لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

عامیانه

 

  در همه جای اروگوئه یک نوع گل آبی رنگ روی آب می‌شکفد که آن را گل کاملیا می‌گویند. هر جا آب هست خواه استخر باشد و خواه رودخانه و خواه دریاچه، این گل زیبا دیده می‌شود که در آب شناور است. اما معروف است که گل کاملیا همیشه وجود نداشته است و افسانة پیدا شدن این گل چنین است:
  یکی بود، یکی نبود، در قدیم یک قبیلة سرخ‌پوست در کنار رودخانه با صلح و آرامش زندگی می‌کردند. غذای خود را از شکار حیوانات و ماهیگیری تهیه می‌کردند و لباس خود را از پوست حیوانات آماده می‌ساختند. زندگی آنها به خوبی می‌گذشت اما روزی بیگانه‌هایی که سفید‌پوست بودند به آنها حمله بردند. شکارگاه‌های سرخ‌پوستان را تصاحب کردند و آنها را به مزارع تبدیل کردند. خانه و قلعه ساختند و در سرزمینی که بومیان به آسودگی می‌زیستند بیگانه‌های سفید‌پوست نیز مسکن گزیدند. سرخ‌پوستان از شکارگاه‌ها و آبگیر‌های خود دفاع کردند و هر چند سلاحی غیر از تیر و کمان و فلاخن نداشتند و در برابر آنها سفید‌پوستان تفنگ و باروت داشتند. اما در خیلی از نبرد‌ها بر بیگانگان پیروز شدند. اما آخر سر در برابر نیروی دشمن متجاوز غیر از تسلیم چاره‌ای نیافتند.
  ناچار از سرزمین آباة و اجدادی مهاجرت کردند و به نقاط دورتری رفتند و چادر زدند و وقتی آب‌ها از آسیاب‌ها افتاد و آتش کینه فرو نشست بومی‌ها و سفید‌پوست‌ها با هم دوست شدند و آداب دوستی و همسایگی را رعایت کردند.
  پیران قبیله می‌گویند که دختری در دهکدة سفید‌پوستان بود که فرزند کدخدای سفید‌پوستان بود. این دختر به زیبایی و مهربانی شهره بود و کم‌کم سرخ‌پوستان هم محبت او را در دل گرفتند.
  روزی بچه‌های سرخ‌پوست در رودخانه بازی می‌کردند. ناگهان آب بالا آمد چون سیلی از تپه سرازیر شد و به رودخانه ریخت. کناره را فرا گرفت ودرخت‌ها و خانه‌های کناره را ویران کرد.
  سیل تمام بچه‌ها را به ساحل کشاند غیر از یک پسر بچه بومی را که میان آب غوطه‌ور ماند. دختر کدخدای سفید‌پوست از صدای داد و فریاد کودکان به جانب رودخانه دوید و پسربچه را دید که در سیلاب خروشان دست‌وپا می‌زند. دیگران نیز دویدند و به کناره رسیدند اما دختر منتظر کسی نماند. جست زد در آب تا غریق را نجات بدهد. و بالاخره به پسر بومی رسید و او را نجات داد اما دیگر خیلی خسته شده‌ بود و نمی‌توانست پسرک را به ساحل برساند. پدر دختر یعنی کدخدای سفید‌پوستان نیز در آب پرید و شناکنان خود را به جایی رساند که دخترش با پسر بومی با امواج خروشان دست به گریبان بودند. پدر پسر بومی را گرفت و به ساحل رساند و بعد برگشت که دختر خود را نیز نجات بدهد اما پیش از این که به دختر برسد موج او را درربود و دختر در گردابی فرو رفت و از نظر ناپدید شد.
  اندوه عظیمی دهکدة سفید‌پوستان و خیمه‌های سرخ‌پوستان را در بر گرفت. هیچ‌کس نمی‌توانست پدر داغدیده را تسلی بدهد.
  روزی سرخ‌پوستان به نزد او آمدند و پیامی از خدای خود« توپا» برایش آوردند. توپا از فداکاری دختر جوان برای نجات سرخ‌پوست خیلی متأثر شده بود و قصد کرده بود که عمر دوباره‌ای به دختر ببخشد و او را به صورت دیگری دربیاورد. پس توپا دختر را به صورت گلی در‌آورد که همیشه در سطح رودخانه‌ها و دریاچه‌ها می‌شکفد.


  به همین جهت است که گل کاملیا هر بهار بر سطح آب می‌شکفد. شکوفه‌های آن آبی رنگ یعنی به رنگ چشم‌های دختر مهربانی است که خداوند توپا به او عمر جاوید عطا کرده است.

 

مینی‌مال

 

سکوت
استنلی بوبین


استادم گفت: هر وقت از کسی انتقاد می کنید، بهتر است اول، دو نکته‌ی مثبت به او بگویید.
بعد که گذاشت خوب قضیه را بفهمم از من پرسید: نظرت درباره‌ی این ها که گفتم چیه؟ 
 
 
 
پاسخ ایمان به عدالت خداوندی
استنلی بوبین

 
فیلسوف پرسید: " اگر خدایی در کار است ، چرا برای آدم‌های نیک، اتفاقات بد رخ می‌دهد؟
مرد مقدس  با چشمانی نمناک، خم شد و روی زمین نوشت " دریغا که انسان های نیک به ناشایستگی رفتار می کنند."
 
 
 
هویت
مایک موزر

ـ هی، رفیق! تو باید سعی کنی هویتم رو از من بگیری!
ـ خب در این صورت دیگه هویتی نداری.
ـ بقیه که این طور نمی‌گن!
 
 
شمیم خاطره
دیوید هوزل

ناگه نمی در هوا ...  بهار ... چشمانش را می بندد و به گذشته برمی گردد... وقتی چشمانش بسته بود، آن بو را حس کرد...بوی امید، بوی خلاء، روی آن تپه نزدیک مدرسه که گل های زردِ قاصدک را با خود برد.
 
 
 
ارزش شهرت
استنلی بوبین

من مشهورم.
بعضی‌ها من را به اسم صدا می زنند. دیگران به هم چیزهایی را می دهند. از من برنامه‌های تلویزیونی می سازند. در انجمن هایی که به افتخارم برگذار می شود، شرکت می کنم.
این همه به خاطر پانزده سال زندگی در خیابان است!
 

 
نگاه نو

جمله‌ها با ما چه می‌کنند؟

تحلیلی هرمنوتیک داستانک

علیرضا محمودی ایرانمهر
 
برای بسیاری از خوانندگانی که به مطالعه داستان عادت دارند تجربه‌ی رو در رویی با چنین داستانک‌هایی، پرسشی بنیادین را مطرح می‌سازد: آیا چنین متون کوتاهی داستان هستند؟ این پرسش را می‌توان را می‌توان با پرسشی بنیادی‌تر پاسخ داد: اصلا داستان چیست؟
فرمالیست‌های در آغاز قرن بیستم درتحلیل ماده‌ی متن ادبی و تعریف ماهیت آن به پاسخی تقریبا قانع کننده از چیستی ادبیات رسیدند: ادبیات مکانیسمی برای کشف دوباره‌ی هستی است! زندگی به طور پیوسته در حال عادی سازی خود است. ما هر روز زندگی را تجربه می کنیم، روزهایی که شبیه هم هستند تکرار می‌شوند و ما واقعیت هستی را چون امری مسلم می‌پذیریم. چنین است که ما از دیدن گل سرخی در یک باغچه، آدم هایی که در خیابان عبور می‌کنند و پنجره‌ی یک خانه شگفت زده نمی‌شویم. ما همه‌ی چیزهای اطراف‌مان را بارها وبارها دیده و شکل روزمره‌ی زندگی را پذیرفته‌ایم. چنین است که هستی  از شدت دیده شدن دیگر دیده نمی‌شود. همچون همهمه‌ی اتوبانی که از کنار پنجره‌ی اتاق‌مان می‌گذرد و ما دیگر صدایش را نمی‌شنویم ، یا صدای امواج دریا که گوش ساحل نشینان آن را نمی‌شنود.
این واکنش طبیعی جسم ما به انگیزاننده‌های مکرر و مشابهی است که پیوسته دریافت می‌کند. تکرار یک انگیزاننده از میزان واکنش اعصاب و مغز به آن می‌کاهد. پدیده‌ای که آن را اتوماتیزم هستی می‌‌نامند. همه چیز به طور خودکار جریان دارد و ما از طلوع خورشید و حرکت قطار در ساعتی مقرر شگفت زده نمی‌شویم . در این فرایند مداوم عادی شدن، جهان در منظر ما محو می‌شود. کیفیت زندگی رنگ می‌بازد و شوقی برای درک پیچیدگی لحظه‌های ساده‌ی زندگی باقی نمی‌ماند.
ادبیات در این عادی سازی بی وقفه، فرایندی برای شکستن نرم های ثابت و مکرر است برای کشف و دیدن دوباره‌ی هستی است. «رومن یاکوبسن» جوهر زبان ادبی را انحراف سازمان یافته از زبان معیار می‌داند. این انحراف سازمان یافته هم در صورت و هم در معنا اتفاق می‌افتد. در یک شعر معنای گل سرخ از واقعیت عینی و مسلم آن فراتر می‌رود و جلوه‌ای از عشق می‌یابد و در یک داستان از تصویر ملاقاتی ساده ژرفایی از تضادهای انسانی آشکار می‌شود. چنین است که ما  دوباره به گل سرخی در باغچه  و دو نفر که در کافه‌ای با هم صحبت می‌کنند، نگاه می‌کنیم و چیزی را در پس پشت آن جستجو می‌کنیم. چنین است که هستی دوباره رنگ می‌یابد و یک عبور یک روز ساده ما را به فکر کردن وا می‌دارد. چنین است که حواس ما برای درک دوباره‌ی کیفیت هستی برانگیخته می‌شوند.
متن تا زمانی دارای جوهر ادبی است که چنین کارکردی داشته باشد. آشنایی زدایی از هستی برای دیدن و درک دوباره‌ی آن. یا دست کم تلنگری برای لختی فکر کردن. داستانک هایی از این دست مسلما دارای چنان تأثیر عمیقی نیستند، اما لحظه‌ای ما را به درنگ برای دیدن چیزهایی که بارها دیده‌ایم وا می‌دارند.
« استادم گفت: هر وقت از کسی انتقاد می کنید، بهتر است اول، دو نکته ی مثبت به او بگویید.
بعد که گذاشت خوب قضیه را بفهمم از من پرسید: نظرت درباره‌ی این‌ها که گفتم چیه؟»
ترس تا چه میزان می تواند در وجود ما ریشه دوانده باشد؟ ترس از داوری شدن، ترس از قضاوت ، حتا اگر قضاوت شاگردی باشد که به او درس می‌دهیم. استاد پیش از آن که از نظر او را درباره‌ی خود بپرسد به او می‌آموزد که نخست باید نکات مثبت را گفت! به طور پنهان از شاگردش می‌خواهد بخش‌های مثبت و خوب او را ببیند. آیا این میل برای خوب دیده شدن بازتابی از وحشت «من خوب نیستم» را نشان نمی‌دهد. ترس و احساس گناهی که ما را ناخواسته به مجازات خویش وا می‌دارد. آیا این خورد شدن پنهان در برابر شاگرد، مجازاتی نیست که استاد بی اختیار برای خویش تدارک دیده است؟
بعد از خواندن این داستانک می‌توانیم به خود نگاه کنیم و بیاندیشیم چنین ترس‌ها تا چه میزان می‌تواند در درون مان ریشه‌هایی عمیق داشته باشد.
 

چندتا مینی‌مال

 

نوشته حمید اباذری

خرمگس سیاه معرکه
خرمگس سیاه تمام حواسش جمع حبه قند بود. مرد میانسال با سبیلهای کلفتش ور می رفت و برای مشتریهای قهوه خانه از رشادتهایش می گفت. قهوه چی در یک سینی چند چای برای مشتری ها آورد و با نیشخندی گفت: بازم داری خالی بندی می کنی؟
مرد میانسال با عصبانیت قند را در دهنش انداخت و در حالی که یک چای از سینی قهوه چی بر می داشت، گفت:
ای بر خرمگس معرکه لعنت.
خرمگس سیاه که از روی پنکه ی بالای سر شان همچنان به حبه قند چشم دوخته بود ، با این حرف جا خورد و با خودش گفت: من به آن حبه قند فقط نگاه کردم ، اگر رویش می نشستم دیگر چه می گفت؟!

وصیت چوپان
چوپان در تمام عمرش، از صبح تا بعد از ظهر را برای گله اش صرف می کرد و از بعد از ظهر تا صبح فردا را برای خود و خانواده اش. در لحظات آخر عمرش وقتی خواست مهمترین پند زندگی اش را به پسرش که مثل خودش چوپان شده بود، بدهد ، متوجه شد که هر کدام از گوسفندهای گله با تلاشها و زحمتهای او بعد از چند سال به آرزوهایشان رسیده اند ، ولی خودش و بچه هایش هیچ گاه به آرزوهایشان نرسیده اند. او به فرزندش ، وصیت کرد که تمام طول روزش را به گوسفندها اختصاص دهد.

پینوکیوی پدر و مرد عنکبوتی پسر
پینوکیو بعد از تبدیل شدن به یک خر وقتی که دید خری با قابلیتهای انسانی شده و تماشاچی های سیرک شدیدا او را تشویق می کنند، پیشنهاد فرشته برای برگردوندش به شکل انسان را قبول نکرد. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش هیچگاه خر شدن را قبول نکند هر چند همه دنیا برایش دست بزنند.
مرد جوان بعد از تبدیل شدن به یک عنکبوت وقتی که دید انسانی با قابلیتهای عنکبوتی شده و مردم شدیدا او را تشویق می کنند، برای همیشه مرد عنکبوتی ماند. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش حداقل یک عنکبوت شود تا مورد توجه دوستان و خانواده اش قرار بگیرد.
پدری که در بچگی پینوکیو را دیده بود تمام فکرش به دنبال راه حلی بود که بتواند برای رفع مشکلات رفتاری و اخلاقی پسرش که دوران کودکی اش مرد عنکبوتی دیده بود، راه حلی پیدا کند.

 

داستانک‌های برگرفته از دفتر داستانک


مردی که عاشق شده بود!
 
مایکل جی. استیونس Michael J. Stevens

مترجم : شیرین معتمدی
 
روزی مردی که عاشق شده بود، در خیابان قدم می‌زد. مرد به چهار راهی رسید و ایستاد... از آن جا که عشق او را حساس و با احتیاط ساخته بود، نگاهی عمیق به چپ و راست خیابان انداخت. و بعد دوباره سمت چپش را با دقت نگاه کرد. خیابان خلوت و خالی بود. مرد آهسته وسط خیابان رفت.ناگاه اتوبوسی که از رو به رو می آمد مرد را زیر گرفت!
نگاه نو
علیرضا محمودی ایرانمهر
 
مارکز در رمان «از عشق و شیاطین دیگر» تصویر اغواگر، شگفت‌انگیز و ویرانگر عشق را، مثل خیلی دیگر از کارهایش به خوبی نشان می‌دهد، اما این دلیل آن نمی‌شود که اگر عاشق کارهای مارکز باشیم، دیگر عاشق نشویم. و اصولا ادبیات نه قرار است چیزی را نفی کند و نه تأیید، بلکه نشان می‌دهد. مثل همین داستانک که تصویری از عشق را نشان می‌دهد، تصویری از بر هم خوردن توازن. مردی که عشق حواس او را بسیار تیز کرده است، آن قدر که تا انتهای خیابان را می‌بیند، اما  اتوبوسی را که از رو به روی به سویش می‌آید، نمی‌بیند. همچون عاشقی که همه‌ی زیبایی جهان را در قلب خود حمل می‌کند،اما دکمه‌های لباسش را جا به جا بسته است.
 
 
چیزهای کوچک
 

جون گونِت  June Guenette
 
 
آن دو به «گارابالدی» رسیده بودند، اما حالا داشتند کوله پشتی‌های‌شان را می‌بستند. سفر کوهستانی، که تلاشی بود برای تجدید عشق فروکش کرده‌ی شان، بی‌حاصل از کار درآمده بود... تنها ناامیدی‌های پشتِ هم.
حالا مرد جلوی آتش قوز کرده بود و داشت آخرین قهوه‌ای را که با هم می‌خوردند، دم می‌کرد. همان طور که قهوه‌ی داغ را توی لیوان می‌ریخت به دختر خیره شد. دختر هم معترضانه به او زل زد. توی قهوه شکر ریخت. دلخوری هایی که میان‌شان بود، بیش‌تر از قبل شده بود. به قهوه، کافی‌میت اضافه کرد... و هر دو دریافتند همه چیز به پایان رسیده است.
 
 
آزادی
 
ام. استنلی بوبین M. Stanley Bubien
 
بالاخره فرار کردم، اونم تنهایی،تنها... حالا تقریبا آزادم.
تا قبل از اون که سقف تونل بریزه، کار کندن زمین خوب پیش می‌رفت. بعد یه‌هو دیدم نیمه مدفون شدم، اما هنوز نور مهتاب توی چشمم می‌‌افتاد. به سختی خودم رو بیرون کشیدم و فرار کردم. صدای آژیرها بلند شد. تفنگ‌ها از دور تیرندازی می‌کردن. سگ‌ها زوزه می‌کشیدن. پریدم توی آب. با جریان آب به طرف پایین رودخونه رفتم. بعد رفتم اون طرف مرز. به سمت آزادی!
ولی اون شب بازم برمی‌گرده! اون شب ... فرو رفتن چاقو. لکه‌های خون روی دستام، صورتم، روحم... آزادی منو به سمت خودش می‌کشه و فرار می‌کنه!
 
 
فقدان
 
جنه اشمیت Gene Schmidt 
 
فکر کرد، خودشه! باز هم داره توی قسمت ماشین‌رو خیابون، بی‌خیال برای خودش قدم می‌زنه! مثه همیشه، برفِ کثیف و گِلی به پوتین‌هاش چسبیده.
آماده بود که داد بزنه: پوتین‌هات رو تو ایوان در بیار، برفا رو هم از روی ژاکتت بتکون.
سوپ داغ، لباس خشک، یه ساعت تماشای تلویزیون و یه قصه... می‌خواست اون قدر تو بغلش تکونش بده تا خوابش ببره. اما همه‌اش فقط انعکاس آفتاب، روی برف بود.
 
 

درشت نویسی

 

۱

انسان نیست

انسانی که منم.

۲

بچه که بودم از مردها بدم می‌آمد

حالا خودم مرد شده‌ام

۳

در جوانی به چیزهایی علاقمند بودم

که حالا خنده‌دار به نظر می‌رسند

۴

۲+۲=۴

 

داستانی از پیتر بیکسل

 

سان سالوادور

پیتر بیکسل

Peter Bichselپِتر بیکسل، نویسنده و استاد دانشگاه در سال ۱۹۳۵ در لوزان ِ سوییس متولد شد. کودکی و نوجوانی‌اش در شهر اولتِن سپری شد. سپس به تحصیل در رشتة علوم تربیتی پرداخت و پس از پایانِ آن تا سال ۱۹۶۸ معلم ِ مدرسه بود. نخستین مجموعه داستانش با نام «خانوم بلوم می‌خواهد با فروشندة شیر آشنا شود» در سالِ ۱۹۶۴ انتشار یافت و سبب شد تا نام او در محافل ِ ادبی بر سر زبان‌ها افتد. از آن پس تا سالِ ۱۹۸۵ که از نو به نوشتن ِ داستان و رمان و انتشار آن‌ها پرداخت، بیشتر به‌‌روزنامه‌نگاری و رایزنی ِ سیاسی سرگرم بود. بیکسل هم‌اکنون در شهر سولوتورنِ سوییس زندگی می‌کند.


 

برگردان: نیما حسین‌پور


 

مرد یک خودنویس برای خودش خریده بود.
پس از آن که چندین بار امضایش و سپس حروف نامش و بعد از آن آدرسش و چند خط موج‌دار و آدرس پدر و مادرش را روی یک برگ کاغذ نوشت، کاغذ جدیدی برداشت و آن را با دقت تا کرد و رویش نوشت: « اینجا خیلی سردم است» و ادامه داد: « می‌روم به آمریکای جنوبی» ؛ سپس کاغذ را برداشت و در ِ خودنویس را بست و به خمیدگی ِ حرف‌ها نگریست و دید که چطور جوهر داشت خشک و تیره می‌شد - در فروشگاه لوازم نوشتاری تضمین شده بود که رنگ جوهر سیاه خواهد شد. خودنویس را دوباره در دست گرفت و نامش را پایین صفحه نوشت: پاول.
سپس همان‌جا نشست.
مدتی بعد در حالی‌که داشت روزنامه‌ها را از روی میز جمع می‌کرد، نگاهش به آگهی‌های سینمایی افتاد؛ به چیزی فکر کرد؛ زیرسیگاری را به گوشه‌ای هل داد؛ کاغذی که خطوط موج‌دار را روی آن رسم کرده بود، پاره کرد؛ جوهر خودنویس را خالی کرد و دوباره در آن جوهر ریخت. برای رفتن به سینما اکنون دیگر دیر شده بود.
تمرین ِ کُر ِ کلیسا تا ساعت نه به‌طول می‌انجامد؛ هیلدِگارد می‌بایست نه و نیم بازگشته باشد. او منتظر هیلدِگارد بود. پس از امتحانِ یکایک موزیک‌های رادیو، آن را خاموش کرد.
اکنون وسط میز کاغذ تاشده‌ای قرار داشت و روی آن نام پاول به‌رنگ آبی ِ تیره نقش بسته بود. هم‌چنین روی آن نوشته شده بود: « این‌جا خیلی سردم است».
هیلدگارد باید کم‌کم نه و نیم دیگر بازگردد. ساعت اکنون نه بود. اگر زن نوشتة او را می‌خواند، غافلگیر می‌شد و ماجرای رفتن به آمریکای جنوبی را هم باور نمی‌کرد؛ با این وجود پیراهن‌های درون کمد را می‌شمرد؛ بالأخره باید یک چیزی اتفاق افتاده باشد. به «کلوب شیرها» تلفن می‌کرد.
«کلوب شیرها» روزهای چهارشنبه تعطیل است.
زن شاید لبخند می‌زد و یا نومید می‌شد، شاید هم با این مسئله کنار می‌آمد. موهایش را چندین بار آرام از روی چهره‌اش کنار می‌زد؛ انگشت حلقة دست چپش را در امتداد هر دو سوی گیج‌گاه می‌کشید و بعد دکمه‌های پالتویش را به ‌آرامی بازمی‌کرد.
مرد همان‌جا نشست و با خود فکر کرد که به چه‌کسی می‌تواند نامه بنویسد؛ دستور طریقة استفاده از خودنویس را دوباره خواند -آرام به‌سمت راست بچرخانید- متن فرانسوی آن را هم خواند و متن انگلیسی را با آلمانی مطابقت داد؛ دوباره به نوشته‌اش نگاه کرد؛ به نخل‌ها اندیشید؛ به هیلدگارد اندیشید.
آن‌جا نشست.
نه و نیم بود که هیلدِگارد آمد و پرسید: «بچه‌ها خواب‌اند؟»
زن موهایش را به‌آرامی از روی چهره‌اش کنار زد.


 

pass

 

پاسپورتم را بگیرم

برای ثبت‌نام حج عمره

شاید نامم در بیاید

بروم زیارتی کنم و

                        برگردم.

 

هر بادی که در می‌رود ممد حیات است

¤ممد¤

یه دوست دارم که برام شعر نوشته.

برین بخونین.

http://madmad.blogsky.com

خانه

 

دلم گرفته از این دنیا. می‌خوام یه دنیای کوچیک درست کنم برای خودم. خودم باشم و دوستام.  اگه درستش کردم و رفتم آدرسشو به همه میدم. هرکی خواست می‌تونه بیاد ولی اول باید مطمئن بشم که جز آدمای عوضی نیست. الان دارم در و پنجره‌هاشو رنگ می‌زنم. تا چند ماه دیگه آماده میشه. تو رو خدا بیاین سر بزنین. خوشحال می‌شیم.

No

 

عصیانگرم؟

نه نیستم

مذهبی‌ام؟

نه نیستم

لامذهب‌ام؟

نه نیستم

این‌کاره‌ام؟

نه نیستم

اون‌کاره‌ام؟

نه نیستم

پس من چی‌ام؟

پس من کی‌ام؟

I don't know

 

یک کلاف سردردردرگم بنام زندگی من

 

تنهایی من پایانی ندارد

اصلا آغازی هم ندارد.