لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

قبر

 

باران می بارد

 بر قبر تو می بارد

و کرمهای ابریشمی که تو را خورده اند خیس می شوند.

در اواخر پاییز

دارد تولد من می شود

زنگ نمی زنی

جای تو خالی

اول زمستان است.

 

آره اینجوریا بود.

وگرنه من خر که نیستم.

تازه خودشم همونجا بود وقتی اخبار داشت پخش می شد

شنوندگان عزیز توجه فرمایید

تورو خدا توجه فرمایید

داشت دستاشو تو یه مایع بدبو می شست 

 وگرنه من خر که نیستم

سگم

داشتم برا خودم واق واق میکردم.

وقتی.........

حالا بازم به حرف من گوش نکن.

 

 

سگ نفس

لطفاً مثل سگ نفس بکشید. نفس عمیق بکشید. هوا را ببرید به اعماق ششهایتان. احتمال بسیار است. لطفاً مثل سگ نفس بکشید.

تا وقت هست نفس بکشید. ووف به درون ووف به برون. ووووف ووووف.

یادداشتها

فکر میکنم واضح و مبرهن باشد که من اکثر این مطالب را از اینجا و آنجا میدزدم.

سگ نویسی

 

اینجا یه چیزایی نوشتم که فقط سگا میتونن بخونن.

 

شششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

شششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

شششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

شششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

شششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

شششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

طلوع

 

 

A Sunrise

He touched with gold the city where
Tall buildings stood
The columns and the monuments
But that was six o'clock

Don Emigh,  2004          

او

 
 
but now
she is gone
and only he remembers
only he remembers
only he
he only
remembers
paper stars

نویسندگان معاصر ایران

 

اینارو........

(کلیک کن تا وا بشن)

برگرفته از مجله اینترنتی قابیل

 

 

صادق هدایتمحمدعلی جمالزادهجلال آل احمدبزرگ علویصادق چوبک

سیمین دانشورابراهیم گلستانبهرام صادقیغلامحسین ساعدیتقی مدرسی

رضا براهنیاحمد محمودمحمود دولت آبادی هوشنگ گلشیری علی‌محمد افغانی

جمال میرصادقی گلى ترقى amin faghiriمنصور یاقوتیعلی اشرف درویشیان

فرخنده آقاییمحمد محمدعلی  جعفر مدرس صادقی شهریار مندنی پور علی خدایی

امیرحسن چهلتن منیرو روانی پور ابوتراب خسرویمحمد رحیم اخوت یارعلی پورمقدم

احمد بیگدلی علی اصغر شیرزادی جواد مجابیبیژن نجدیرضا جولایی

غزاله علیزادهفرشته مولویزویا پیرزادمیهن بهرامیمحمدرضا صفدری

ناهید طباطباییفرشته ساری فریده گلبومنصوره شریف زاده فرزانه کرم پور

زهره حکیمیمهناز کریمیفیروز زنوزی جلالیفرخنده حاجی زادهشهلا پروین روح

محمود بدرطالعیفتح الله بی نیاز علی موذنیاحمد اخوت محمد بهارلو

ایوبیشهرنوش پارسی پور منصور کوشانسید مهدی شجاعیمحمد رضا پور جعفری

اکبر سردوزامیایرج رحمانیقاضی ربیحاویعباس معروفیساسان قهرمان

شهرام رحیمیانبهرام مرادیخسرو دوامیحسین نوش آذررضا قاسمی

ناصر غیاثیمهشید امیرشاهیمهری یلفانیمهرنوش مزارعیبیژن بیجاری
نسیم خاکساریاشار احدصارمی

محمدآصف سلطانزادهصبورالله سنگ سیاهسپوژمی زریابپروین پژواکعتیق رحیمی

farhad hidari gouranshiva arastoienosrat masourimitra davarmohammadreza goudarzi

mohammadreza katebhasan baniaamerimohammadreza bairamireza amirkhanireza zangiabadi
ahmad akbarpourdavood ghaffarzadeganahmad gholamimostafa mastour

hossin sanapourghasem kashkoulikouroush asadihamid yavarihoussin mortezaiean abkenar

محمدحسن شهسواریناتاشا امیرییوسف علیخانیmahsa mohebaliyaghob yadaali

sepide shamlooroya shapourianlila sadeghisiamak golshirihasan lotfi

maryam rasiesdanaali ghanepiman hoshmandzadehعلیرضا محمودی ایرانمهرمظاهر شهامت

mohsen farajimostafa rastegarirasoul abadianhadi khourshahianکرامت یزدانی

reza arjanghassan mahmoodikamran mohammadishahreyar vaghfipour

mohammadhosien mohammadiعلیرضا محمودی ایرانمهربهناز علیپور گسگریپیمان اسماعیلیpaksima mojavvezi

دانلود

فایل صوتی مصاحبهُ پیمان اسماعیلی با کورت ونه گات و پل آستر نویسندگان آمریکایی

دانلود کنید.

پل آستر       کورت ونه گات

کالوینو

گوسفند سیاه - ایتالو کالوینو


شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند.
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند.
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند.
عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد.
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.
به نقل از کتاب : شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو؛ فرزاد همتی - محمدرضا فرزاد؛ انتشارات مروارید؛ 1382

دارم مث سگ میخندم.

وا وا وا وا وا وا وا وا وا وا  

وا وا وا وا وا وا وا وا وا وا  

فرانو

. . . . فرانو، شعری فراتر از نو                   

 اکبر اکسیر

در نوشته ی زیر که به قول خود نویسنده  مثل « یک دسته کلید برای قفل بی سوراخ است » ،گاه با بیان بدیهیات شعر مواجه ایم و گاه با پیشنهادهای خاص وسئوال برانگیز . هر چه هست در زمانه ای که همه می خواهند بیانیه صادر کنند ، خواندن مانیفیستی که می خواهد مانیفیست نباشد هم خالی از لطف نیست  خصوصا متنی این چنینی که رگه های طنز هم در آن دیده می شود.

                                                                              ماندگار

 

با اجازه می‌‌خواهم برای شعر دهه هشتاد و آینده شعر معاصر یک نام پیشنهاد کنم به نام فرانو، به معنی فراتر از نو لذا خواستم پیشنهاد خود را با بیت معروف … طرحی نو در اندازیم، حافظ شروع کنم دیدم خنده‌‌دار است سنگ قبر مرحوم حمیدی شیرازی با شعر نیمایی نوشته شود!
سالها بود سمفونی را نمی‌‌فهمیدم و آغاسی را بیشتر از بتهوون دوست داشتم غافل از اینکه عدم درک سمفونی دلیلی بر رد سمفونی نیست. نیما عرق‌‌ها ریخت قافیه را برداشت مرحوم شبلی، بامدادان عرق‌‌‌ها خورد وزن را برداشت و زمان گذشت و به کمک دیگران چه عرق‌‌‌‌‌‌هایی ریخته شد و خورده شد تا هارمونی و نحو و زبان و بیان و تمام بند و بست‌‌ها از شعر معاصر برداشته شد حالا شعر فرانو به شکستن تمام شکستنی‌‌‌‌‌‌ها آمده است ریخت و شالوده و شکل و فرم و معنی و محتوی و دستور و … و به قول صاحب طوطی و بازرگان:
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم/ تا که بی این هر سه با تو دم زنم.
شعر فرانو شعار نیست نیاز زمانه است در دهکده‌‌‌ی کوچک جهان-‌‌‌‌شعری که بنیانگذارش چوپانی بوده در مثنوی که موسای شعر را به فغان آورد: هیچ ترتیبی و آدابی مجو/ هر چه میخواهد دل تنگت بگو.
بله شعر فرانو شعر ترتیب شکن، شعر آداب بر باد ده با این بیت متولد شد و بالید. شعری که به جنگ آقا معلّمان فارسی دستور شعر معاصر آمده است تا به نمره‌ی دلخواهش برسد با همان قرائت تازه …

اگر فوت کاسه بدانی طرز تهیه آش آسان است یک دنیا تجربه‌‌ی شعری+ یک قاشق مرباخوری طنز و لحن آدمی‌‌زاد!…

صحو عین محو است/ مکالمه‌أی در خواب و بیداری/ پرواز در حالت ملنگ شیدایی از خاک تا افلاک

شعر فرانو به مانیفست و تئوریسین و کنگره‌‌‌ نیازی ندارد/ آلیاژیست از شعور حافظ-شک خیام-ارتقای حلّاج-
اساس دارد اساسنامه ندارد/ شعر فرانو را نمی‌سرایند، می‌مانند تا سروده شود/ نمی‌‌‌‌خوانند می‌‌مانند تا خوانده شود/ کاریزی است که آتش‌‌فشان خواهد شد/ دهان بگشایید به گلویتان زنگ بزنید امّا زیاد حرف نزنید سیم کارتتان می‌سوزد!  هذیان یک دل عاقل در بارشی معکوس    شعر فرانویی فراتر از زمان است و شاید بی زمان، فراتر از نو، معاصر فردا   
/    شعر فرانویی یک سمفونی وقتی که از مراسم تدفین بابا کَرَم می‌‌آید./   محصول شیفتگی روح و شیدایی زبان است./ کمال جنون در منتهای برهوت شعر. /یک لب در مکان چشم، یک چشم در مکان گوش و یک گوش در مقام گلو …/ چراغ سبز کلام در حیرانی چهارراه پیام.    هم شتر است، هم مرغ امّا شترمرغ نیست/  یک سهل ممتنع است وقتی که از دانشکده برمی‌‌‌گردد.    یک تکه یخ است امّا به طعم آتش./ تف سر بالایی است که درست به صورت آسمان می‌نشیند/.    عطسه‌ی کلام است بی اجازه‌ی حواس پنجگانه.

   دستور کتبی زبان است، بی دستور دستور زبان./   کاشت دیروز، داشت امروز، برداشت فردا است.
   گرد است ولی گردو نیست اما می‌تواند مکعب هم باشد!
/  کودکان مهد، آن را می‌فهمند-پیران اکابر آن را می‌خندند./   یک دسته کلید برای یک قفل کهنه‌ی بی سوراخ!/  هندوانه سفید امّا مثل قند./ آرام و تکان دهنده‌ی یک پارادکس اصل ژاپن لطفاً قبل از مصرف بتکانید./
به انکار آمده است نه به آن کار بی قیف قیافه و قافیه.
   یک توپ فوتبال آماده‌‌ی شوت امّا سیمانی   
/    رقص ساکت حروف صدا دار در گوش هوش جهان

   فراتر از شاعر است نباید آن را نوشت باید از آن عکس گرفت./ نیاز یک دل تنگ-آواز حنجره‌ی هزاره‌ی سنگ …/ شعر فرانو شکار لحظه‌های شریف شعور است امّا پولاروید نیست./ فنجانی‌ست که اقیانوسی را در بر دارد. لذا کم گوی گزیده گوست./ شعر واقعیت محض است بی نقاب و بی دروغ/ صریح است، با خود و با خواننده‌ی خود زشت را زیبا نمی‌نمایاند چون سالن آرایش نیست با کسی تعارف ندارد/ به کسی نان قرض نمی‌دهد/ روی در بایستی ندارد./  شعر فرانو بحران رهبری ندارد چون بنیان‌‌ گذار و پدر خوانده ندارد به تعداد شاعرانش زبان مستقل دارد به تعداد خوانندگانش گوش مستقل./  یک برون فکنی پوست کنده یک خصوصی سازی عام‌‌‌‌المنفعه است یک سهامی خاص/   با رعایت احترام بزرگترها پشت مرده‌‌ها حرف نمی‌زند مخاطبش زنده‌‌هاست./    از زیر بته در نیامده است/ ریشه دار است/ پدر و مادر دارد هر چند به لطف حضرات مسئولین مجلات ادبی، یتیم دیده می‌شود!/ بچه‌هایی هستند بزرگ‌تر از پدر و مادرهاشان./    نیازی به دایه ندارند چون به جای شیر، شعر خورده‌اند!
در شعر فرانو به اوستاد و کارگاه حاجت نیست چون محصول گاه است نه کار.
/    نامی از راهیانش نمی‌برم فک و فامیل زیاد دارد از پیر تا جوان./    شعر فرانو یک دعوت عام است به ضیافت صدای تازه لطفاً از آوردن اطفال هم خودداری نفرمایید./
    در فرانو، کسی جای کسی را تنگ نمی‌کند هر کس به تعداد خود! صندلی دارد.
تلفن همراه فرانو همه جا آنتن می‌دهد/ همه جا در دسترس است و سیم کارتش نمی‌سوزد هم حافظه‌ی تاریخی دارد هم ویبراتور قوی با پیام صمیمی‌اش:

مشترک گرامی سلام , خوش آمدی

 

چرا فرانو ؟ …     

شعر به یک معنا عبارت است از واداشتن زبان به گفتن چیزهایی که عادت به گفتن آنها ندارد                                                                                                                            (آدونیس)

جریان شعر امروز ایران، یک پدیده‌ی نسبتاً زودرس ادبی است که خیلی‌ها، از جمله بزرگان شعر را شوکه کرده است. انگار در بحبوحه‌ی جنگ استقلال نیما و دیگران, هوشنگ ایرانی ـ خروس جنگی شعرـ جیغ بنفش خود را سر داده باشد. یک آواز زود هنگام در زمانه‌أی که گوش‌های کلیشه، سلیقه‌‌ی خود را به شنیدن چنین صدایی عادت نداده بود. عامل اصلی این شوک ادبی را در بحران ترجمه و نقد ادبی معاصر می‌توان جستجو کرد هم چنان که بعد از گذشت بیش از شصت سال بوف کور هدایت برای ما تفسیر نشده است!

در دهه‌ی هفتاد گروهی از جوانان شاعر بنا به نیاز زمانه و یاری ذهن سیال و جستجوگرانه خود دست به آزمون‌‌‌های جالبی زدند و بعد از سال‌های مدید از شعر سپید شاملویی گذشتند-بماند که در این فاصله رویایی و جلالی و احمد رضا احمدی و مفتون امینی و… را ندیدند یا نصفه نیمه دیدند! –تا از شعر معاصر غرب عقب نمانند هر چند که از شعر معاصر عَرَب عقب بودند! اما زمانی به کلمه‌ی دهن پر کن پست مدرن رسیدند که قطار شعر اروپا از ایستگاه پست مدرن هم گذشته بود لذا بازماندگان بلیط به دست این قطار در ایستگاه راه آهن بی‌کار نماندند و تا آمدن قطار دیگر دست به کار شدند. مترجمین جوان شعرهای معاصر غرب را ارایه دادند و ما یک شبه بدون توجه به دیرینه‌ی ادبی خودمان مثل تقلید مد ماهواره‌ای , از شعر معاصر غرب طرح ژنریکی آن را اخذ کردیم که حاصلش آش شله قلمکاری بود که شاهدش بودیم. بحران  نقد  ادبی مشکل دیگری بر  مشکل‌‌ها افزود  چند نفر


دقت در ظرایف شعر معاصر ایران که نوعی از آن را فرانو نامیده‌ام ما را با دنیایی از زیبایی و سادگی و احترام به سنت ادبی در پوشش نو آشنا می‌سازد.

انگشت شمار با توجه به نوشته‌های فلسفی و اغلب فرانسوی و آلمانی، کلماتی را لقلقه‌ی دهان کردند که مرگ مولف به خودکشی ادبی، ساختار شکنی به بشکن بشکن لاله زاری و هرمنوتیک به تکثر زدایی و شعبده بازی زبان انجامید نقدها و نظریه‌های ادبی نوشته شده پیرامون شعر معاصر ایران را بارها و بارها بخوانید اگر توانستید عبارتی را از آن بفهمید به من هم زنگ بزنید. ابهام نوشته‌ها بعلاوه فضل فروشی فرهنگستانی ناقدین ما باعث شد ابژه‌ها به سوبژه‌ها بدل شوند! کسی هم پیدا نشد بگوید عزیزم عینی-ذهنی چه اشکالی دارد که حتماً باید فرنگی‌‌اش را به کار ببریم. ایهام را جای هرمنوتیک به خورد مردم دادند، با حقه‌های گرافیکی کلمات را بد خواب کردند، هجو و فکاهه و جک را طنز ‌‌نامیدند، مهندسی کلمات را به بازی‌های بی مزه زبانی آکندند و در آخر گزلیک نقد، دست عده‌ای دادند که هنوز اکثر تریبون‌‌های ادبی دست آنهاست. براهنی، آتشی، بابا چاهی، سید علی صالحی و مسعود احمدی و… رنج‌‌ها کشیدند تا این شعر نوپا سیر طبیعی خود را ادامه دهد و از شعر شاملو و شاملوزدگی شعر بیرون بیاید اما ولع چاپ کتاب‌‌های500 تومانی جوانان کاری کرد که آن چند نفر شاعر فکور جوان هم که حرکت اصولی خود را از سنت به مدرن آغازیده بودند در هیاهوی این گردباد گم شوند.
دقت در ظرایف شعر معاصر ایران که نوعی از آن را فرانو نامیده‌ام ما را با دنیایی از زیبایی و سادگی و احترام به سنت ادبی در پوشش نو آشنا می‌سازد. شعری که امروز از آن به عنوان پست مدرن سخن می‌گویند و نام‌های فریبنده‌ی فرنگی را به دنبالش قطار می‌کنند و چشم و گوش بسته از دریدا و لیوتار و بارت و فوکو و امثالهم شاهد مثال می‌آورند همان حرف‌‌‌‌های ساده‌‌ایست که در قرن هفتم مولوی در مثنوی بیان کرده است از جریان سیال ذهن بگیر تا مرگ مؤلّف و ساختار شکنی و عادت زدایی و چه و چه و چه! بزرگ‌ترین قاتل من و ساختار شکن اصلی مولوی است نه رولان بارت و ژاک دریدا و بیاییم با توجه به پیشینه‌ی پر بار ادبی ایران عزیزمان به استقبال شعر معاصر برویم و از شیفتگی‌‌های کورکورانه بپرهیزیم.
و امّا فرانو… که نام پیشنهادی حقیر است به شعر معاصر ایران با بیست(20) پیشنهاد ارایه می‌شود تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

20 پیشنهاد برای شناسایی شعر فرانو

       اعجاز ایجاز

شعر فرانو هر چند در انحصار قواعد پیش ساخته نیست و حاصل ذهن سیال است و اصولا کارش شکستن اصول مشترک تحمیلی، بر خلاف پست مدرن که جنبشی تلقی می‌شود. فرانو یک شورش است علیه انحصار، الگو، امریه و بخشنامه در شعر معاصر، اما نظر به اینکه برای راهیان فرانو موضوع روشن‌تر شود موارد20 گانه زیر پیشنهاد می‌شود.
1-فرانو شعر کوتاه است بی قید وزن اما اگر ناخود آگاه دارای هارمونی و وزن باشد ایرادی ندارد زبان محاوره و ساده است. یک لوح فشرده است بین دو نیمکره خواب و بیداری و زاییده‌ی اعجاز ایجاز است با پرگویی و متری نویسی در عصر دیجیتال مخالف است!
2-هر فرانو به اندازه‌ی قد خود حرف و پیام دارد پیامی چند وجهی-ایهام وار-کوبنده. فرانو بدون حرف حساب ممکن نیست. فرانو پیام واحد توصیه نمی‌‌‌کند، پیام با ظرفیت خواننده شکل می‌‌گیرد.
3-از نظر زبانی طنز وجد را توامان و گاهی جدا دارد اگر شاعر زمینه‌‌ی طنز دارد طنز فرانو بر شعریت آن می‌‌‌چربد و اگر نه، شعریت فرانو در آن مشهود باشد.
4-از تمام تمهیدات لفظی و معنوی حق دارد به طرز ماهرانه‌‌‌‌ و زیر پوستی استفاده کند در حالی که نیازی به کاربرد عمدی صنایع نیست از ایهام ملیح، کژتابی، تعقیدات زبانی که طنز آور باشد و ترکیبات چند معنائی عامه یا افعال ایهام دار به صورت چاشنی بهره دارد.
5-فرانو زبان ساده‌‌‌أی دارد با کلمات ساده روزمره کلماتی که دهان پرکن نیست و به لغت نامه نیاز ندارد، راحت‌ترین وسیله برای رساندن پیام به مخاطب. و این یعنی احترام به مخاطب و انهدام مؤلّف نسخه پیچ کمی تا قسمتی متعهد!
6-سوژه فرانو موضوعات ملموس اطراف خودمان است هر چند پیش پا افتاده. فرانو آمده است تا به پدیده‌های حقیر شخصیت ببخشد و معنا بدهد. در فرانو کمبود سوژه نیست تنها کافی است گیرنده‌أی قوی داشته باشید.
7-استفاده به جا و شاعرانه از محاورات عامه، مَثَل‌‌‌ها و متل‌ها و اصطلاحات روز و فرهنگ عامه در شعر فرانو هر چند محلی.
8-لحظه آفرینی و ترکیب سازی حایز اهمیت است آوردن ترکیب‌‌های وارونه به شرط اینکه فضای زیباتری خلق کند. مثلاً: توپ پنجره را نشکند/ پنجره توپ را بشکند!
9-در لحظه سرودن فرانو نیازی به تفکر و محیط خلوت و عرق ریزان و سبیل کندن!! نیست چون اندوخته ذهنی، عامل اصلی تفکر است (به فراغتی و کتابی و گوشه چمنی و از شراب کهنه دو منی نیاز نیست) در حین کار، رانندگی، مطالعه و… یک جرقه لازم است تا فرانو سروده شود.
فرانو تلاشی هوشمندانه است برای نوشتن بدون تقلّا در لحظه‌‌ی سرایش.
لذا یک شبه نمی‌‌‌توان فرانویی شد باید از وزن و قافیه شعر کلاسیک و نیمایی و فخامت لحن و کلام سپید و حجم و ناب و حتی پست مدرن و… گذشت تا رسید به طنز ناب که تعالی کلام است بعد تمام آن‌‌‌ها را رها کرد و با انبوهی تجربه و شیدایی کارت عابر بانک فرانو را به دست آورد.
10- سناریو نویسی اکیداً ممنوع, موضوع فرانو اتفاقی است اگر به طور طبیعی( نه با چنگک و سزارین) متولد شود خود به خود دارای پیام و تاویل منشوری است و اصل هرمنوتیک را با خود دارد.
11-در فرانو استفاده از حشو و زواید و تکرار افعال و جملات معترضه که به تطویل کلام می‌‌‌انجامد لازم نیست با کمترین واژه و لحن و نشانه بیشترین معنی صادر شود طوری که بعد از خواندن نیازی به توصیف منظور شاعر نداشته باشد یک طرح بدون شرح!
12-در فرانو یا شروع شعر باید ضربه بزند یا پایان بندی شعر!
13-فرانو بعد از عرضه هر دو طیف عام و خاص را باید قانع کند مثل ایهام پوسته‌اش عوام را هسته‌‌اش خواص را ارضا کند همان ایهام ظریف کاربردی و ملموس.
14-شعر فرانو، بازی با کلمات-کاریکلماتور و جوک نیست فرق ظریفی با این سه مقوله دارد که به مختصر لغزش و غفلت از دست خواهد رفت.
15-فرانو دعوتی است به آزاد اندیشیدن و آزاد نگریستن، حزبی و عقیدتی عمل نمی‌‌‌کند/ وابسته نیست/ شعار نمی‌دهد/ عشق حقیر در آن راه ندارد و فرا جناحی عمل می‌کند/ در فرانو کسی نوچه‌ی دیگری نیست آقای فهم و ذوق خود است.
16- شعر فرانو، اولین بار که قرائت شد باید حالات زیر را در شنونده ایجاد کند:
    
در قرائت اول الف) لبخندی مشکوک به ریشخند  ب) درخواست تکرار قرائت
   
در قرائت دوم الف) بهت عمیق و به فکر رفتن    ب) تایید شعر/ در غیر این صورت فرانو اصل نیست، بازار مشترک است!
17-فرانو بر خلاف انواع شعر پیش از آن که نوشتنی باشد، خواندنی است لحن و حالات صوتی، عاطفی، قرائت فهم شعر را آسان می‌کند امری که با آوا نگاری و نشانه گذاری تا حدودی ناممکن است. لذا با تغییر گرافیک حروف چاپی/ بازی با انواع قلم‌های زرنگار/ کج و کوله نوشتن و وارونه نویسی و تزئینات چاپی کمکی به آن نمی‌کند. بر خلاف کار بعضی از عزیزان پست مدرنیست…
18-فرانو یک واژه است و ترجمه‌ی پست مدرن نیست با شعر پست مدرن تفاوت‌‌هایی دارد اما در لابه لای اشعار چاپ شده به نام پست مدرن تکه‌‌‌هایی از فرانو دیده می‌شود. پست مدرن به قولی یک جنبش هنری است و با گذشت زمان و نیاز زمانه قابل تغییر است به طوری که نئو پست مدرن جای آن را گرفته است. اما فرانو سبک و مکتب نیست یک اصطلاح است فراتر از تمام جریان‌‌‌های نو/ در فرانو کهنگی نام مطرح نیست100 سال بعد نیز فرانو معنی دارد. مثل شعار عامیانه: امروز نقد-فردا نسیه، فرانو شعر فرداهای نیامده است.
19-با بکارگیری یک یا دو قسمت از این موارد در یک تکه شعر نمی‌‌توان مدعی سرودن فرانو بود دستکاری یک کاریکلماتور/ دست یابی به یک طنز موقعیت رکیک که در اصل هجو است/ یا لطیفه‌‌‌های جمله سازی جدید فرانو نمی‌تواند باشد طنز به همراه لحظه‌‌‌‌های اثیری شعر در یک موقعیت کشف و شهودی قادر به ارایه‌ی فرانو است.
20-کاشف فرانو یک فرد یا یک جریان ادبی نیست نگارنده فقط با انتخاب این نام به شکلی از این شعر که در تمام ادوار تاریخی وجود داشته اما به صورت پراکنده اشاره کرده است چون تکه پاره‌‌های اعضای فرانو در آثار مکتوب ما بوده است از رودکی تا هنوز. تلاش راهیان فرانو امروزه جمع‌‌‌‌آوری و انسجام این پازل گسسته است و نشان دادن قابلیت‌‌های زبانی-لحنی-و بیانی زبان فارسی و بومی است بدون نیاز به ایسم‌‌های خارجی و خود باختگی‌‌‌های افراط گونه.

بر خلاف نظر فرانو، با این گونه نسخه نوشتن‌ها، معذرت می‌خواهم از این که سرطان را به درد آوردم!!

 

داستان کوتاه

پیانو نواز/ دونالد بارتلمی- فارسی: سپیده جدیری

 


 

 


 

آن طرف پنجره، «پریسیلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل یک صندوق پستی (با بلوز قرمز و شلوار چروک مخمل کبریتی آبی)، با ظاهری بسیار زننده دنبال یک نفر می‌گشت که آب دماغ آویزانش را پاک کند.
مطمئناً یک پروانه توی آن صندوق پستی گیر افتاده بود، آیا اصلاً می‌توانست در برود؟ یا اینکه محتویات صندوق‌های پست برای همیشه به او می‌چسبید، مثل والدینش، مثل اسمش؟ آسمان آفتابی و آبی بود. یک تکه فیله سبز «سیلی پاته»(1) توی خیک پریسیلاهس ناپدید شد.

مرد سرش را برگرداند تا با زنش که داشت روی دست‌ها و زانوهایش از در تو می‌خزید احوالپرسی کند.
مرد گفت: «خوب، چطوری؟»
زن گفت: «من زشتم» و در حالی که به پشت روی کتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه‌ هامون زشتن».
«برایان» به تندی گفت: «مزخرفه. اونها بچه ‌های فوق ‌العاده‌ ای هستن.
فوق ‌العاده و خوشگل. بچه‌ های بقیه مردم زشتن، نه بچه‌ های ما. حالا پاشو برو «دود خونه»(2) مگه قرار نبود ژامبون دودی درست کنی؟»
زن گفت: «ژامبون خراب شد. من نتونستم دودش بدم. همه چی رو امتحان کردم. تو دیگه منو دوست نداری. پنی ‌سیلین مونده بود. من زشتم، بچه‌ ها هم.
گفت به تو بگم خداحافظ.»
«کی؟»
«ژامبون دیگه. ببینم اسم یکی از بچه ‌هامون آمبروسه؟ یه نفر به اسم آمبروس واسه ‌مون یه تلگرام فرستاده. الان چند تا بچه‌ داریم؟ چهار تا؟ پنج تا؟ فکر می‌کنی اونها طبیعی باشن؟» در حالی که دستش را توی موهای کنگر مانندش می‌برد ادامه داد: «خونه‌مون داره زنگ می‌زنه. چرا دلت می‌خواست یه خونه فولادی داشته باشیم؟ چرا فکر می‌کردم دلم می‌خواد توی «کنتیکوت»(3) زندگی کنم؟ نمی‌دونم».
مرد به نرمی گفت: «پاشو. پاشو عزیزم پاشو وایسا و آواز بخون. «پارسیفال» رو بخون.»
زن از کف اتاق گفت: «دلم یه «تریامف» می‌خواد. یه تی‌آر ــ فور. توی «استمفورد» همه از اون دارن جز من. اگه تو واسه م‌ یه تی‌آر ــ فور می‌گرفتی، بچه‌ های زشتمونو توش می‌نشوندم و تا دوردورها می‌روندیم تا «ولفلیت». همه زشتی‌ها رو از زندگی ‌ات می‌بردم بیرون».
«یه سبز شو می‌خوای؟»
زن با لحنی تهدید آمیز گفت:« یه قرمزشو. یه قرمزش با صندلی ‌های قرمز چرمی».
مرد پرسید: «مگه قرار نبود رنگ‌ها رو بتراشی؟ من یه IBM واسه خودمون خریدم.»
زن گفت: «دلم می‌خواد برم «ولفلیت». دلم می‌خواد با ادموند ویلسون حرف بزنم و سوار تی آر ــ فور قرمزم بشه و یه دوری بزنیم. بچه ‌ها هم می‌تونن دنبال صدف بگردن. من و بانی خیلی حرف واسه گفتن به هم داریم».
برایان با مهربانی گفت: «چرا اون کتف بندها رو در نمی ‌آری؟ خیلی بد شد که ژامبون خراب شد».
زن شریرانه گفت: «من عاشق اون ژامبون بودم. وقتی تو با ولووی قرمزت به دانشگاه تگزاس روندی، فکر کردم داری واسه خودت کسی می ‌شی. دستمو بهت دادم. تو حلقه‌ ها رو دستم کردی. همون حلقه ‌هایی که مادرم به من داده بود. فکر می‌کردم سری از سرها سوا می ‌شی، مثل بانی.»
مرد شانه‌ های پهنش را به او نشان داد و گفت: «همه چیز در حرکته. بیا پیانو بزن، می‌زنی؟»
زن گفت: «تو همیشه از پیانوی من می‌ترسیدی. چهار پنج تا بچه‌ مون هم از پیانو می‌ترسن. تو یادشون دادی از اون بترسن. زرافه رو آتیشه، ولی فکر نمی‌کنم تو اهمیتی بدی.»
مرد پرسید: «حالا که ژامبون از دستمون رفته چی بخوریم؟»
زن با سردی گفت: «یه کمی «سیلی پاته» تو فریزر هست».
مرد نگاهی انداخت و گفت: «داره بارون میاد. بارون یا یه چیزی تو همین مایه‌ ها».
زن گفت: «وقتی از مدرسه وارتون فارغ ‌التحصیل شدی، فکر می‌کردم بالاخره می‌تونیم به استمفورد بریم و همسایه‌ های جالبی داشته باشیم. ولی اون‌ها جالب نیستن. زرافه جالبه ولی اون هم بیشتر وقت ‌ها خوابه: صندوق پستی باز جالب ‌تره. اون مرده سر ساعت 31/3 بازش نکرد. امروز 5 دقیقه دیر کرده. معلوم میشه دولت باز هم دروغ گفته.»
برایان با ژستی حاکی از بی ‌حوصلگی چراغ را روشن کرد. انفجار ناگهانی نور صورت لاغر زن را که رو به بالا داشت روشن ساخت.
مرد با خودش گفت: «چشم‌هاش شبیه نخود برفیه. رقص تامار. اسم من تو فرهنگ لغت، تو سوابقم قانون خوشبختی دو جانبه ‌س. شاید هم غذای پیانو. یه گوله درد داره تو دنیای غرب می‌دوه.»
زن از کف اتاق گفت: «خدای من! زانوهام!»
برایان نگاه کرد. زانوهای زن سرخ شده بود.
زن گفت:«بی ‌حس شده، بی‌حس بی‌حس. من درزهای جعبه کمک‌های اولیه رو گرفتم. که چی بشه؟ نمی‌دونم باید به من بیشتر پول بدی. «بن» داره اخاذی می‌کنه. «بسی» دلش می‌خواد یه نازی باشه. آخه داره صعود و سقوط رایش رو می‌خونه. حالا دیگه همه به اسم هیملر می‌شناسنش. اسمش همین بود دیگه: بسی؟»
«آره. بسی».
«اون یکی اسمش چی بود؟ اون بوره رو می‌گم.»
«بیلی. اسم پدرتو روش گذاشتیم. باباتو.»
«باید واسه من یه دونه Airhammer (4) بگیری تا باهاش دندون‌ های بچه ‌ها رو تمیز کنم. اسم اون مرض چیه؟ اگه تو واسه‌م نگیری‌ش، همه بچه ‌هام اون مرض رو می‌گیرن، دونه دونه شون.»
برایان گفت: «و یه دونه هم کمپرسور و یه ضبط پاین تاپ اسمیت. یادمه.»
زن به پشت خوابید. کتف بندها روی موزاییک تلق تلق کردند. شماره او، 17، بزرگ روی لباسش نوشته شده بود. چشم ‌های تابدارش را سفت بسته بود. گفت: «فروشگاه آلتمن حراج گذاشته. شاید یه سر برم.»
مرد گفت: «گوش کن پاشو. پاشو برو تاکستان. من هم پیانو رو می‌غلتونم اونجا. تو خیلی رنگ تراشیدی.»
زن گفت: «تو به اون پیانو دست نمی‌زنی. لااقل تا یه میلیون سال دیگه این کار رو نمی‌کنی.»
«واقعاً فکر می‌کنی از اون می‌ترسم؟»
زن گفت: «تا یه میلیون سال دیگه. حقه باز!»
برایان آهسته گفت: «خیلی خوب. خیلی خوب» و با قدم‌های بلند به طرف پیانو رفت. دستش محکم لاک الکل سیاه آن را چسبید. شروع کرد به غلتاندن آن در طول اتاق و بعد از یک مکث کوتاه، ضربه مرگبار آن به او اصابت کرد.
-------------------
1- silly putty
2ــ اتاقی که در آن گوشت و ماهی را دود می‌دهند.
3ــ ایالت کنتیکوت آمریکا
4ــ :Air hammer دستگاهی در دندانپزشکی که به یک پمپ هوا متصل است و توسط هوایی که می‌دمد دندان‌ها را خشک می‌کند
------------------

بوکوفسکی

بوکوفسکى در سن پدرو در یک خانه ویلایى زندگى مى‏کرد و در سال 1994 در همان جا در چنین روزى درگذشت. خدا او را و همه رفتگان شما را بیامرزد.
اکنون در سالگرد درگذشت او شعرى به نام ون گوک را به اتفاق مى خوانیم:
 
سگ هاى زرد در خیابان ها ول مى گردند
و در همان حال ون گوک کفلمه مى کند

دخترها جوراب هاى نایلونى شان را به پا مى کنند
و در همان حال ون گوک کفلمه مى کند در یک مزرعه

کسى او را نمى بوسد و حتى بدتر و گاه حتى بهتر از آن

او را در خیابان مى بینم.
مى گویم: چطورى رفیق؟
مى گوید: بى خیال و به راه خود مى رود

یک قلم مو، یا بهتر: موجودى که از عشق به خود مى لرزد
مى گوید:
اینجا هیچ خبرى نیست
دلم مى خواهد از اینجا بروم

اکنون آنها به آثار او مى نگرند
و به او عاشق مى شوند

ون گوک از این گونه عشق نصیب برده است
از آن عشق دیگر اما هیچ سهمى نداشته است
او خوب مى داند که چه ناکام از دنیا رفت.

آه اگر او تمام وجودت را گرفته باشد........

در رگهایت نشسته باشد

و نامش را نفس کشیده باشی

صبح و شب

ظهر و بعدازظهر

ونشسته باشی تا آفتاب زمستان بتابد بر چشمانت

آرام و کوچک و موازی.

 

لعنت به همه چی.

 

مشق شب

هوا بارانی بود.
آن مرد آمد. 
آن مرد در باران آمد
                        و دیگر هرگز به خانه باز نگشت.

K
Ki
Kil
Kill
Kill e
Kill ev
Kill eve
Kill ever
Kill every
Kill everyt
Kill everyth
Kill everythi
Kill everythin
Kill everything
Kill everything

دم فرو بستن یعنی حرفی برای گفتن ندارم. یعنی عزیزم من خسته ام، یه پارچه سفید بکش رو من که وقتی خوابم جریان هوا کرمهایی که دارن استخونامو تجزیه میکنن رو آزار نده. من خسته ام عزیزم. دستت رو از تو دستم بردار، می ترسم سرمای دستام بیاد تو دستات. اگه بلدی لالایی برام بخون:

لالالا گل مرده......
 

آسمان

 

نه صدای آبی جویی

نه آرامی گفتگویی

آدمی       تنهایی بزرگی ست

از اینهمه ست     که گاهی گریه اش می گیرد

و اندوهش را به آسمان می سپارد

گاهی که می بیند آسمان

با ابرهای سیاهی که دارد

شانه ای برای گریستن ندارد

آسمان      تنهایی بزرگی ست.


علی عبدالرضایی

پیغمبر سگها در جایی می فرماید:

به درستی که هر کس وبلاگی را بخواند اما نظر ندهد، از سگ بدتر است.

روزی زسر سنگ عقابی به هوا خاست

                                                        خجل شد چو پهنای دریا بدید



Nothing else matters

So close no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
And nothing else matters

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
And nothing else matters

Never cared for what they do
Never cared for what they know
But I know

So close no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters

Never cared for what they do
Never cared for what they know
But I know

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
And nothing else matters

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
And nothing else matters

Never cared for what they say
Never cared for games they play
Never cared for what they do
Never cared for what they know
And I know

So close no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
No nothing else matters

"She's All I Ever Had"

Here I am. Broken wings, quiet thoughts, unspoken dreams.
Here I am. Alone again and I need her now to hold my hand.


She's all, she's all I ever had.
She's the air I breathe.
She's all, she's all I ever had

It's the way she makes me feel.
It's the only thing that's real.
It's the way she understands.
She's my lover, she's my friend.
And when I look into her eyes it's the way I feel inside.
Like the man I want to be.
She's all I ever need.

So much time, soo much pain (but) there's one thing that still remains.
(It's the) The way she cared the love we shared.
And through it all she's always been there.

She's all, she's all I ever had in a world so cold, so empty.
She's all, she's all I ever had.

It's the way she makes me feel.
It's the only thing that's real.
It's the way she understands.
She's my lover, she's my friend.
And when I look into her eyes it's the way I feel inside.
Like the man I want to be. She's all I ever need



 


                                                                                                             

به یک کارگر ساده نیازمندیم

با حقوق و مزایای نسبتاْ کافی.