لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

آنا انکویست

 

 

چند شعر از آنا انکویست

 

برگردان: مهرنوش سامانی

 

چگونه این آدم‌ها، این آدم‌ها چگونه، چگونه

مردی و زنی از پس ِ سال‌ها

از پس ِ سال‌ها این آدم‌ها یک‌دیگر را

خواهند دید، بند تناب ِ گذشته

بر تن ِ ژنده، چگونه

خسته‌گی در استخوان‌ها

و دل‌شکستگی سال از پس ِ سال

تراشیده بر تن‌هاشان.

 

چگونه آدم‌ها، جدایی از پس ِ جدایی

دردکشیده و کوفته، تاب ِ نگاه دارند

از روزنه‌ی باریکی که زمان

پیش‌کش‌شان کرده، در نور ِ دیرگاه.

در چشم‌ها دیده می‌شود:

حافظه‌ی گشاده‌دست به جادو

دروازه‌ی زمان می‌گشاید؛

نادیدن در دیدن (تن ِ پر چروک ِ زمان

موهای مرده)

آنان‌که ایستاده‌اند و نایستاده در برابر ِ هم

بر برکه‌ی فریبنده‌ی گذشته.

آب می‌پاشند بر هم، این‌جا.

 

این‌گونه است که مردی و زنی

یک‌دیگر را می‌بینند و دیگرهیچ. آتش

 

از: جدایی تازه

 

خواب ِ زمستانه

 

به سان گیاه ِ ماه ِ دسامبر

نمی‌رویی، تن به زیر لحاف ِ سرد می‌سپاری.

چه سیاه است این‌جا.

 

خواب ِ تخم‌پاشی

رویشی با رقص جوانه‌های جوان‌ات

پاشنه‌ها حق‌ات را زیرپا می‌گذارند

کارد توان‌ات می‌بخشد.

 

از: نیمه دوم، 2004

 

 

حمله‌ی دسامبر

 

بدترین نومیدی به اندازه‌ی همین رودخانه سرد است

هیچ انسانی که هنوز یخ نزده تحمل‌اش را ندارد.

سربازان دردی دارند که احساس نمی‌کنند،

خونی که جریان ندارد

جنگی که تنها شبحی است از خشم.

 

اسب بر یخ می‌تازد و می‌شکندش،

یورتمه‌ای منجمد.

همه چیزی در گره پیچیده و امیدی به بهبودی نیست.

آتش را ببین که از برجها اوج می‌گیرد بی‌گرما.

 

پشت به دیوار ویران، برابر ِ دشمن،

پا بر زمین یخ‌زده، بادی چون شلاق.

 

از: ترانه‌های سربازان، 1991

 

 

رودخانه

 

بر کرانه‌ی رودخانه بسیار جسته‌ام به یافتن ِ چیزی؛

خود را یافتم به جفت‌گیری بر هرزه‌گیاه،

در شنیدن صدای آب، زوزه‌ی باد با بال‌های چوبین

در زمان ِ نازاده، نوایی که می‌گوید

سیاه-سپید، آری- نه، هم‌چون دل‌ات

و دیگر هیچ، آغوشی و بس

 

به زمانه‌ی بد جسته‌ام، پیمان‌شکن، جبون و همه نه:

با پستان‌ها و واژن و هر چیز دیگرم

خواهم سرید به دل ِ مادر سیاه،

گهواره‌ای از زهر که مرا از پای درآوَرَد،

کبود و ورم کرده افتاده میان شاخه‌هیا نازک خیزران

وحشت ِ مرغک ِ ماهی‌خوار، نه

 

سازشی غریب بود در آن شب ِ روشن ِ زمستانی که من

در پشت ِ کلیسای کهنه سریدم و پیش رفتم

تا یخ ِ سیاه با شکم نقره‌ای ِ ماهیان یخ‌بسته در این‌جا و آن‌جا

و شتاب گرفتم به پیش تا هیچ تا هرگز

 

از: ترانه‌های سربازان، 1991

 

 

 

 

 

اساس ِ دل‌تنگی

                             شعری پس از مرگ ِ دخترم

 

 

دلم برای آن چپ دست ِ درخشان ِ پژواک آینه

بر میز کنار ِ دستم تنگ است

 

دلم برای ذره ذره وجودش در روزها.

این است جان ِ دل‌تنگی خود ِ دل‌تنگی

 

می‌گویند خود ِ دل‌تنگی

با گردن ِ افراشته انکارش خواهم کرد

 

با کف به دهان، در زمان، در فضا

که تویی با او

 

به آینه‌ی تُهی می‌نگرم

بی‌هودگی ِ آموخته، غروری دهشت‌بار.

 

می‌رفت او با زر ِ من، بخت ِ من

در خورجین ِ دوچرخه، دستان ِ کوچک‌اش را بالا گرفت

 

و گم شد در میان ِ دشت

هسته‌ی خود ِ دل‌تنگی مرا وانهاد

 

هیچ پهلوانی به اشاره‌ی انگشت یاری‌ام نخواهد داد

دل‌تنگ ِ گوشت هستم و تن ِ چپ دست ِ او.

 

از: زمان ِ میانه 2004

مانا آقایی

 

مانا آقایی

کفش نامه

بند کفشم را مى بندم

همه چیز را فراموش مى کنم

مى روم سرم را به دیوارهاى بلند مى کوبم

و از اتاق هاى کوچک یاد مى گیرم

که فکرهاى بزرگ نکنم

خواهرم براى آینده نامه هاى عاشقانه مى نویسد

مادرم پشت کودکى هایمان آب مى ریزد

من با خودم عهد مى بندم هیچوقت برنگردم

مى روم

درچهارسالگى موى عروسک ها را مى بافم

درهفت سالگى با تخته سیاه آشنا مى شوم

تمام زنگ تفریحم را یک انقلاب مى دزدد

مى روم

به لب هایم مهرسکوت مى زنم

شعارهایم را پشت دندان هایم قفل مى کنم

باد روسرى ام را مى برد

کشف مى کنم زندانى پیراهنم بوده ام

قاره اى به وسعت تنهائى محاصره ام کرده است

مى روم

پدرم ما را به آن سوى آب ها مى رساند و مى میرد

من هنوز "اولدوز و کلاغ ها"¹ مى خوانم

و براى قطارها بلیط بازگشت مى خرم

زندگى با همهء عظمتش

در یک چمدان خلاصه مى شود

مى روم

در ادارهء گذرنامه پلیسى لال

تاریخ آخرین خروجم را

از حافظهء کامپیوتر بیرون مى کشد

چراغ هاى قرمز تعقیبم مى کنند

در آئینهء هتل زنى به من خیره مى شود

که روزى در بخار نفس هایش گم خواهم شد

مى روم

برلن با دیوارهایش روبرویم مى ایستد

مسکو برایم ودکاى ارزان قیمت مى ریزد

لندن مرا به فاحشه خانه هایش دعوت مى کند

کم کم مى فهمم که چرا

از آزادى مجسمه مى سازند

 

مى روم

روزها خیابان ها را جارو مى زنم

شب ها سرنوشت انسان را  

ازتلویزیون دنبال مى کنم

تا مى توانم قرص مى خورم    

امّا چرک دلم خشک نمى شود              

مى روم

قرن بیست و یکم مى آید

دنیا خواب آسمانخراش مى بیند

زمین نگران

به خط هواپیماها چشم مى دوزد.

 

 

نانام

 

برگرفته از سایت کتاب شعر 

 نانام

 

واریاسیون

 

اید نانام پاد جدام
پاد سیداب پاد
آکس پام ایداد کاد
گفته بودم تو
pdf بفرسته تو word فرستاد. منم زدم کامپیوترشو شکستم. من آریایی‌ام! من عرب‌زدایی می‌کنم از file! من pdf
!   یک دو سه:
ماد پار دیواک میتاد
کوروش هسار نانام تیداد

 

2.


دید دید دید!
چرخ داشت فقط  ولی زین را سوار می‌کرد
گفت پدال
گفتم می‌زد
زد-  شکایت کردم
نامه آمد:
با مسایل چرخی نمی‌شود زینی برخورد کرد. همان‌طور که با مسایل زینی نباید چرخی برخورد کرد. شکایتتان را پس بگیرید و مرگ بر آمریکا!

دید دید دید!
پس گرفتم و رفتم کانادا.

 

3.

به: تولد در ارومیه
من: انقلاب اسلامی
چه: شش‌سال اول


دریاچه‌ی رضاییه نمک‌دارترین دریاچه‌ی دنیاست. قربانش بروید! در دریاچه‌ی رضاییه کسی غرق نمی‌شود و ماهی رماتیسم نمی‌گیرد و بیسکویت شکلاتی و بستنی شکلاتی دوست دارند لجن‌ها و خزه‌های دریاچه‌ی رضاییه. دریاچه‌ی رضاییه به اندازه‌ی خودمختاری آذربایجان سابقه‌ی فعالیت ادبی دارد. وقتی نداشت پمپ بنزین داشت. ماشین‌های دریاچه‌ی رضاییه هم مثل آدم‌هایش بادی‌اند. بادی یا بنزینی؟ لطفاً تعیین بفرمایید.

چه می‌گفتیم؟  بله‌-

به: شش‌سال دوم
من: مهاجرت به کانادا            
چه: بازگشت به ارومیه

 

4.


مُدرنا خوارکسّه بودن ولی نمی‌گفتن
پست‌مُدرنا خوارکسّه‌ن و می‌گن.
طرف با زنش که دعواش می‌شد می‌گف اون رو سگمو بالا نیار، من

 خیلی آدم خوارکسّه‌ای هسّمآ!
نمی‌دونم چرا باید میومدیم خارج فوکو بخونیم. تو خارج به فوکو

 می‌گن آکواریوم. اگه ماهی بودیم به زندگی می‌گفتیم آکواریوم. خوبه
 که نیسیم چون اونوخ باید آکواریومَمو می‌فروختم و ماهیا رو تو جیبم
 آب می‌کردم. شایدم واسه‌شون پاسپورت جعل می‌کردم و می‌فرسادمشون امواجِ رادیویی.    خب، حالا اصلن چرا این حرفا! هنوز که اتفاقی
 نیفتاده. یعنی امیدوارم که هیچ وختم نیفته.  ولی خب-
                      
               اگه افتاد خواهش می‌کنم برین تظاهرات
                                              و مسئله رو صادقانه حل کنین:

                            خوارکسّه‌ایم، خوارکسّه!

 

 

5.

بغل کنید مرا

 1 hug= life
     
6 hugs=happiness
12 hugs=love


بغلم کنید!

نانام

 

و من فقط آن زمان که شعرهای مهملی
 می نوشتم
شاعر بودم

گفت و گوی کوشیار پارسی با نانام

 

- نوشته ای:

و من فقط آن زمان که شعرهای مهملی می نوشتم شاعر بودم

در یادداشت برای پذیرش این گفت و گو نوشتی: "خودم را "شاعر" نمی دانم و به این چیزهایی که می نویسم "شعر" نمی گویم – دیگر نمی گویم.
کی شعر گفته ای – یا می گویی؟

زمانی فکر می‌کردم که می گویم. امروز می دانم که نگفته‌ام و نمی‌گویم. همیشه هوس شعرگفتن داشته‌ام، یعنی هوس رفتن به ‌جایی را که شعر از آن‌جا می‌آید. این هوس برایم سرآغاز ِ سفری شعری بوده، اما مرا به خود شعر نرسانده است (نمی‌توانسته برساند). گمان نمی کنم که بتوان در متن به "مقصد" – به شعر- رسید. زبان ِ مادری ِ شعر، سکوت است. در سرزمین ِ شعر کسی "سخن" نمی‌گوید. رسیدی، از گفتن می‌مانی.

-  کسی که فرق بین کیسه پلاستیکی خرید و بقچه را نمی دانست، ایراد می گرفت که تو داری ادابازی "فوتوریستی" درمی آوری. نفهمیدم از کجا این کلمه را شنیده بود.

خودت اسم این کارها را چه می گذاری؟

نمی دانستم که فوتوریست‌ها هم از این کارها کرده‌اند! خوب، شاید هم. در هرحال برایم مهم نیست. قصد من از آن کار زیبایی‌شناسیک نبود، اخلاقی بود. آن "جلد" تنها دادخواستی‌ست علیه ِ مصرف کردن و مصرفی کردن ِ کتاب. همین.* 
 

   "و دوباره بازی کنیم تا
 
خب حالا اگه گفتی این چی یه!
  فرهنگ. "

 - چزاره پاوزه (در زندگی به مثابه ی هنر) نوشته است:" ساختمان شعر را اگر در تجربه نیاموخته باشم، باورش ندارم. وقتی در شرایطی چیزی به دهنم می رسد، با خودم زمزمه می کنم و می بینم که فکر شکل می گیرد. واژه گان مختلف رابطه های مختلفی ایجاد می کنند در رنگ آمیزی وزن ِ تازه ای که کاملن فردی است. آن گاه، بیش تر کار انجام شده است."
شباهتی می بینی میان این گفته و روش کار خودت؟

 به روش ِ کارم (اگر روشی در کار باشد) خودآگاهانه نمی‌اندیشم. همین‌قدر می‌دانم که به دنبال ِ فکر نمی‌گردم. فکر مثل‌ِ سایه است؛ بروی سراغش می گریِزد.  باید گذاشت که خودش به سراغت بیاید-اگر بیاید. یعنی اگر آنقدر باز و مهمان‌نواز باشی که بیاید: موجود ِ زنده وخجالتی‌ی ست.  

- چه گونه شعر می نویسی (می‌سرایی)؟ تو خیابان قدم می زنی و چیزی به ذهنت می رسد؛ یا که می نشینی پشت میز تا فکری به سراغت بیاید؟

 بیش‌تر در خیابان قدم زدن است تا در پشت میز نشستن. اما بگذار اول چیزی بگویم: گمان نمی کنم که بشود شعر را نوشت. شعر نوشتن همان‌قدر برایم ترکیب ِ بیگانه‌ایست که هستی نوشتن – و چطور می شود هستی را نوشت؟! حداکثر کاری که می توان کرد این است که از شعر بنویسیم.  بدبختانه با شعر همان کاری را کرده‌ایم که مدرنیته با خدا کرد: او را کشت و انسان را به جایش نشاند. ما هم شعر را می کشیم تا شاعر را به جایش بنشانیم. این کار را می‌کنیم و در هرویین می‌افتیم (هرویین یعنی موج و نهضت!)- و این توهم برای‌مان پیش می‌آید که شعر را می‌شود نوشت و آن هم به واسطه‌ی اشتهای زبانی ِ موجودی به نام ِ شاعر!... برگردیم به فرق ِ میز و خیابان. چه در خیابان باشم، چه در پشت ِ میز هیچ وقت تصمیم به نوشتن نمی‌گیرم. در واقع تا آن‌جا که بتوانم هم روند ِ نوشتن را به تاخیر می‌اندازم. علت‌اش هم این است که معتقدم که هر چه  نوشتن بیش‌تر به تاخیر بیفتد امکان ِ به دست آمدن ِ چیزی که به لحاظ اگزیستانسیال دندان‌گیر باشد بیش‌تر می شود. 

- اولین واژه مهم است یا اولین جمله؟

اولین تجربه مهم است. تجربه همیشه در زبان اتفاق نمی‌افتد.

- وقت خاصی داری برای کار؟

نه. هرچند که اسم چیزهایی را که می نویسم "کار" گذاشته ام، به نوشتن به عنوان ِ کار نگاه نمی کنم. وقت ِ نوشتن وقت ِ تفریح و سبک باریست، نه وقت ِ کار. وقت ِ غافل‌گیر شدن است – وقت شبیخون خوردن.

- خوب، کار و درگیری روزانه هم داری. به کسی فکر کرده ای، با دوستی گپ زده‌ای، همسایه‌ت را دیده‌ای، نامه‌ای دریافت کرده ای. و ایده ای شکل می گیرد...

به این فکر نکرده‌ام که ایده‌هایم چگونه شکل می گیرند. شاید همین‌طوری باشد که می‌گویی. خودآگاهانه به آن نمی‌اندیشم چون به دنبال ِ ایجاد ِ شرایط ِ مناسبی برای ایده‌یابی نیستم.

- تمرکز می کنی و کنجکاوی بدانی این بار چه خواهی نوشت.

 نه، نوشته‌ها و نوشتن‌هایی را دوست دارم که بدون سعی و تلاش به دست می‌آیند (رابطه‌ام با نوشتن یک‌طرفه است: به سراغش نمی روم، منتظر می‌مانم تا به سراغم بیاید).

- بعد جمله هایی می نویسی. این جمله ها پشت سر هم اند یا فاصله ای میان شان هست که بعد پر شود؟

 بیش‌تر از آن‌که "پر" کنم خالی می کنم –که یعنی خط می‌زنم. نوشتن زیاد دست خودم نیست ولی خط زدن چرا. خیلی هم به آن وابسته‌ام چون تنها جایی‌ست که می‌توانم اعمال قدرت کنم و آن هم دیکتاتورمآبانه!

- می دانی درباره ی چیست؟

نه. دوست دارم چیزهایی را پیدا کنم که به دنبال‌شان نبوده‌ام. ناگهانی‌ها همیشه جالب‌ترند.

- چه زمانی فکر کردی شعر دوست داری؟

وقتی بچه بودم شعر دوست داشتم- حالا دیگر نه.  به گمانم رابطه‌ی آدم با شعر باید مثل ِ رابطه‌ی سگ با زندگی باشد. سگ زندگی دوست ندارد؛ فقط زندگی می‌کند- صد در صدی و تمام عیار البته، بر خلاف ِ اغلب ِ آدم‌ها- از جمله خود ِ من!

- یادت می آید اول بار چه زمانی بود که نوشته ت را خواندی و گفتی: "این شعر است"؟

اولین بار در نوجوانی بود. چیزی نوشتم و گفتم شعر است. گفتم شعر است تا شاعر بشوم. اهمیت داشت. نان و آب ِ معنوی درش بود!

- با ادبیات سر و کار داشتی؟ 

خیلی کم.

- رابطه ات با واقعیت چه گونه است؟

این است:
 

 

 

- به اشیاء نگاه می کنی و آن ها بی واسطه در نظرت می آیند؟

از این استعدادها ندارم! نمی‌دانم "بی‌واسطه" دیدن یعنی چی. یعنی این‌که  اشیاء را آن‌چنان که هستند ببینم و نه به طریقی که استفاده می‌شوند؟ اگر منظور این باشد، گهگاه بی‌واسطه می‌بینم. 

-     این شعر را می خوانیم:

چرا نپرسیم "چرا"؟

می‌توانید بپرسید. من هم حق دارم که حواسم پرت شود!

- این پرت شدن حواس از عصبیت است یا ترس؟

بیش‌تر از ترس است. خواننده مرا می‌ترساند- به ویژه وقتی که در وسط ِ کار (رانندگی) سرو کله‌ش پیدا می‌شود. حالت آدمی را پیدا می‌کنم که بدون گواهی‌نامه پشت ِ رُل نشسته و یک هو پلیس جلوش را می‌گیرد...

به نظرم رابطه‌ی خواننده با متن در بیش‌تر ِ مواقع "رابطه‌ای غیردموکراتیک" است. خواننده انتظاراتش را به متن تحمیل می‌کند.  خلاقانه خواندن یعنی بی هیچ انتظار ِ قبلی خواندن. تنها در آن‌صورت می‌شود زیر و بم‌های واقعی ِ متن را دید. خواننده‌ی خلاق کم داریم. مشکل زمانی حاد می‌شود که خواننده در نویسند ه نفوذ می‌کند و به جای  او قلم را در دست می‌گیرد. آن‌وقت نویسنده‌ی صاحب سبک پیدا می‌کنیم!

- شعر را که می نویسی، به واژه ها و سطرها شکل و ساخت هم می دهی؟ [پرسشم غلط انداز است می‌دانم].

 به واژه‌ها و سطرها گاهی ولی به ساخت ِ کار نه.
قبل از نوشتن، ساخت باید شکل گرفته باشد – آن‌هم نا خودآگاهانه. در غیر این صورت مجبور می‌شوی به دست
بردن در چیزی که نمی‌شود در آن دست برد. مثل سرقت است. وقتی هفت‌تیرت را در آورده‌ای باید بدانی که در بانکی یا سوپرمارکت یا خانه‌ی فلان میلیونر هلندی. ندانی کلاهت پس معرکه است.

-      "من تقصیر شبم"
               
یا

"صفحه در کاغذ ِ خود به گِل نشست"  

و نمونه های بسیاری داری که خوش آوا هستند.
 واقعن درست است که:

هر وَخ می خوام شعر بنویسم اول دستامو با صابون می شورم
                               بعد ناخونامو می گیرم
                              اونوخ از انگشتام می پرسم: حالشو دارین با قلم برین تو رختخواب؟
                                اگه گفتن آره
                                یه کاندوم واسه قلم می خرم می کشم سرِش
                                                                                 تا جایی رو نبینه
                              اونوخ صفحه رو مرتب می کنم و
                                                                    دِ برو که رفتی!

 

استفاده از کاندوم وقت ِ خوابیدن با قلم برایم اهمیت حیاتی دارد. این جنده (قلم) پر از بیماری‌ست. البته من هم بیمارم که با او می‌خوابم. متاسفانه در بیابانم (بیابان ِ واقعیت؟)- و در بیابان کفش کهنه نعمت است.

 - زبان همیشه ارزش معنایی هم دارد. خواننده می بیند که که شاعر کاندوم را می کشد روی قلم.
  فکر کن کسی این تصویر را نبیند. آن وقت دست می کشی از کار؟

نه. برای کسی نمی‌نویسم که به دلیل ِ ندیدن یا نفهمیدن ِ کسی دست از کار بکشم.

- تو چیزی می سازی – می نویسی. از خودت نمی پرسی معنی ش چیست؟

معنی‌ش را حس می‌کنم. در واقع حس کرده‌ام که نوشته‌ام. نوشتن پروسه‌ی رسیدن به ارگاسم است. آدم وقتی به ارگاسم رسید از خودش نمی‌پرسد که چرا به ارگاسم رسیده یا "معنی" ِ ارگاسم‌اش چه بوده است. من در این زمینه‌ها به شدت پای‌بند غریزه‌ام. سئوال آنتی‌بیوتیک است. برای درمان ِ بیماری ِ ذهن است. ذهن ِ سالم نمی‌پرسد. اما چون بیماریم، و در جهان ِ بیماری‌زایی زندگی می‌کنیم، نیاز به پرسیدن داریم- نیاز به درمان شدن (که ذهنی که بیمار باشد و نپرسد می‌شود اس‌اس و ارتش بیست میلیونی و چماق‌دار ِ حزب‌اللهی). بدبختی این جاست که دکتر خوب و دوای خوب به ندرت یافت می‌شود.

- نمی شود توضیح داد؟

 چرا. می‌شود تلاشی کرد برای توضیح دادنش. اما این کار ِ من نیست. علاقه‌ ای به آن ندارم. 

 - حالا فرض کن خواننده بپرسد: راجع به چی حرف می زنی؟

نفس پرسیدن این سئوال نشان‌گر آن است که رابطه‌ای برقرار نشده. اگر کار ِ من نتواند این رابطه را برقرار کند، خود ِ من نمی‌توانم. من نمی‌توانم به کسی چیزی یاد بدهم. فقط می‌توانم کمک کنم که دیگری آن چه را که خود می‌داند به خاطر بیاورد. اگر که حافظه‌ی خواننده به تمامی از آن‌چه که من می‌گویم خالی باشد هیچ ارتباطی نمی‌تواند برقرار شود. 

 - پس می دانی معنی ش چیست؟  می خواهی که بدانی؟

نه. هرچه بیش‌تر بدانم کم‌تر فکر می‌کنم!

- شاید این هم به نظرت بسته گی داشته باشد: "چشمان حقیقت تراخم را پلک می زند".
گفتی که "به شدت" پای‌بند غریزه‌ای. پس نمی توانی اهل ِ "مُد" باشی. اما خودت اگر مُد شوی چی؟ دل‌ات این را می‌خواهد؟

مطلقن! ما چیزها را مد می‌کنیم تا به کُنه ِ رابطه (یا عدم رابطه‌ای) که با آن‌ها داریم پی نبریم. برای گریز از هسته، هسته را می‌کنیم پوست.  مد کردن نیاز ِ ماست به نفهمیدن.    

 -  بعضی سطرهای شعر تو  زیباتر از آنند که بشود فهمیدشان.

            می خواهم تمام شوم
            می خواهم باد شَوَم و بِوَزَم
                                           تا انتهای استخوانهایم
                                                                    که از شب عمیقترند
           می خواهم فرو روم در مرگ!

 

- چرا نانام؟

دلیل ِ خاصی ندارد. همین‌طوری و از روی غریزه شاید!

- در جامعه‌ی امروز با بسیاری از محصولات ِ فرهنگی تجارت می‌شود، اما با شعر هم می‌شود تجارت کرد؟ چرخه‌ی اقتصاد می‌تواند از دل ِ شعر هم سود بیرون بکشد؟

 تجارت کردن با شعر لزومن به معنای پول درآوردن از آن نیست. وقتی که با شعر به مثابه‌ی کالا برخورد کردی، با آن تجارت کرده‌ای. موج کردن و و فرمول کردن شعر هم گونه‌ای تجارت کردن با آن است.

اما این‌که آیا می‌شود با شعر پول ساخت یا نه، بستگی به فرهنگ و دوره‌اش دارد. ژاک پره‌ور ۴ میلیون نسخه کتاب شعر فروخته است.

- یک زمانی "شاه ِ دختران" داشتیم و "خدای شاعران" و بحث‌های داغ و هیجان‌انگیز. جنگ‌های ادبی سر و دست می‌شکستند برای چاپ شعری از شاعری مطرح و نام‌دار. اکنون روزنامه و مجله‌های کم‌تیراژ هم رغبتی به این ندارند. رادیو و تله‌ویزیون که هیچ.

یک چیزهایی مربوط می‌شود به مد و یک چیزهایی به شخصیت شاعر. مثلن از دلایل معروفیت شعر بوکووسکی شخصیت خود بوکووسکی بود. شلی فقط شاعر نیست: شاعریست که شعرش را زندگی کرده است. معدودند آدم‌های این‌چنینی و این جذابیت دارد، آن‌هم در دنیایی که اغلب "شاعرانش" آدم‌های ترسو و چندرویی هستند.

از این‌ها که بگذرم به گمانم در کل سه جور شاعر داریم:

 1. شاعرانی که حرفی برای زدن دارند و سرگرم هم می‌کنند.
2. شاعرانی که فقط حرفی برای زدن دارند.  
3. شاعرانی که نه حرفی برای زدن دارند و نه سرگرم می‌کنند.

ما بیش‌تر نوع سوم‌اش را داریم. از علل بی مهری "عامه" به شعر هم شاید همین باشد.

- ظاهرن این اصل است که ناشر کار بد را نپذیرد و رد کند. اما کاری که پذیرفته و نشر می‌شود، خوب است؟

رابطه‌ی ناشر با کتاب مثل رابطه‌ی تهیه‌کننده با فیلم است و همه می‌دانند که تهیه‌کننده‌ها در مجموع آدم‌های کم‌هوش، سودجو و فرصت‌طلبی هستند.

- در جهان امروز، انتشاراتی یعنی شرکت سودآور اقتصادی. ناشران با بخشی از درآمد کارهای سودآور شعر هم منتشر می‌کنند. جهان ِ انتشارات ِ فارسی زبان هم تابع همین فرمول است. معنی‌ش آیا این نیست که شعر "غیر قابل فروش" است؟

شعر در هرحال غیرقابل فروش است، چه به فروش برسد چه نه. اما این‌چرا خواننده ندارد ...
به نظرم متوسط بودن در شعر خطرناک‌تر از متوسط بودن در
مثلن سینما یا نقاشی ست (خیلی هم معمول‌تر است). فیلم‌برداری درخشان به تنهایی می‌تواند چیزی را به فیلم تبدیل کند، اما زبان سره یا خاص به تنهایی نمی‌تواند چیزی را به شعر تبدیل کند. شعر خیلی کم‌تر تخصصی ست و ربط بسیار کم‌تری به تکنیک و "ابزار کار" دارد. از این گذشته در ذات خود تجربه ا‌ی هستی‌شناسانه و اگزیستانسیل است. گونه‌ای بازگشت به زمان ِ "پاک ِ اولیه" است – زمانی که به قول پاز تاریخ آن را نیالوده است. همه‌ی این‌ها از شعر نوشتن را دشوار می‌‍‌کند. شعر خوب کم داریم و تولید شعری زیاد و "بازاری" که درش جنس بنجل زیاد باشد، می‌گندد!

- کسی هست که شعر بسراید برای مقاومت؟ مقاومت واقعی؟

همه‌ی مساله‌ی شعر مقاومت است, اما به قول خودت مقاومت واقعی. مقاومت واقعی سپر برداشتن و تیغ کشیدن نیست. مقاومت واقعی خالی شدن از همه‌ی آن چیزهایی است که تو را به مقاومت می‌خواند. حرکت ِ شعر به سمت ِ این‌گونه مقاومت است، حتا اگر که در نگاه اول خلاف ِ آن به نظر برسد.

 - قدرت همه‌خواه است. با همه‌ی ابزار می‌خواهد بر هرچیزی سلطه یابد، حتا بر اندیشه. آیا امکان دارد به جامعه‌ای برسیم که شعر در آن هیچ جایی نداشته باشد؟ جامعه‌ای که واقعیت را آن گونه که هست انکار کند و تنها به بازار بیندیشد؟

ما فی‌الحال در چنین جامعه‌ای زندگی می‌کنیم (دست‌کم در غرب). و به همین دلیل هم به شعر چنین نیاز مبرمی داریم.
ما "بردگان ِ خوش‌بخت" ِ جامعه‌ برده هستیم اما خوش‌بخت نه. خودمان هم می‌دانیم . چیزی در عمق وجودمان به ما می‌گوید که حقیر و غیرواقعی هستیم. چیزی می‌گوید که آن‌چه که باید نیستیم.

- برج عاج در نزدیکی ِ "تیرک ِ راه‌بند" است؟

 برج ِ عاج در عقده‌ی حقارت ماست. آن‌که خود را حقیر حس نمی‌کند به برج عاج نیازی ندارد.

- حالاشاید به تر باشد به جای شاعر، با خواننده گفت و گو کنم.

ژاک پره ور




دسته گل




این جا در چه کاری دخترک
با این گل‌های تازه‌چین؟

این جا درچه کاری دوشیزه
با این گل‌ها، گل‌های رو در پژمردگی؟

این جا در چه کاری بانوی سالمند
با این گل‌های رو به مرگ؟

چشم در راه سردارِ فاتح‌ام.

 

برای‌ تو ای‌ یار




رفتم‌ راسته‌ پرنده‌ فروش‌ها و
پرنده‌هایی‌ خریدم‌ برای‌ تو ای‌ یار

رفتم‌ راسته‌ گل‌ فروش‌ها و
گل‌هایی‌ خریدم‌ برای‌ تو ای‌ یار

رفتم‌ راسته‌ آهنگرها و
زنجیرهایی‌ خریدم
زنجیرهای‌ سنگین‌ برای‌ تو ای‌ یار

بعد
رفتم‌ راسته‌ برده‌فروش‌ها و
دنبال‌ تو گشتم
اما نیافتمت‌ ای‌ یار.


ژاک پره ور- احمد شاملو
دفتر دوم : همچون کوچه یی بی انتها
انتشارات نگاه- ۱۳۸۲

 

توماس ترانسترومر

 

کارت پستال سیاه

شعری از ترانسترومر

 

اتفاق می افتد که در میانۀ حیات

مرگ بیاید و قوارۀ آدمی را اندازه بگیرد.

این دیدار از یاد می رود

و زندگی ادامه می یابد،

کت و شلوار اما

در سکوت دوخته می شود.

 

 

 

ممد فارط

 

 

ممد گفت:

تو زندگیت عاشق نشو

اگه شدی برای عشقت بمیر

اگه مردی خاک تو سرت کنن.

بعدش ما هی خندیدیم.

شما هم بودین می خندیدین. مگه نه؟

******

ممد تنها آدمیه که وقتی هست زندگی می چسبه،

مث وقتایی که آدم عاشق نیست.

 

 

ما

 

امان از دست ما آدمهای مهم   

                

ضرب المثل

 

ضرب المثل علی پورعباس:

                            شیپیش خونه ش منیژه خانومه.

حالا من البته نمی تونم اینو با لهجه تربتی بنویسم، ولی علی می تونه.

علی بعضی وقتا قصه های قدیمی هم برامون تعریف می کنه.

ما خیلی دوست داریم، هم علی رو، هم قصه های قدیمی رو، و هم شیپیشایی که اسمشون منیژه خانومه.

 

 

ژاک پره ور

 

شعری از ژاک پره ور

ترجمه ی مریم رئیس دانا

 

 

 

من همینم که هستم

 

من همینم که هستم

این طوری بار اومده ام

وقتی بخوام بخندم

آره درسته قهقهه می زنم

کسی رو که دوستم داره دوستش دارم

آیا تقصیر از منه

 اگه اونی که دوستش دارم

همون قبلی نباشه

من همینم که هستم

این طوری بار اومدم

بیش تر از این دیگه چی می خواین

بیش تر از این از من چی می خواین

 

من برای خوش آیند دیگران درست شده ام

و هیچ چیز رو نمی تونم عوض کنم

کفش هایم پاشنه بلنده

 قدم خیلی خمیده

سینه هام سفت

و چشم هام خیلی گود رفته ست

اما این حرف ها

به شما چه ربطی داره

من همینم که هستم

اونی که باید خوشش بیاد خوشش می آد

به شما چه ربطی داره

که چه اتفاقی برای من  افتاده

آره به یکی دل بسته بودم

آره یکی هم به من دل بسته بود

مثل بچه ها که هم دیگه رو دوست دارن

که فقط دوست داشتن رو می فهمن

دوست داشتن   دوست داشتن ...

چرا از من سؤال می کنین

 من این جا هستم برای خوش آمد شما

و هیچ چیز رو نمی تونم عوض کنم .

 

 

نانام

 

برگرفته ازhttp://www.hylit.net/ba/more/2185_0_2_0_M

کاری از نانام

ادبیات یعنی آب وقتی آب قطعه!
من مطمئنم که تو سیاست خارجی آمریکا آب هس.
هم از جویس توشه، هم از کافکا
هم از بورخس، هم از کوندرا.
سگ من با دیدن گربه، نه
شنیدن گربه، نه
بو کشیدن گربه
۶ متر از جا می پره و سرعتش از صفر به صد می رسه، شیشه می شکنه، گربه تو خودش می شاشه، من شلاق به دست ظاهر می شم – همه ی اینا تو ده ثانیه اتفاق می افته- CNN داره اخبار می گه
سگمو می زنم. بعد نازش می کنم. بعد خودمو ناز می کنم. CNN رو می بندم. زنم می گه این شعر بود؟ می گم آره. می گه چن تا مرکز داشت، ایجاز نداشت، توضیح می داد، ابهام توش نبود-
و CNN رو دوباره روشن می کنه.

۲.
ترک کردم خودم را. چمدان به دست کنار جاده ( یا خیابان ) ایستاده بودم که ماشینی. رفتیم تا رسیدیم. ایستاده بودم در کناری و تماشا می کردم خودم را. کتابی می خواندم به اسم دام. I said it was all a joke. چمدان را باز کردم و دیدم پاسپورتم. بر گشتم. به خانه که رسیدم هنوز خانه بودم. در را که باز کردم رفته بودم ( دویده ) به دستشویی و در آینه ....
هیچ اثری از من در چهره ام نبود.


۳.
یکم و سه هستم.
بیولوژیک!
کف موزه ای که درش را بسته اند.

۴.
مع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع
مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع

خوانش من از این متن می گوید که انسانم ( که یعنی )
والیبال-
قبول نیس!
خورد تو تور، بالاتر!
اینجوری، ها: روت وت دروخ تپوت!
همینجوری. انسانی. مع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع ع

۵.
قابم بگیر تا عکس شاد بشه.
Garry Cooper- صلات ظهر قشنگتر ازماجرای نیمروزه. یه چیزی توش صدای شمشیر می ده- دو تا شمشیر- سه تا- و بعد یه کلت- بگو Shotgun.
طلاقم بگیر تا زندگی مشترک بشه.
خانم، خواهش می کنم ایرانی بازی در نیارین. چقد حسابگرین، چقد بسته! یه کم بی خیال شین- فقط پوتین سرباز نباشین، یه مدتم بشین دمپایی هیپی.
مرگم بگیر تا.......
نه، این یکی فقط!
دردم بگیر.

۶.
زردشت نور را کشت.
کاشت در. چیزی. تورم چیزی.
تورق هوا در متن آسمان.
جا. اینجا. نقطه و در نهایت نقطه چین.
بازگشت چکه به خویش در H2O.
نقطه چین: فاصله ای پر نشده!
زردشت.
مولانا عشق را کشت.
کاشت در. چیزی. تورم چیزی.
تورق هوا در متن آسمان.
جا. اینجا. نقطه و در نهایت نقطه چین.
مولانا.

گالیله علم را کشت.


دکانی به اسم تاریخ

حرف. 3500 سال. بروی چپ می شود 5000 سال. 5000 سال. هر کلمه یک سال. می کند 5000 کلمه. می کند یک کتاب 500 صفحه ای. می کند 30-35 دلار آمریکا (در New York
Barns & Noble ). با 35 دلار آمریکا می شود تاریخ حرف را خریده و خوانده و 35 دلار می کند دلاری 100 سال و منی که ۲۰ سال است دارم حرف می زنم می کند ۲۰ سنت و پس با من می شود آدامس و آب نبات خرید!

۸.
تصمیم گرفته ام از این به بعد فقط راجع به تخم مرغ شعر بگویم. تصمیم گرفته ام از این به بعد به شعرهایم بگویم تخم مرغ. تصمیم گرفته ام پروتئینم زرد باشد مثل زرده ی تخم مرغ ونه سفید مثل زرده ی تخم. تصمیم گرفته ام در شعرم مهربان باشم – جیک جیک- و به مسائل ساده ی انسانی بپردازم: تخم مرغ. می دانید چند صد میلیون نفر هر صبح تخم مرغ می خورند؟ حتی پدر مرحومم هم هنوز تخم مرغ می خورد. در جهنم تخم مرغ مجانیست. در بهشت با حوری می دهند. پدرم آدم خیلی با شرفیست. به گمانم در جهنم باشد. درسته پدر؟
تخم مرغ. مسائل ساده ی انسانی. ادبیات ساده ی انسانی. تخم مرغ. برابری مطلق. عدالت اجتماعی. هم بوش تخم مرغ می خورد، هم بن لادن. هم من می خورم هم رئیس Microsoft .
تخم مرغ همه را پاک می کند. تخم مرغ همه را شعر می کند. تخم مرغ.

شمس لنگرودی

 

پرنده - انسان شعری از محمد شمس لنگرودی

محمد شمس لنگرودی

محمد شمس لنگرودی به سال 1329 در لنگرود متولد شد، سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد، نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در 1355 منتشر شد، اما پس از خاکستر و بانو و جشن ناپیدا در اواسط دهه شصت به شهرت رسید و با قصیده چاک چاک لبخند در اواخر همان دهه جایگاه ویژه ای در ادبیات ایران یافت.

 

در دهه هفتاد رمان رژه برخاک پوک از او منتشر شد. در دهه هشتاد با انتشار مجموعه 53 ترانه عاشقانه از سرزمین آرمان ها به زمین بازگشت و با رویکردی عاشقانه جهان و هستی را از نو معنی کرد.

پس از انقلاب مدتی را در زندان گذراند و بازتاب شاعرانه آن دوران در اشعار دهه شصت او به زیباترین وجه نمود دارد.

از شمس لنگرودی تاکنون بیش از پانزده کتاب در حوزه شعر، داستان و پژوهش منتشر شده است.

پرنده-انسان

پرنده ها
بهار که می آید
پر باز می کنند
انسان
پرندگانش را، در آسمان زمستانی،
پرواز می دهد
تا برف را بروبد
و بر شانه فروردین
دسته گلی بگذارد.

پرنده ها
در هفت کوی زمین می چرخند
تا دانه و برگی پیدا کنند
انسان
زمین را می چرخاند
تا دانه شکوفا شود.

پرنده ها
از آسمان به زمین می آیند
انسان
با ساز تمامی ناپذیر کار دلش
از زمین به آسمان طلایی
پرواز می کند.


 

 

    کپی کرده شده از وبلاگ باغ در باغ


    ایزت سارای لیچ ، شاعر بوسنی و هرزگوین، درسال ۱۹۳۰ بدنیا آمد . در دانشگاه سارایوو فلسفه خواند . نخستین کتاب شعرش بنام " رویارویی" در سال ۱۹۴۵ منتشر شد. بیش از سی کتاب شعر دارد و شعرهایش به پانزده زبان دنیا ، ازجمله فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی و انگلیسی ترجمه شده است. شعرهایش برهنه و خالی از شاخ وبرگ های اضافی است. حضور یگانه اش درشعر مدرن بوسنی و هرزگوین، زبانزده خاص و عام است. ایزت سارای لیچ در سال ۲۰۰۲ در سارایوو درگذشت. سه شعر زیر با یاری دوستم یاسمینا - که از کار سیاه شبانه در تونل های زیر زمینی قطارها خسته شد و به بوسنی بازگشت - و مقابله با متن انگلیسی ترجمه شده است.



    بلوز


    جالب است بدانیم پس از مرگ ما
    ارواح ما چه می کنند؟

    جالب است بدانیم پس از مرگ ما
    ارواح ما درباران خیس می شوند؟

    جالب است بدانیم پس از مرگ ما
    ارواح ما همدیگر را درآغوش می گیرند؟

    جالب است بدانیم پس از مرگ ما
    ارواح ما با آمدن بهار چه احساس می کنند؟

    جالب است بدانیم پس از مرگ ما
    ارواح ما چگونه با هم حرف می زنند؟
    بدون چشم های مان



    اقامتم در استانبول


    از اقامتم در استانبول
    چند روایت است

    در روایت اول
    ماهیت سیاسی مشکوکی دارم .

    درروایت دوم
    یکی از داستان های عاشقانه من نقل می شود.

    در روایت سوم
    حتی فروش مواد هم ذکر شده است.

    البته این حقیقت
    که هرگز در استانبول نبوده ام
    برای کسی جالب نیست.


    بی عنوان


    اگر آن جمعه در پاریس مرده بودم
    کسی پیامی می فرستاد که دیگر نیستم؟
    حال آنکه سه روز طول کشید
    تا پلیس را راضی کنم که من هستم

    اگر آن شنبه در ورشو مرده بودم،
    خانمی زیبا بیکار می شد
    خانمی زیبا در کانون نویسندگان لهستان
    که پرستار روحم بود

    اگر آن یکشنبه در لنین گراد مرده بودم
    حتی بدتر می شد
    شب سپید بازوبند سیاه می پوشید
    حالا می پرسید،
    این چگونه شب سپیدی است که بازوبند سیاه می پوشد؟

    اگر آن سه شنبه در برلین مرده بودم،
    روزنامه نوو دویچ لند می نوشت
    نویسنده ای یوگوسلاو
    سکته‌ ی قلبی کرد و مرد،
    حال آنکه می خواستم - واین حرف بیهوده ای نیست-
    در سرزمینم آخرین نفس را بکشم

    می بینید چقدر خوب است که نمرده ام
    و دوباره درمیان شما هستم؟

    می توانید دست بزنید ، سوت بزنید
    می بینید چقدر خوب است که نمرده ام
    و دوباره درمیان شما هستم.


برگرفته از: " داغی برسنگ " -شاعران معاصر بوسنی- به انتخاب چسلاو میلوش
انتشارات Cromwell، لندن


برای آشنایی با شاعر اینجا را کلیک کنید"

گاو

 

 

از مجموعه گاوها (در دست چاپ)

افشین بابازاده از شاعران جوان و نوسرای لندنه که در این بیست سال گذشته کلی برای معرفی شاعران روز زحمت کشیده.

کتاب چاپ کرده، جلسه های شعر گذاشته یا حتی برنامه های شعر و موسیقی درجه یک برگزار کرده که از جوون شیک مد روزی تا اهل ادب اخمو، تماشاچیاش بودن.

افشین خودش هم کتابهای شعر متعددی چاپ کرده که شاعران حرفه ای و صاحب سبک رو یا شیفته کرده یا منزجر!

یکی از کتابهای جدیدی که بزودی چاپ می شه مجموعه "گاوها"ی افشینه که خدا رحم کنه منظورش چیه!

 

 

گاو
از سر سادگی شما را ندید
گاو از سر سادگی تسلیم مرگ شد
گاویا !
گاو را حلال کردند
کار از کار گذشته
ما ما ما ما ما

گاو

گاو می خواهد
شما را در دادگاه لاهه ببیند
شما را پای میز محاکمه ببیند
گاو یک سوال دارد
چگونه مرا کباب کردید وخوردید
حالا ادعای سبزی خواری می کنید

گاو

گاو خسته و
بی حساب می چرد
چون اپوزوسیون
که در آسمانها غوغا میکند
شوق چریدنش را کسی نمی فهمد
از پستانش شیر نمی آید
م ....م .....م
گاو از سردر قصابی ها می ترسد

گاو

گاو چند صفحه ای روزنامه جوید
خوشش آمد
گاو مدتی است
روزنامه های توقیف شده را می جود
گاو مدتی است
قهرمان ملی شده

گاو

گاو بلیط می خرد
سوار هواپیما
در سرزمین خود پیاده می شود
یواشکی
دور از ریش نامرتب قوانین
عرق خانگی می خرد
برای ویسکی چانه می زند
و سپس در چهار دیواریها
دور از گاوهایی
با گاوهایی
مستانه می چرد

گاو

برای گاو
جمعه معنی ندارد
جمعه وجود ندارد
گاو
شش روز هفته را می چرد
روز هفتم
از صفحه هفتم
به چریدن در آسمان هفتم می رسد

 

گاو
گاو با لباس سیاه از روی تپه پایین آمد
چند گاو سیاه پوش همراهش بودند
آرام و
گام پشت گام
با چشمانی درشت و
غمگین
به ننه حسن نگاه کردند
گاوها ما ما ما کردند:
حسنک را گشتند
ننه حسنک
پوست خربزه و
خیار
ریخت جلویشان
ننه حسنک
جیغ کشید
ح................

...........س ................

.........نک

 

گاو

گاو تاریخی داشت:
با تمدنی بزرگ
شکوهمند
در معبدهایش عبادت می کرد
در قصرهایش فرمان جنگ و دوستی می داد
دوازده ماه سال را جشن می گرفت
هزار سالی است
گاو مانده با جشنهای ساده
هر روز
با دیگر گاوها
دربدر
در چمنزارها می چرد

 
 
برگرفته از یه جای دور و فیلترشده در اینترنت)
 
 

مطلبی دزدیده شده از روزنامه شرق

سه شنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۴ - - ۱۹ جولاى ۲۰۰۵
 

 

در مورد آلبر کامو و آثارش
شوهر ایده آل
سوزان سانتاگ
ترجمه: شهرام رستمى

123243.jpg
نویسندگان بزرگ یا شوهرند یا عاشق. برخى نویسندگان فضیلت هاى موثر یک شوهر را به رخ مى کشند؛ قابل اعتماد بودن، معقول بودن، سخاوت، محجوبیت. نویسندگان دیگرى هستند که خصلت هاى یک عاشق را برمى تابند، یعنى خصلت هاى خوى زاد تا فضیلت اخلاقى را. پرواضح است زنان رفتارهایى چون دمدمى مزاجى، خودخواهى، غیرقابل اعتماد بودن و سنگدلى را در یک عاشق تاب مى آورند. در حالى که همین زنان هرگز وقوع احساسات تند شوهر را حتى در ازاى تهییج او هم برنمى تابند.
همین طور خوانندگان با گیجى، وسواس، حقایق دردناک، دروغ ها و دستور زبان شلخته کنار مى آیند. اگر در عوض نویسنده بتواند طعم هیجانات ناب و حس یافت هاى ناباب را به آنها بچشاند و همین طور در زندگى چون هنر، شوهران و عاشقان هر دو ضرورت مى یابند. چقدر حیف است که آدم مجبور به انتخاب یکى از آن دو باشد.
باز در زندگى، همین طور در هنر عاشق معمولاً مجبور است جایگاه دیگرى هم برگزیند. در ادوار پرشکوه ادبیات، شوهرها از عاشق ها بیشتر بوده اند. در همه آن ادوار پرشکوه به جز دوره خودمان اینگونه بوده است. هرزگى الهام بخش ادبیات مدرن است.
امروز خانه قصه پردازى مملو از عاشقان مجنون است، متجاوزان به عنف مسرور، پسران اخته، ولى شوهران اندک اند. این شوهران وجدان درست و حسابى ندارند، همه اش مى خواهند عاشق باشند. تازه نویسنده اى آن اندازه شوهرمآب و موقر همچون توماس مان از دمدمى بودنى که به فضیلت اخلاقى نظر داشت، رنج مى برد و همیشه کشمکش میان هنرمند و بورژواى درون او ادامه داشت. با این حال اکثر نویسندگان مدرن حتى مسئله مان را هم برنمى تافتند. هر نویسنده و هر جنبش ادبى با سلف خود با به نمایش گذاشتن خصلت هایى چون خوى زادى و وسوسه مندى در جنگ است. نمایش ارائه بى حد و حصر ادبیات مدرن با مجانین نابغه است. پس جاى شگفتى نیست اینکه نویسنده اى بى اندازه باقریحه برمى خیزد که استعدادهایش مطمئناً فارغ از نبوغش افول مى کنند و جسورانه تعهدات درست اندیشى را به عهده مى گیرد. او باید بیش از شایستگى هاى ادبى نابش مورد تجلیل قرار گیرد.
بدیهى است که من از آلبر کامو صحبت مى کنم. شوهر ایده آل نوشته هاى معاصر. معاصریت مجبور به دادوستد میان موضوعات دیوانگان است: خودکشى، بى عاطفگى، گناه و وحشت محض. با این حال رفتارش با آهنگى از خردمندى، اعتدال، آسان گیرى، خوش اخلاقى و غیرشخصى توام بود که او را در جایگاهى جدا از دیگران قرار مى دهد، با مقدماتى از هیچ انگارى همه گیر، خواننده را _ به  آرامى با نیروى صدا و لحن تسکین دهنده اش _ به سوى انسان باورى حرکت مى دهد و جالب اینکه نتایج انسان دوستانه اش به هیچ وجه در کنار مقدماتش قرار نمى گیرند. این پرش غیرمنطقى از ژرفنا به هیچ انگارى همان موهبتى است که سپاس خوانندگان را برمى انگیزد. به این دلیل او شورمندى ها یا عواطف راستین را در قسمى از خوانندگانش برانگیخت. کافکا ترحم و ترس را بیدار مى کند، جویس تحسین را، پروست و ژید احترام، اما فکر مى کنم هیچ نویسنده مدرنى به جز کامو عشق را بیدار نکرده باشد. مرگش در سال ۱۹۶۰ فقدانى براى هر یک از ما بود و تمامیت جهان ادبیات آن را احساس کرد.
هر گاه سخن از کامو به میان مى آید، آمیزه اى از قضاوت هاى فردى، اخلاقى و ادبى مطرح مى شود. هیچ بحثى در رابطه با کامو بدون ستایش گرى از نیک خویى و جذابیت هاى او به عنوان یک انسان یا حداقل اشاره به این خصایص درست به نظر نمى رسد. نوشتن در مورد کامو عبارت است از تامل کردن بر آنچه میان تصویر یک نویسنده و کارش اتفاق مى افتد که به عبارتى این مسئله همان رابطه میان اخلاقیات و ادبیات است، چرا که او خودش همیشه اصرار در طرح کردن مسئله اخلاق با خوانندگانش دارد. (تمام داستان ها، نمایشنامه ها و رمان هایش عرصه حضور احساس مسئولیت اند یا عدم آن.) این است که کارش صرفاً به عنوان یک دست یافت ادبى آن قدر عمده نیست که تاب بار تحسین را که خوانندگان بخواهند نثارش کنند، داشته باشد. آدم دوست دارد کامو را نویسنده اى حقیقتاً بزرگ فرض کند، نه صرفاً یک نویسنده خیلى خوب. اما او نویسنده اى بزرگ نیست. شاید بد نباشد، اینجا مقایسه اى میان کامو و جورج اورول و جیمز بالدوین داشته باشیم، دو نویسنده شوهرمآب دیگرى که براى تلفیق نقش هنرمند با وجدان اجتماعى مى کوشیدند. هر دو نویسنده -اورول و بالدوین- در مقالاتشان شخصیت هاى بهترى هستند تا در داستان هایشان. این موضوع در مورد کامو نویسنده اى به مراتب مهمتر صدق نمى کند. اما آنچه که حقیقت دارد این است که هنر کامو همیشه در خدمت مفاهیم روشنفکرانه مشخصى است که به گونه اى کامل تر در مقالاتش بیان مى شوند. قصه پردازى کامو روشنگر و حکیمانه است. این قصه ها آنقدر در مورد شخصیت هایش _ مرسو، کالیگولا، ژان کلمانس، دکتر ریو _ نیستند که در مورد مسائلشان همچون بى گناهى و گناه مسئولیت و میان مایگى پوچ انگارانه هستند. سه رمان، داستان ها و نمایشنامه ها که کم حجم و تا اندازه اى اسکلتى اند و اصولاً در رده اى کمتر از درجه یک قرار مى گیرند، با بالاترین استانداردهاى هنر معاصر ارزیابى مى شوند. برخلاف کافکا که روشن ترین و نمادین ترین داستان هایش در عین حال کنش هاى غیرارادى قوه خیال اند، داستان هاى کامو مدام خاستگاه شان را در یک اهتمام اندیشگى لو مى دهند. آنچه از کامو به جا مانده، رساله ها، مقالات سیاسى، خطابه ها، نقد ادبى و روزنامه نگارى کارهاى بسیار برجسته اى است. اما آیا کامو متفکرى بانفوذ بود؟ جواب منفى است. هر چند یقین تهوع آور هواداران سیاسى سارتر خطاب به مستمعان انگلیسى زبان او است، با این حال فکر محکم و تازه اى براى تجزیه و تحلیل هاى فلسفى، روان شناسى و ادبى مى آورد. اما کامو کارى در جهت جذب هواداران سیاسى اش انجام نمى دهد. رساله هاى مشهور او (افسانه هاى سیزیف و انسان طاغى) آثارى برخاسته از قریحه اى ناب اند. همین طور او منتقد ادبى و مورخ اندیشه ها است. کامو منتهاى سعى اش را به کار مى بندد تا خود را از زیر بار فرهنگ اگزیستانسیالیستى بیرون کشد (نیچه، کیرکگارد، داستایوفسکى، هایدگر و کافکا) و از جانب خودش صحبت کند، این موضوع در یکى از مهمترین مقالاتش علیه مجازات اعدام با عنوان تاملاتى بر گیوتین و در نوشته هاى دیگرش مثل مقاله _ پرتره هاى الجزیره، اران و دیگر مکان هاى مدیترانه اى انعکاس مى یابد.
هنر و تفکر در بالاترین مراتبش را نمى توان در کامو سراغ گرفت. مخصوصاً آنچه در کارهاى او جلب توجه مى کند، زیبایى نظام فکرى منحصر به فرد، زیبایى اخلاقى و یک ویژگى جست وجو نشده و نادیده توسط اکثر نویسندگان قرن بیستمى است. نویسندگان دیگر هرچه بیشتر متعهد بوده اند، اخلاقى تر برخورد کرده اند. اما هیچ کدام هرقدر هم زیباتر از کامو اما قانع کننده تر از وى در اعتراف به دلبستگى هاى اخلاقى ظاهر نشده اند. متاسفانه زیبایى اخلاقى در هنر _ همچون زیبایى فیزیکى در انسان _ شدیداً روال پذیر است. هیچ جایى به پایدارى و پایندگى زیبایى هنرى و فکرى نیست. زیبایى اخلاقى خیلى سریع و زودرس و اغراق آمیز گرایش به زوال دارد. این موضوع با بسامد خاصى براى نویسنده رخ مى دهد، همچون کامو که فوراً تصویرى از یک نسل توجهش را جلب مى کند، تصویرى از انسان در یک موقعیت تاریخى خاص. حال اینکه آیا او اندوخته فوق العاده اى از اصالت هنر دارد، احتمالاً پس از مرگش خود را نشان خواهد داد. کامو تا چندى در دوره اى از زندگى اش گرفتار این تباهى بود. سارتر در جدل مشهور خود با کامو که به دوستى دیرینه شان پایان داد، بى رحمانه خاطرنشان کرد که کامو «بنیان متحرک» را با خود مى کشد. و سپس که آن افتخار مهلک نصیبش شد؛ جایزه نوبل. و کمى قبل از مرگش منتقدى براى کامو همان سرنوشت آریستید را پیشگویى کرد: اینکه ما خسته شدیم از بس فریاد او را شنیدیم «عادل».
شاید براى یک نویسنده برانگیختن حس سپاسگزارى در خوانندگانش همیشه خطرناک باشد، سپاسگزار بودن یکى از تندترین و در عین حال گذراترین احساسات است. اما کسى نباید به سادگى چنین ملاحظات غیرمنصفانه اى را تنها به خاطر خصومت با این حس نادیده بگیرد. اگر جدیت آموزه اخلاقى کامو هر از چند گاهى موقوف به اسیر شدن فرد در اخلاقیات و برهم زدن آسایش شخص مى شد دلیلش وجود یک نقطه ضعف فکرى خاصى بود. کسى که به کامو اشعار یابد، همچون کسى که به جیمز بالدوین اشعار مى یابد، وجودى بالکل بى ریا و خالص، تاریخ مند و شورورز را مى یابد. از این گذشته به نظر مى رسد همانند بالدوین آن شورمندى ها به زبانى شیوا مبدل گشته، به خطابه اى خودماندگار و پویا. امور اخلاقى- عشق و اعتدال- براى سرگشتگى هاى تاریخى و متافیزیکى غیرقابل تحملى که آنقدر انتزاعى و خالى از محتوا بودند تسکین دهنده شدند.
کامو نویسنده اى است که براى یک نسل از اهالى ادبیات، چهره قهرمانى از انسان بود که زندگى اش در حالتى از طغیان دائم روحى مى گذشت. همچنین او کسى بود که از یک پارادوکس جانبدارى مى کرد: یک پوچ انگارى فرهیخته، طغیان محضى که محدودیت ها را مى شناسد و پارادوکس را به دستورالعملى براى یک شهروند خوب بودن مبدل مى سازد. چه نیک خویى غریبى! در نوشته هاى کامو نیک خویى براى جست وجو در رفتار مناسب و دلیل موجه آن رفتار به طور همزمان تاکید مى شود. چنین است طغیان در سال ۱۹۳۹ درگیر و دار واکنش ها نسبت به جنگى که تازه آغاز شده بود، کاموى جوان خود را در «یادداشت ها»یش براى اظهارنظر کردن دچار تعلیق مى بیند: «من در جست وجوى علت هایى براى طغیانم هستم که تاکنون هیچ توجیهى نداشته است.» موضع رادیکالش بر دلایلى که این موضع را توجیه مى کرد پیشى گرفت. بیش از یک دهه بعد یعنى در سال ۱۹۵۱ کامو «انسان طاغى» را منتشر کرد. تکذیب طغیان در آن کتاب هم دمدمى مزاجانه بود و هم خوداقناع گرانه.
آنچه قابل توجه است، منش فرهیخته کاموى ما است، با توجه به انتخاب هاى تاریخى، عملى کردن آن انتخاب ها برایش با کمال میل مقدور بود. لازم به یادآورى است که کامو حداقل سه تصمیم عملى در زندگى کوتاهش مى گیرد- شرکت در نهضت مقاومت فرانسه، جدایى از حزب کمونیست، عدم اتخاذ موضع در شورش الجزایر- و به اعتقاد من در دو مورد از سه مورد فوق به شکل قابل تحسینى خود را تبرئه مى کند. مسئله کامو در سال هاى پایانى عمرش این نبود که مذهبى شد، یا اینکه به سطح انسان دوست بورژوایى تنزل یافت، یا اینکه مرام سوسیالیستى خود را از دست داد. بهتر است بگوییم که او خود، در دام فضیلتى که براى دیگران پهن کرده بود، گرفتار آمد. نویسنده اى که همچون وجدان جمعى عمل مى کند، مثل یک مشتزن به نیروى فوق العاده و غرایز ناب نیاز دارد. پس از مدتى این غرایز ناگزیر مستهلک مى شوند. همچنین لازم است که او در عین توانمندى و پرطاقتى، عاطفى هم باشد. کامو آن آدم پرطاقت نبود، البته نه آنطور که سارتر بود. من آن جسارت مبنى بر رد کمونیسم از سوى بسیارى از روشنفکران فرانسوى در اواخر دهه چهل را ناچیز نمى شمارم. به عنوان یک حکم اخلاقى، تصمیم کامو در آن زمان تصمیم درستى بود و از زمان مرگ استالین او بارها و بارها به خوبى از یک مرام سیاسى حمایت مى کرده است. اما قضاوت اخلاقى و سیاسى همیشه آنقدرها هم به خوشى ختم نمى شود. ناتوانى بغض آلودش در قبال مسئله الجزایرى ها- اینکه او هم الجزایرى و هم فرانسوى بود، مسئله را براى اظهارنظرش کمى بغرنج مى کرد- واپسین وصیتنامه غم بار فضیلت اخلاقى اش بود. در تمام سال هاى دهه چهل، کامو اعلام کرد که وفادارى و جانبدارى شخصى اش ارائه یک قضاوت سیاسى و قطعى را براى او غیرممکن ساخته است. وقتى آنقدر از نویسنده اى بیان اتخاذ موضع اش خواسته شود، اینگونه پاسخى غمناک مى دهد. آنگاه که کامو به سکوت خود پناه مى برد، هم مرلوپونتى (کسى که کامو رابطه اش را با او بر سر مرام کمونیسم با گروه «Temps Modernes» قطع کرده بود) و هم سارتر، امضاهاى متنفذ و کارگرى براى دو مانیفست تاریخى در اعتراض رسمى به ادامه جنگ الجزایر جمع کردند. این یک طنز تلخ است که هم مرلوپونتى، که چشم انداز عمومى سیاسى و اخلاقى اش آنقدر به کامو نزدیک بود و هم سارتر که از نظر کامو تمامیت سیاسى اش یک دهه پیش فروریخته بود، در موقعیتى رهبرى روشنفکران فرانسوى آگاه به آن موضع غیرقابل اجتناب را به دست گرفتند که هر کسى امید داشت، کامو آن را به دست مى گرفت.
123249.jpg
چند سال پیش لیونل آبل در مرورى کلى بر یکى از آثار کامو از او به عنوان انسانى که تجسم آن احساس ناب و اصیل جداى از کنش ناب است سخن گفت. دقیقاً درست است و این سخن به معناى آن نیست که نوعى ریا و دورویى در اخلاقیات کامو وجود داشت، بلکه بدین معنى است که عمل و کنش نخستین اهتمام کامو نیست. توانایى بر انجام عملى یا خوددارى کردن از ارتکاب عمل نسبت به توانایى یا ناتوانى در درک آن عمل، در مرحله دوم قرار دارد. جایگاه روشنفکرانه اى که کامو براى خود دست و پا کرد نسبت به اهتمام در حس یا درک کردن با تمام خطرات ناتوانى سیاسى که این موضوع به دنبال داشت، پایین تر است. آثار کامو وجودى در جست وجوى یک وضعیت و احساساتى ناب در جست وجوى اعمال ناب و اصیل را به منصه ظهور مى گذارند. در واقع این گسست صریحاً موضوع قصه ها و مقالات فلسفى او است. در کارهاى کامو مى توان نوعى نگرش (اصیل، کلبى مسلکى و در عین حال وارستگى و شفقت) به هستى را که به شرح حوادث دردناک دوخته شده یافت. این نگرش -ناب طلبى- صادقانه به حوادث مربوط نمى شود، بلکه برشوندى از حادثه است که بیشتر از پاسخى به آن یا راه حلى براى آن است. زندگى و کار کامو آنقدر در بند نظام اخلاقى نیستند که بیشتر در وصف شورمندى موقعیت هاى اخلاقى است. این شورمندى مدرنیته کامو است. و توانایى اش در تن دادن به این شورمندى در راهى سترگ و هدفمند است، آنچه خوانندگان آثارش را عاشق و مشتاق او مى گرداند. وقتى دوباره آدم به این انسان رجوع مى کند درمى یابد که او انسانى بود آنقدر دوست داشتنى و با وجود این آن همه اندک شناخته شد. هاله اى در قصه هاى کامو و در صداى روشن و متین مقاله هاى مشهورش وجود دارد و عکس هاى به یاد ماندنى اش، با حضور بى تکلف زیباى انسانى، سیگارى که افتاده میان لب ها، پالتوى بلندى که مى پوشد، پیراهنى و یک دست لباس رسمى که به تن کرده است و در بسیارى موارد چهره اى تقریباً ایده آل دارد: پسرانه، نه خیلى خوش سیما، لاغر، خشن و حالتى جدى و در عین حال متواضع. آدم مى خواهد این مرد را بشناسد.
یادداشت ها (۴۳-۱۹۳۵) اولین جلد از یک مجموعه سه جلدى که منتشر مى شود شامل یادداشت هایى است که کامو از سال ۱۹۳۵ تا زمان مرگش نگاه داشته بود. طبعاً دوستدارانش امید داشتند تا در این مرد و کارهایش که به بالندگى شان منجر گشته بود، حس سخاوتمندى بیابند. متاسفم از اینکه باید بگویم، اول از همه اینکه ترجمه فیلیپ تدى کار ضعیفى است. این کتاب مملو از اشتباهات فراوان است که این گاهى وقت ها به یک گسست در القاى حس کامو در متن منجر مى شود. یافتن معادلى در انگلیسى براى سبک موجز، بى تکلف و سخنور کامو خام دستى و به طور کلى نادرست است. این ترجمه همچنین یک شاکله نظرى دست و پاگیرى دارد که شاید برخى خوانندگان را نیازارد، اما مرا اذیت مى کند (براى اینکه بفهمیم لب کلام کامو به انگلیسى چگونه است، پیشنهادم به خوانندگان کنجکاو مراجعه به ترجمه سلیس و دقیق آنتونى هارتلى از بخش هایى از «یادداشت ها» که دو سال پیش در کتاب «تقابل» آمده بود است.) در هر حال این ترجمه جاى بسى تاسف است. با این حال هیچ ترجمه اى خواه  وفادار به متن یا بى روح نمى تواند جالب تر از آن چیزى را که «یادداشت ها» است ارائه دهد. اینها یادداشت هاى روزانه فوق العاده اى همچون یادداشت هاى کافکا و ژید نیستند. این نوشته ها زیرکى روشنفکرانه «یادداشت هاى روزانه» کافکا را ندارند و هم فاقد آن پیچیدگى هاى ظریف فرهنگى، دقت هنرى و آن مایه هاى انسانى «دست نوشته ها»ى ژید هستند. «یادداشت ها»ى کامو به عنوان مثال با یادداشت هاى روزانه چزاره پاوزه قابل مقایسه اند. به جز اینکه آنها فاقد عنصر برون نمایى شخصى و خصوصیت روانشناختى هستند.
«یادداشت ها»ى کامو شامل مجموعه اى از موضوعات مختلف است، آنها شامل دست نوشته هاى ادبى، جستارهایى براى نوشته هایش هستند، که در آنها عباراتى شامل: پاره هایى از مکالمات شنیده شده یا ایده هاى داستان ها و یا گاهى کل پاراگراف هایى که بعدها در رمان ها و مقالات آورده و تندتند یادداشت شده اند، این قسمت ها از «یادداشت ها» فقط در حد طرح و نوشته هایى فاقد جزئیات اند که به این خاطر در اینکه این نوشته ها رویدادهاى بسیار مهیجى براى شخصیت هاى درگیر در موضوعات قصه هاى کامو خواهند شد، اندکى تردید دارم. با این وجود حاشیه نویسى جالب و همبستگى و ارتباط با آثار کار آقاى تدى (Thody) درخور توجه است.
همچنین «یادداشت ها» مجموعه مطالب گوناگونى از کارهاى خوانده شده در بازه نسبتاً محدودى توسط کامو :Jpengler) تاریخ رنسانس و غیره)- مطالعات وسیعى که منجر به نوشتن «انسان طاغى» شد، مشخصاً در اینجا نیامده است- و تعدادى طرح هاى کوچک و نکته سنجى هایى در باب موضوعات روانشناسى و اخلاق را دربرمى گیرد. برخى از این نکته سنجى ها حاوى باریک بینى و جسارت فوق العاده اى است. این مجموعه ها ارزش خواندن دارند و مى توانند آن تصور رایج از کامو را دگرگون سازند، بنابراین مسئله، او به نوعى ریمون آرون بود، مردى آشفته احوال که خیلى دیر از فلسفه آلمان به تجربه باورى آنگلوساکسون و درد مشترک تحت نام فضیلت «مدیترانه اى» تغییر عقیده داد. «یادداشت ها» حداقل جلد اول آن فضایى دلنشین از نیچه انگارى وطنى ارائه مى دهد.
کاموى جوان همچون یک نیچه فرانسوى مى نویسد، مالیخولیایى است، آنجا که نیچه بى رحم است، بردبار، آنجا که نیچه متجاوز است، غیرشخصى و عینى نگر، آنجا که نیچه شخصى و سوژه نگر در قبال مسئله شیدایى است. و بالاخره «یادداشت ها» مملو از پیشنهادهایى فردى است -شاید بهتر باشد آنها را بازگفت ها و قطعنامه ها قلمداد کرد- که از طبع برجسته اى که فاقد جنبه شخصى است، نشات مى گیرد. شاید غیرشخصى بهترین لفظ در مورد «یادداشت ها»ى کامو باشد. این یادداشت ها ضد خودزندگینامه نویسى است. هنگام خوانش «یادداشت ها» به سختى به یاد مى آورم که جایى به شگفت و جالب توجه بودن زندگى کامو اشاره اى شده باشد. جالب توجه بودن یک زندگى (برخلاف بسیارى از نویسندگان) نه تنها در درون بلکه همچنین در مفهوم بیرونى آن به ندرت چیزى از این زندگى در «یادداشت ها» یافت مى شود. هیچ چیزى در مورد خانواده که بسیار به آنها وابسته بود، وجود ندارد و نه ذکرى از اتفاقاتى که در این دوره ها افتاد: کارش با تئاتر del Equipe، ازدواج هاى اول و دومش، عضویتش در حزب کمونیست و دوره اى که به عنوان یک ویراستار در یک روزنامه چپ گراى الجزایرى فعالیت داشت.
قدر مسلم نبایستى روزانه نویسى یک نویسنده را با استانداردهاى یادداشت هاى نویسندگى قضاوت کرد. دفتر یادداشت هاى یک نویسنده، داراى کارکردهاى بسیار ویژه اى است: او در این دفتر یادداشت اش بند به بند هویت نویسندگى اش را مى سازد. نوعاً یادداشت هاى نویسندگان مملو از جملاتى در مورد امیال شان، نوشتن، میل به عشق ورزیدن، میل به چشم پوشیدن از عشق و میل به ادامه زندگى است.
روزانه نویسى جایى است که نویسنده قهرمان خودش است. در این نوشته ها صرفاً او همچون موجودى مشاهده گر، رنج بر و مبارز براى بودن است. به این دلیل است که همه نکته پراکنى هاى شخصى در «یادداشت ها»ى کامو این قدر ویژگى غیرشخصى دارند و کاملاً از حوادث و مردم زندگى اش تهى است. کامو در مورد خود از انسانى تنها مى نویسد: یک خواننده تنها چشم چران، پرستش گر آفتاب و دریا و پرسه زن در این دنیا. اینجا خیلى خوب خودش را به عنوان یک نویسنده نشان مى دهد. تنهایى آن استعاره ناگزیر خودآگاهى نویسنده مدرن است. نه فقط براى خودبیانگرى آن قسم از عواطف ناشایست نویسنده اى چون پاوز (Pavese) بلکه براى انسانى خوش مشرب و وظیفه شناس، چون کامو.
بنابراین هنگامى که خوانش جذاب «یادداشت ها» آن پرسش عمیق و همیشگى کامو را حل نکند، حس مان را از او به عنوان یک انسان، عمیق نخواهد کرد. به گفته سارتر، کامو همبستگى قابل تحسینى است از یک انسان با رفتار و اثرش. امروز تنها آن آثار به جا مانده است. و هر قدر هم که این پیوستگى انسان، رفتار و اثر در اندیشه و قلب هزاران خواننده و مشتاق ملهم شود، باز تماماً نمى تواند توسط آن آثار به تنهایى بازسازى شود. اگر «یادداشت ها»ى کامو پس از مرگ نویسنده اش زنده مى ماند تا بیشتر از آنچه که او در زندگى مى کرد به ما مى داد، بسیار عالى بود، اما متاسفانه چنین چیزى را این «یادداشت ها» به ما نمى دهد.

شعری از علیرضا حسینی

 

شست اش را

حواله کرد

به نجات غریق

وغرق شد در رویایی که تا زانوهایش نمی رسید

 

جسدش را که از شعر بیرون کشیدند

هنوز می خندید.

از مجموعه شکست روایت

زیباترین مغروق

 

متنی برگرفته از وبلاگ کورش اسدی(بدون اجازه)

http://pookebaaz.blogspot.com/2006/03/blog-post.html

 

 زیباترین مغروق جهان

اولین بار همدیگر را تو کارنامه دیدیم.
سبزه بود و بلند‌قَد و پُر ـ و قُد. هیکلِ پُری داشت. قَد بلند و توپُر بود. پوستش سبزه بود و حرف که می‌زد یک تَه لهجه طعم زبانش بود. محکم بود. آرام بود. صدایِ آرامِ‌ لهجه‌دارِ قشنگی داشت. من از‌ آدم‌های لهجه‌دار خوشم می‌آید. لهجه‌ای که هر کار کنی برای پوشاندنش می‌ماند. گاهی بسته به جا و وقتش تحلیل می‌رود یا غلیظ می‌شود ــ ولی همیشه هست.  داستان آورده بود بخواند. پَسندِ دیگری داشت در داستان و شعر.آمده بود داستان برایمان بخواند. داستان نیاورده بود بخواند به قصد چاپِ آن. داستان بهانه بود. آمده بود به بهانۀ داستان، نگاهش را به ادبیات بیان کند. و "پارادایم"  تکیه کلامش بود. این‌ها را  بعد که داستان تمام شد وکار به بحث کشید فهمیدیم. بحث، به سیاقِ‌آن‌سال‌ها و هنوز، از داستان دور شد و کشید به فلسفه، بودریار و پارادایم و فیلسوف‌های فرانسوی و نیچه و رسید به بکت ــ نه آثارش ولی، نقدِ‌ آثارش، یعنی حرفِ‌ «ابزورد» شد و بی‌معنایی و این وسط هی پارادایم ــ که من هنوز نمی‌دانم درست یعنی چی پارادایم و هی می‌گفت پارادایم.  
بدبختیْ همان که توی جمعِ ما بدجور ادعا داشت، از اول با علیرضا از پشتِ درِ بسته حرف زد  با گاردِ آهنی که هست که می‌کشند پیشِ در ــ مِن‌بابِ امنیت. بد حرف زد و بد جواب داد و علیرضا هم اهلِ تعارف و ریا که نبود. جواب داد و کار به دعوا رسید و داشت دَر گیری می‌شد.
جمعش کردیم. بحث را جمع کردیم. یادم هست با علیرضا رفتم یک گوشه نشستیم حرف زدیم. گفت نذاشتین همین وسط میذاشتین ــ ! لهجه داشت لعاب برمی‌داشت. گفتم این ساپورت شدۀ رئیسۀ اینجاست هرکار دلش می‌خواهد می‌کند ـ بی‌خیال ـ بعد سرم را بردم پایین سرش را آورد پیش دهانم یواش پرسیدم علیرضا! گفت ها؟ گفتم یعنی چی این پارادایم؟ گفت و گفت و درست هم آخرش نفهمیدم چی یعنی پارادایم.  از خودش گفت و از جلساتشان. با شهرام شیدایی و شریفی و بچه‌های دیگر که اسمشان یادم نیست یک جلسه داشتند تو کرج. خیلی حرف زدیم. آخرِ  سر که بلند شد برود دست کرد از لای یک کتاب یک صفحه کاغذ کوچک کپی شده داد به من گفت این را حتماً بخوان. گفت تو این مملکت این حرف‌ها که من زدم پیشینه دارد. و بلند شد رفت با تک تک بچه‌ها دست داد و به مدعی که رسید گفت من اثرم را جایی که تو تأییدکننده‌اش باشی چاپ نمی‌کنم و داستانش را برداشت از روی میز و رفت( داستانش قرار شده بود بماند برای چاپ).
تکه کاغذی که علیرضا داد به من یک قصه عامیانه یک‌صفحه‌ای بود. که تو یکی از کتاب‌های باستانی پاریزی، به عنوان قصه‌های محلیِ جمع‌آوری شده، چاپ شده بودــ مالِ حدوداً صد یا صدو پنجاه سالِ پیش. قصه با جمله‌های تکراری جلو می‌رفت و بعد پَرش می‌کرد به یک موضوع دیگر و باز تکرارِ جمله‌ها و باز پرش. توی یک صفحه کارِ عجیبی بود. اگر هنوز داشتمش حتماً اینجا چاپش می‌کردم، ولی با یا لای کتاب‌هایی که دادم رفت، رفت.
از آن روز ما با هم دوست شدیم. شهرام را از قبل من می‌شناختم، از همان سال‌های خودکشیِ شایان، با بچه‌های دیگر هم بعدها که گهگاه به جلساتشان می‌رفتم آشنا شدم.
کتاب نقد می‌کردند. کتاب چاپ می‌کردند. «شکست روایت» را چاپ کرد. دو داستانش توی یکی از مجموعه داستانهایی که با تلاش خودشان منتشر کردند چاپ شد در انتشارات کلاغ. اسم ِ‌مجموعه‌شان درست یادم نیست چی بود: «همه سوار کشتی شدند.»یا چیزی شبیه این. بعد هم یک سایت زدند. تماس گرفت گفت دیگر می‌خواهیم درست حسابی کار کنیم مطلبی داستانی نقد هر چی داری بده دیگر باید کار کرد. یک داستان دادم و یکی دوبار سرزدم به سایتشان که درست کار نمی‌کرد و ازش که پرسیدم گفت یک چندتا مشکل فنی دارد دارد درست می‌شودــ درست می‌شود نگران نباش. آخرش هم  نفهمیدم کارِ سایت به کجا کشید آدرسش هم دیگر یادم نیست.  
این سال‌ها هر از گاهی که هم را می‌دیدیم من به او می‌گفتم چه داغونی او به من می‌گفت. و می‌گفت باید کار کنیم. و بد داغون بود وقتی باید کار کنیم می‌گفت داغون بود.
و همینجورها می‌گذشت.
تا که یک روز یک غروبِ  گَند، دیدمش جایی. از اوضاع و احوالش که پرسیدم گفت می‌خواهد بِکَنَد برود با زن و بچه. گفت دیگر توانم نیست. سخت دارد می‌گذرد. دیگر باید رفت.
و دیگر خبر نداشتم ازش تا همین یکی دو هفته پیش که توی وبلاگ ِ خلیل این مطلب را دیدم.
در آب‌های یونان.
غرق.
آن هیکلِ محکمِ سبزۀ مرگ‌زده‌ انگار فقط به همین آب‌های یونان می‌برد.
علیرضا حسینی در گریز از این خاکِ به گُه کِشنده، غرق شد. غرق شد تا نمانَدْ در این تباهی و لجنْ ــ بندیِ چند تومانِ ‌نحسِ‌ کثیفِ این جماعتِ بازاری.
جنازه‌اش را هنوز که هنوز است پیدا نکرده‌اند. پرسیده‌ام. گفتند خانواده هنوز دنبال جنازه‌اند.
یک‌سال و چندی است خانواده‌اش این در و آن در می‌زنند بلکه جسدش را بگیرند یا خبرِ جسدش را ـ یک جسد ـ با قَدِ بلند و سبزه، جسدی درشت و قوی با چشم‌های آرام که در آب‌های غریب، گَردان است و سرگردان مثلِ زیباترین مغروق جهان که ‌ماهیانِ اقیانوس شک ندارم مبهوتِ  لهجۀ قشنگ و درماندۀ پارادایمِشَند که این مغروق، خاکیِ کدام سرزمین است ـــ کدام سرزمین است که رعناهایش را به دریا می‌ریزد و جایش اختاپوس می‌نشاند؟
چی پاردایم ــ لعنتی ــ یعنی چی پارادایم؟ 

Friday, March 03, 2006

 
    کورش اسدی
 

ض وو

 

یکی بود٬ یکی نبود

زیر گنبد کبود یه ض وو بود٬ یه ظ وو.

ظ وو عادت عجیبی داشت

همیشه دلش برای ض وو تنگ میشد

در صورتی که بینشون فقط یه ط وو فاصله انداخته بود.

هر وقت هم دلش تنگ می شد٬ نه می ذاشت و نه بر می داشت

راست می رفت با ض وو دعوا می کرد

که چرا تو این فاصله رو برنمی داری بیای پیش من

بیچاره ض وو.

دلش نازک بود

مث ابر بهار گریه می کرد

همیشه هم می گفت

لعنت به الفبا

که هیچ کاریش نمیشه کرد.

چون همه الفبا رو همین جوری که هست می خوان.

بیچاره چکار باید می کرد؟

 

 

خر

خداییش من به عمرم آدمی از این خرتر ندیدم. واق واق....

مرگ علیرضا حسینی

مطلبی برگرفته از سایت مانیها

 

 

 

 

شکست روایت

علی رضا حسینی را از قدیم می شناختم، از گذشته ای که بچه های کرج و کرمانشاه رابطه ی ادبی وسیعی داشتند، از آن زمان ها که رفیق صمیمی بودیم با هم و داریوش یگانه و سعید میرزایی و خیلی دیگر از بچه ها... ت

از آن روزها سالها می گذرد، از انتشار شکست روایتش و سرخوردگی هایش از جامعه ی ادبی و لجنزارهای آن ... سالها می گذرد که من هم زده ام بیرون و کم کم تصور آن روزها و آن فضاها برایم دشوار می شود هر روز، سالها گذشته و هر یک از آن آدم ها به سمتی رفته اند، یکی سکوت جرم قوافی نیست را برای........... نوشت و رفت آن طرف، یکی همسرش را ترک کرده بود و با دوست دخترش زندگی می کرد و سال هاست که دیگر نمی دانم آیا بر ترس ها و استرس هایش غلبه کرده است یا نه... ت

از خودم بدم می آید.. از خودم چندشم شد وقتی خبر مرگ علی رضا را خواندم و ساعتی به یاد نیاوردمش، چهره اش را، قامتش را و به قول کورش اسدی لهجه و صراحت لهجه اش را به یاد نیاوردم که چقدر از شکست روایتش لذت برده بودم... به یاد نیاوردم آن روزها را... ت

خلیل پاک نیا می نویسد:علی رضا حسینی حدود یک سال و نیم پیش ، در مسیر ِخروج قاچاقی از ایران ، در یک قایق کوچک موتوری در آب‌های یونان غرق شد( وبلاگ باغ در باغ ) ل

در این ساعت شب آرزو دارم می توانستم گوشی را بردارم و بپرسم که ایا از این خبر مطمئن است؟ نمی دانم چند ساعت دیگر باید راه بروم تا این خورشید لعنتی بیرون بیاید،آن هم روز تعطیل، چند ساعت بعد از آن باید منتظر شوم تا بتوانم دیگران را بیدار کنم... تا بتوانم بپرسم این خبر را از کجا شنیده اند... و چرا این قدر دیر.. چرا پیش  از این کسی خبری نداده بود؟ از خودم بپرسم تو چرا خبری نگرفتی؟ تو که خوش شانس بودی و در گریز از وطن غرق نشدی، چرا فراموش کردی از او خبری بگیری؟

نمی دانم... نمی دانم چه جوابی باید به خودم بدهم... ت

کورش اسدی زیباترین مغروق جهان را در سوگ علی رضا نوشته است... متنی که آتش دل آدم را تندتر می کند...ت

باید بنشینم و شکست روایت اش را هزاربار بخوانم، تا سپیده بخوانم و بخوانم تا وقتی که بتوانم خبر بگیرم... ت

باید شکست روایتش را بخوانم و برای خودم گریه کنم... ت

شما هم می توانید شکست روایت را بخوانید: ت

شکست روایت (متن کامل به فرمت پی دی اف ) ت.

 

هومن عزیزی

۲۰۰۶/۳/۱۸