لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

لعنت به هرچه مفهوم که تو این زندگی هست.

هیچ چیزی تو این عالم باقی نمونده که من ازش بدم نیاد. از خودم بیشتر از تمام موجودات عالم بدم میاد. لعنت به این زندگی گند عوضی. لعنت.

Queen

 

Empty spaces - what are we living for
Abandoned places - I guess we know the score
On and on, does anybody know what we are looking for
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
Hold the line, does anybody want to take it anymore
The show must go on
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on.
Whatever happens, I'll leave it all to chance
Another heartache, another failed romance
On and on, does anybody know what we are living for?
I guess I'm learning, I must be warmer now
I'll soon be turning, round the corner now
Outside the dawn is breaking
But inside in the dark I'm aching to be free
The show must go on
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on
My soul is painted like the wings of butterflies
Fairytales of yesterday will grow but never die
I can fly - my friends
The show must go on
The show must go on
I'll face it with a grin
I'm never giving in
On - with the show -
I'll top the bill, I'll overkill
I have to find the will to carry on
On with the
On with the show 

  The show must go on

شعری از بنده خدا حافظ موسوی

 

از ما پنج نفر
آن که از بقیه بزرگ تر بود
فقط سی سال داشت
با لهجه ترکی
و دهانی که کندوی زنبورهای سبلان بود

از ما پنج نفر
آن که از همه کوچکتر بود
با ریش و سبیلی که هنوز خوب درنیامده بود
کارل و فردریش* را
(با آن همه ریش)
شب ها زیر سرش می گذاشت و می خوابید


از ما پنج نفر
که خانه جمعی مان
بین امیریه و مختاری بود
دو نفر بر موتور سیکلت هایشان نشستند و
اعلامیه های خونین شان را
در محله های جنوب شهر پراکندند
و یادشان رفت که باید به خانه برگردند
از ما پنج نفر
سه نفر مانده ایم
با  دو موتور سیکلت
که در ذهن های ما برای ابد پارک کرده اند. 


گریز

 

سه روز سر کار نرفتم و زندگی کردم. 

مرگ

 

همیشه فکر می کنم وقتی یه آدم می میره وبلاگش چی میشه. حالا رضا براهنی مرده، هی میرم به وبلاگش سر می زنم ببینم به روزش می کنه یا نه. 

شعری از سمیرا قطب


در آغوش هم خفته‌ایم
تو
غرق بوسه‌ام می‌کنی
من
به این فکر می‌کنم
که چگونه اسکیموها
نیمی از سال را
در شب به سر می‌برند 

چند شعر از «آوای جهیدن غوک»

 

با خود لبخند نزن
چون کوهی سبز
با ابری از کنارش بناز در گذر،
مردم خواهند دانست به هم عاشقیم.

***

نشسته‌ام در خانه،
در اتاق‌مان،
کنار بسترمان
نگاه‌ خیره‌ام
بر بالش تو.

***

هر چند پنهانش می‌کنم
عشق در چهره‌ام نمایان است
چنان عیان که محبوبم می‌پرسد:
- به چیزی فکر می‌کنی؟

***

در کوه سروها
که هیچ‌گاه برگی فرو نمی‌افتد
گوزن پی می‌برد به آمدن خزان
تنها با طنین آوای خویش.

***

نمی‌پذیرم حقیقت، حقیقت است
چگونه بپذیرم رؤیا، رویاست.

***

کاش جهان همواره چنین می‌ماند
چند ماهیگیر
به کار کشیدن قایقی کوچک به ساحل رود.

***

برکه‌ای کهن
آوای جهیدن غوکی در آب.

***

آه از این دنیای پرمشغله!
سه روز تمام
ندیده‌ام شکوفه گیلاس.

***

لباسشوی محله
گذران زندگی‌اش
از چرک همسایگان.

***

با عذر بسیار بابت بال‌هایش
پر می‌کشد و می‌رود
اردک.

***

مرد مجرد
فروتنانه سپاسگزار است
برای بخیه‌ای بر لباس.

***

خوشا وقتی
مهمانی که تحملش را نداری
می‌رسد و می‌گوید
«وقت ماندن ندارم»
و می‌رود.

***

از میان سه هزار هایکو
به دو خرمالو می‌نگرم.  

 

ترجمه زویا پیرزاد 

اباطیل

 

هر چه فکر کردم یادم نیومد چی می خواستم بنویسم. از بس که به همه چی فکر می کنم.