سبزه بود و بلندقَد و پُر ـ و قُد. هیکلِ پُری داشت. قَد بلند و توپُر بود. پوستش سبزه بود و حرف که میزد یک تَه لهجه طعم زبانش بود. محکم بود. آرام بود. صدایِ آرامِ لهجهدارِ قشنگی داشت. من از آدمهای لهجهدار خوشم میآید. لهجهای که هر کار کنی برای پوشاندنش میماند. گاهی بسته به جا و وقتش تحلیل میرود یا غلیظ میشود ــ ولی همیشه هست. داستان آورده بود بخواند. پَسندِ دیگری داشت در داستان و شعر.آمده بود داستان برایمان بخواند. داستان نیاورده بود بخواند به قصد چاپِ آن. داستان بهانه بود. آمده بود به بهانۀ داستان، نگاهش را به ادبیات بیان کند. و "پارادایم" تکیه کلامش بود. اینها را بعد که داستان تمام شد وکار به بحث کشید فهمیدیم. بحث، به سیاقِآنسالها و هنوز، از داستان دور شد و کشید به فلسفه، بودریار و پارادایم و فیلسوفهای فرانسوی و نیچه و رسید به بکت ــ نه آثارش ولی، نقدِ آثارش، یعنی حرفِ «ابزورد» شد و بیمعنایی و این وسط هی پارادایم ــ که من هنوز نمیدانم درست یعنی چی پارادایم و هی میگفت پارادایم.
بدبختیْ همان که توی جمعِ ما بدجور ادعا داشت، از اول با علیرضا از پشتِ درِ بسته حرف زد با گاردِ آهنی که هست که میکشند پیشِ در ــ مِنبابِ امنیت. بد حرف زد و بد جواب داد و علیرضا هم اهلِ تعارف و ریا که نبود. جواب داد و کار به دعوا رسید و داشت دَر گیری میشد.
جمعش کردیم. بحث را جمع کردیم. یادم هست با علیرضا رفتم یک گوشه نشستیم حرف زدیم. گفت نذاشتین همین وسط میذاشتین ــ ! لهجه داشت لعاب برمیداشت. گفتم این ساپورت شدۀ رئیسۀ اینجاست هرکار دلش میخواهد میکند ـ بیخیال ـ بعد سرم را بردم پایین سرش را آورد پیش دهانم یواش پرسیدم علیرضا! گفت ها؟ گفتم یعنی چی این پارادایم؟ گفت و گفت و درست هم آخرش نفهمیدم چی یعنی پارادایم. از خودش گفت و از جلساتشان. با شهرام شیدایی و شریفی و بچههای دیگر که اسمشان یادم نیست یک جلسه داشتند تو کرج. خیلی حرف زدیم. آخرِ سر که بلند شد برود دست کرد از لای یک کتاب یک صفحه کاغذ کوچک کپی شده داد به من گفت این را حتماً بخوان. گفت تو این مملکت این حرفها که من زدم پیشینه دارد. و بلند شد رفت با تک تک بچهها دست داد و به مدعی که رسید گفت من اثرم را جایی که تو تأییدکنندهاش باشی چاپ نمیکنم و داستانش را برداشت از روی میز و رفت( داستانش قرار شده بود بماند برای چاپ).
تکه کاغذی که علیرضا داد به من یک قصه عامیانه یکصفحهای بود. که تو یکی از کتابهای باستانی پاریزی، به عنوان قصههای محلیِ جمعآوری شده، چاپ شده بودــ مالِ حدوداً صد یا صدو پنجاه سالِ پیش. قصه با جملههای تکراری جلو میرفت و بعد پَرش میکرد به یک موضوع دیگر و باز تکرارِ جملهها و باز پرش. توی یک صفحه کارِ عجیبی بود. اگر هنوز داشتمش حتماً اینجا چاپش میکردم، ولی با یا لای کتابهایی که دادم رفت، رفت.
از آن روز ما با هم دوست شدیم. شهرام را از قبل من میشناختم، از همان سالهای خودکشیِ شایان، با بچههای دیگر هم بعدها که گهگاه به جلساتشان میرفتم آشنا شدم.
کتاب نقد میکردند. کتاب چاپ میکردند. «شکست روایت» را چاپ کرد. دو داستانش توی یکی از مجموعه داستانهایی که با تلاش خودشان منتشر کردند چاپ شد در انتشارات کلاغ. اسم ِمجموعهشان درست یادم نیست چی بود: «همه سوار کشتی شدند.»یا چیزی شبیه این. بعد هم یک سایت زدند. تماس گرفت گفت دیگر میخواهیم درست حسابی کار کنیم مطلبی داستانی نقد هر چی داری بده دیگر باید کار کرد. یک داستان دادم و یکی دوبار سرزدم به سایتشان که درست کار نمیکرد و ازش که پرسیدم گفت یک چندتا مشکل فنی دارد دارد درست میشودــ درست میشود نگران نباش. آخرش هم نفهمیدم کارِ سایت به کجا کشید آدرسش هم دیگر یادم نیست.
این سالها هر از گاهی که هم را میدیدیم من به او میگفتم چه داغونی او به من میگفت. و میگفت باید کار کنیم. و بد داغون بود وقتی باید کار کنیم میگفت داغون بود.
و همینجورها میگذشت.
تا که یک روز یک غروبِ گَند، دیدمش جایی. از اوضاع و احوالش که پرسیدم گفت میخواهد بِکَنَد برود با زن و بچه. گفت دیگر توانم نیست. سخت دارد میگذرد. دیگر باید رفت.
و دیگر خبر نداشتم ازش تا همین یکی دو هفته پیش که توی وبلاگ ِ خلیل این مطلب را دیدم.
در آبهای یونان.
غرق.
آن هیکلِ محکمِ سبزۀ مرگزده انگار فقط به همین آبهای یونان میبرد.
علیرضا حسینی در گریز از این خاکِ به گُه کِشنده، غرق شد. غرق شد تا نمانَدْ در این تباهی و لجنْ ــ بندیِ چند تومانِ نحسِ کثیفِ این جماعتِ بازاری.
جنازهاش را هنوز که هنوز است پیدا نکردهاند. پرسیدهام. گفتند خانواده هنوز دنبال جنازهاند.
یکسال و چندی است خانوادهاش این در و آن در میزنند بلکه جسدش را بگیرند یا خبرِ جسدش را ـ یک جسد ـ با قَدِ بلند و سبزه، جسدی درشت و قوی با چشمهای آرام که در آبهای غریب، گَردان است و سرگردان مثلِ زیباترین مغروق جهان که ماهیانِ اقیانوس شک ندارم مبهوتِ لهجۀ قشنگ و درماندۀ پارادایمِشَند که این مغروق، خاکیِ کدام سرزمین است ـــ کدام سرزمین است که رعناهایش را به دریا میریزد و جایش اختاپوس مینشاند؟
چی پاردایم ــ لعنتی ــ یعنی چی پارادایم؟