تابستان امسال
درختها بیشتر رشد کرده اند
انتظارش را نداشتم
این همه سبز تیره
این همه سبز روشن
امان از زردالوهایی که با طعم خاطره خورده می شوند.
بیهودگی
دوست خوب من
گاهی به من زنگ می زند
احوال می پرسد.
گاهی به خانه دعوتش می کنم
رد نمی کند
می آید
در آشپزخانه راه می رود
حرف می زند
چای می ریزد
یکی برای خودش
یکی برای من
دوتا برای خودش دوتا برای من
تخمه سگ
گاهی تخمه هم می آورد
دوتایی می نشینیم به فیلمی موزیکی کتاب شعری
فرقی نمی کند
بیهودگی
دوست عزیز من
حرفهای فراوانی بلد است
شعرهای فراوانی از بر است
یکبار درباره طعم گس گیلاس حرف زد
یکبار حتی درباره خانواده و زن و فرزندم نظر داد که چون من به روی خودم نیاوردم ادامه نداد
تخمه سگ
دوست خوبی ست
فقط گاهی از تنهایی من سوءاستفاده می کند.
برخی
بر این باورند که
برخی دیگر
بر آن باورند که
.
من
از میان این باور و آن باور و چند باور دیگر
بر هیچ باوری نیستم و
باور هم ندارم و
فرقی هم نمی کند.
می کند؟
آنقدر زیبا مرده بود
که هیچ کس نتوانست به علت مرگش پی ببرد
نه پزشکی قانونی
نه عزرائیل
و نه حتی دختر بزرگترش.
یکی برود
خاطرات پدر را
از بخش آنکولوژی بیمارستان تحویل بگیرد.
پدر مرخص شده اما
فراموش کرده
خاطراتش را با خودش ببرد.
فرزندی که قرار است،
هنوز نیامده
تا امروز باید قلب و دستها و پاهای شکننده اش شکل گرفته باشند
مادر
هر روز
می رود به خیابانی که سیسمونی و اسباب بازی و چیزهایی شبیه این
تخت خواب باید از جنس رویا باشد و گلهای آبی کمرنگ
پدر
به آینده ای فکر می کند که خودش به آن دست نیافته
نویسنده ای پرکار
موزیسینی نام آور
شاعری که پروانه ها از شعرش به پرواز در می آیند
فرزند نیامده اما
لگد می زند
تکان می خورد
تکان نمی خورد
در تمام پهنای شکم حرکتش را لمس می شود.
انتظار
تمام می شود با سزارین زن در یک بیمارستان خصوصی.
مرد پدر می شود
زن مادر
فرزند آمده گریه می کند و مدام خودش را و اعصاب همه را کثیف
بالاخره وجود خالی از کثافت وجود ندارد و هر پاکی ای بر کثافتی بنا شده است
پدر به خرید پوشک می رود
مادر به من و سایر مهمانها چای و میوه و مواد خوراکی دیگر تعارف می کند.
دارم به حفره ای فکر می کنم که تنها راه ندیده گرفتنش تداوم خود است.
مگسی هستم
با چشمهای لوزی شکل
که نه آزاری رسانده ام به کسی
و نه رنجشی دارم از بنی بشری
به کثافتی خرسندم و
به پروازی از این سر اتاق تا آن سر اتاق دلبسته
اما
دوست عزیزم
جسارت است
این مگس کشهای برقی
و این حشره کشهای شیمیایی
امانم را بریده اند.
اینم یه عکس تازه
داری عمر عزیزتو میگذرونی که یه دفعه میبینی شدی سی و چند ساله و اگه وسط راه به هر دلیلی از زندگی کنار نکشی تقریباً بخوای نخوای به نیمه راه رسیدی. نگاه میکنی میبینی انگار همین چند سال پیش بوده که مدرسه می رفتی و بعدش قبول شدی دانشگاه و باقی قضایا. دارم به این فکر میکنم که بعد از میونسالی قراره چه کارایی بکنم و روزایی که دیگه توانایی جوونی از بین میره به چی میتونم امیدوار باشم. این روزا دارم به یه ایمان قویتر فکر میکنم. به اعتقاد به ماورا و اینکه اگه بعدش خبری نباشه چی؟ همیشه فصل بهار که میشه میشینم فکر میکنم به همه این مزخرفات و آخرش به هیچ نتیجهای هم نمیرسم که نمیرسم. تازه فهمیدم چرا این ملت دور و بر میرن سراغ بچهدار شدن و هر کدوم رو که میبینی یکی دوتا بچه دور و برشون انداختن که اگر رفتن ادامه داشته باشه احتمالاً نسل عزیزشون. ولی اگه بچه نباشه میخوام ببینم چطور آدمی میتونه تاب بیاره این حفره خالی توی ذهن درب و داغونش رو.
بالاخره نفهمیدیم تو این عالم هستی چه غلطی بکنیم. یکی از دوستان رفته یه ماشین 80 میلیونی گرفته یکی دیگه یه خونه 200 میلیونی ولی من با همون سطح درآمد خونه ندارم و یه ماشین نشسته نرفته دارم. تو این عالمی که این روزا دارم هواشو نفس میکشم کسی ازم نمیپرسه اون کتابو خوندم یانه! اون آلبومو گوش کردم یا نه! اون فیلم رو دیدم یا نه! تمام صحبت از زمین و خونه و ماشین و سرمایه است و بس.بالاخره نفهمیدیم چه غلطی بکنیم. خدا وکیلی نفهمیدیم. از یه طرف فکر میکنم اگه نجنبم همه زمینا و خونهها و ماشینا رو دوستان بزرگوار میخرن و ما میمونیم لنگ در هوا، از یه طرف دیگه هم هرکار میکنیم با این چیزا نه لذت میبریم و نه حال می کنیم! امیدوارم خدا یه راهی نشونم بده که از همون راه برم و این باقی عمر رو به سلامت طی کنم! آمین.
تصمیم گرفتم مث آدم حسابیا یه سایت بگیرم و به طور مرتب به روزش کنم و توش مطلب بنویسم و حرفای صدتا یه غاز بزنم و به این و اون آدرسشو بدم و هرکجا رفتم یه حرفی زدم ته حرفام بگم: البته من این مطالبو تو سایتمم گذاشتم!
البته قبلش تصمیم گرفته بودم یه فوتوبلاگ بزنم که عکسای باارزش هنریم رو بذارم اونجا که جماعت بیان و سیل کنن و حظ بصر ببرن. خداییش من عکاس قابلی هستم ولی کسی منو درک نمیکنه! به نظرم وقتی بمیرم صدها و بلکه هزارها سال بعد ملت تازه متوجه میشن که عکسای من چه آثار هنری باارزش و معنامندی بودن. و تازه اون روزه که اسم من سر زبونها میافته و میشم یه هنرمند درست و حسابی!
خلاصه اینکه این دوتا تصمیم رو میخوام عملی کنم و این وبلاگ رو هم دوباره یه گردگیری بکنم.
این روزها که میگذرد دارم دوباره فکر میکنم به همهچی.
این قدر ننویسی که ندانی که چه بنویسی
و از چه بنویسی
و از که بنویسی!
حکایت من حکایت همین ننوشتنهاست
همین حکایت ننوشته
که هر چه فکر میکنم به جایی نمیرسم
که بنویسم یا ننویسم!
تو این چند ماه اخیر یه کار مثبت تونستم انجام بدم و اونم عوض کردن آبگرمکن خونه بوده. به این ترتیب که هر روز یه گوشه از کاراش رو انجام میدادم. در ماه اول زمستون یه آبگرمکن نو خریدم. در ماه دوم بالاخره موفق شدم نصاب رو بیارم خونه و نصبش کنم. در اوایل ماه سوم برا نصب دودکش رفتم سراغ دودکشکش و دودکشش رو هم نصب کردم. در نیمه پایانی ماه انشالا قصد دارم برم سراغ آغای رمضانی و گارانتیش رو امضا کنم. در حال حاضر هم قصد دارم رسالهای در باب چگونگی نصب ابگرمکن بنویسم. البته عوض کردن کپسول رو هم یاد گرفتم ولی در بلند کردن کپسول چندان وارد نیستم و خوب نمیتونم کپسول رو از پلهها بالا ببرم. انشاالله سر فرصت میخوام در این باب هم یه رساله جداگانه به رشته تحریر در بیارم که راهنمایی باشه برا دوستان عزیز.
بچهها
داشتند گیم بازی میکردند
داد می زدند، میخندیدند
هواپیما سوار می شدند
میرفتند آن طرف مرز
بمب میریختند روی خانههای یک شهر نامعلوم.
من
شب خواب میبینم
هواپیماها میآیند
بمبها را میریزند روی سرم
و برمیگردند آن طرف مرز.
همهجا خراب شده است،
همسایههایم
چندتا میسوزند
یکی لال میشود
و باقی میدوند و جیغ میکشند.
سنگینترین مجازاتی که خدایان یونان باستان میتوانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهودهای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تختهسنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدتها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تختهسنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید تختهسنگ می غلتید و به پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تختهسنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش می شود. در صد سال اول، لبههای تیزی که دستهای سیزیف را بریده و زخمی کرده بود صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندیهای سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تختهسنگ را قل می داد و بالا میبرد. در هزار سال بعد تختهسنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر و......
این روزها سیزیف تکهسنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود به همراه قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود می برد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقه بیستوهشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب میآید. بعدازظهرها دوباره به پایین برمیگردد.
آقا ما پامون رو گذاشتیم تو دانشکده، یه دل نه جندین دل عاشقش شدیم؛ چشم آبی، مو طلایی و یه کم تپل! اسمش راحله بود و ما به نحو با مسمایی "راه حل" صداش می کردیم. از خریت اون فقره از عاشقی هام همین بس که بگم براش یادداشت نوشته بودم و وقت استراحت بین کلاس گذاشتم تو کیفش و از قضا وقتی بجه ها برگشتن تو کلاس، کیف مال بغل دستیش از کار در اومد، که اتفاقا جادری هم بود بنده خدا! اس بود لامسب. اون موقع ها که خر دست ما نمی دادن برونیم، یه پاترول دو در مشکی اسپرت زیر پاش بود، که قسم می خورم حاضر بودم خودم رو بندازم زیر چرخ هاش قربونی! هی... به قول انیشتین حماقت های زیبایی شناختی آدم ها انتها نداره.
خانمم، تاج سرم، همینطوری که چای شیرین رو برام می ذاره کنار سفره میگه: مهدی تو رو قرآن قبل از اینکه بری سر کار، این ریشات رو بزن. سفید شده همش، عین پیرمردا!
منوجان تنها جاییه در کرمان که موسیقی منحصر به فرد، آداب و رسوم زیبا، فرهنگ غنی و محیط زیبای طبیعی را با هم داره. حسین و مجتبی که دوتا از عزیزترین دوستای منن منو به منوجان دعوت کردن. خیلی دوستشون دارم. خیلی.
قلعه منوجان
فقط به این آدما نگاه کنین! هر کدومشون یه دنیان (پختن نون تنوری)
درختان نخل و انبه در منوجان