در همه جای اروگوئه یک نوع گل آبی رنگ روی آب میشکفد که آن را گل کاملیا میگویند. هر جا آب هست خواه استخر باشد و خواه رودخانه و خواه دریاچه، این گل زیبا دیده میشود که در آب شناور است. اما معروف است که گل کاملیا همیشه وجود نداشته است و افسانة پیدا شدن این گل چنین است: به همین جهت است که گل کاملیا هر بهار بر سطح آب میشکفد. شکوفههای آن آبی رنگ یعنی به رنگ چشمهای دختر مهربانی است که خداوند توپا به او عمر جاوید عطا کرده است.
یکی بود، یکی نبود، در قدیم یک قبیلة سرخپوست در کنار رودخانه با صلح و آرامش زندگی میکردند. غذای خود را از شکار حیوانات و ماهیگیری تهیه میکردند و لباس خود را از پوست حیوانات آماده میساختند. زندگی آنها به خوبی میگذشت اما روزی بیگانههایی که سفیدپوست بودند به آنها حمله بردند. شکارگاههای سرخپوستان را تصاحب کردند و آنها را به مزارع تبدیل کردند. خانه و قلعه ساختند و در سرزمینی که بومیان به آسودگی میزیستند بیگانههای سفیدپوست نیز مسکن گزیدند. سرخپوستان از شکارگاهها و آبگیرهای خود دفاع کردند و هر چند سلاحی غیر از تیر و کمان و فلاخن نداشتند و در برابر آنها سفیدپوستان تفنگ و باروت داشتند. اما در خیلی از نبردها بر بیگانگان پیروز شدند. اما آخر سر در برابر نیروی دشمن متجاوز غیر از تسلیم چارهای نیافتند.
ناچار از سرزمین آباة و اجدادی مهاجرت کردند و به نقاط دورتری رفتند و چادر زدند و وقتی آبها از آسیابها افتاد و آتش کینه فرو نشست بومیها و سفیدپوستها با هم دوست شدند و آداب دوستی و همسایگی را رعایت کردند.
پیران قبیله میگویند که دختری در دهکدة سفیدپوستان بود که فرزند کدخدای سفیدپوستان بود. این دختر به زیبایی و مهربانی شهره بود و کمکم سرخپوستان هم محبت او را در دل گرفتند.
روزی بچههای سرخپوست در رودخانه بازی میکردند. ناگهان آب بالا آمد چون سیلی از تپه سرازیر شد و به رودخانه ریخت. کناره را فرا گرفت ودرختها و خانههای کناره را ویران کرد.
سیل تمام بچهها را به ساحل کشاند غیر از یک پسر بچه بومی را که میان آب غوطهور ماند. دختر کدخدای سفیدپوست از صدای داد و فریاد کودکان به جانب رودخانه دوید و پسربچه را دید که در سیلاب خروشان دستوپا میزند. دیگران نیز دویدند و به کناره رسیدند اما دختر منتظر کسی نماند. جست زد در آب تا غریق را نجات بدهد. و بالاخره به پسر بومی رسید و او را نجات داد اما دیگر خیلی خسته شده بود و نمیتوانست پسرک را به ساحل برساند. پدر دختر یعنی کدخدای سفیدپوستان نیز در آب پرید و شناکنان خود را به جایی رساند که دخترش با پسر بومی با امواج خروشان دست به گریبان بودند. پدر پسر بومی را گرفت و به ساحل رساند و بعد برگشت که دختر خود را نیز نجات بدهد اما پیش از این که به دختر برسد موج او را درربود و دختر در گردابی فرو رفت و از نظر ناپدید شد.
اندوه عظیمی دهکدة سفیدپوستان و خیمههای سرخپوستان را در بر گرفت. هیچکس نمیتوانست پدر داغدیده را تسلی بدهد.
روزی سرخپوستان به نزد او آمدند و پیامی از خدای خود« توپا» برایش آوردند. توپا از فداکاری دختر جوان برای نجات سرخپوست خیلی متأثر شده بود و قصد کرده بود که عمر دوبارهای به دختر ببخشد و او را به صورت دیگری دربیاورد. پس توپا دختر را به صورت گلی درآورد که همیشه در سطح رودخانهها و دریاچهها میشکفد.
سکوت
استنلی بوبین
نوشته حمید اباذری
خرمگس سیاه معرکه
خرمگس سیاه تمام حواسش جمع حبه قند بود. مرد میانسال با سبیلهای کلفتش ور می رفت و برای مشتریهای قهوه خانه از رشادتهایش می گفت. قهوه چی در یک سینی چند چای برای مشتری ها آورد و با نیشخندی گفت: بازم داری خالی بندی می کنی؟
مرد میانسال با عصبانیت قند را در دهنش انداخت و در حالی که یک چای از سینی قهوه چی بر می داشت، گفت:
ای بر خرمگس معرکه لعنت.
خرمگس سیاه که از روی پنکه ی بالای سر شان همچنان به حبه قند چشم دوخته بود ، با این حرف جا خورد و با خودش گفت: من به آن حبه قند فقط نگاه کردم ، اگر رویش می نشستم دیگر چه می گفت؟!
وصیت چوپان
چوپان در تمام عمرش، از صبح تا بعد از ظهر را برای گله اش صرف می کرد و از بعد از ظهر تا صبح فردا را برای خود و خانواده اش. در لحظات آخر عمرش وقتی خواست مهمترین پند زندگی اش را به پسرش که مثل خودش چوپان شده بود، بدهد ، متوجه شد که هر کدام از گوسفندهای گله با تلاشها و زحمتهای او بعد از چند سال به آرزوهایشان رسیده اند ، ولی خودش و بچه هایش هیچ گاه به آرزوهایشان نرسیده اند. او به فرزندش ، وصیت کرد که تمام طول روزش را به گوسفندها اختصاص دهد.
پینوکیوی پدر و مرد عنکبوتی پسر
پینوکیو بعد از تبدیل شدن به یک خر وقتی که دید خری با قابلیتهای انسانی شده و تماشاچی های سیرک شدیدا او را تشویق می کنند، پیشنهاد فرشته برای برگردوندش به شکل انسان را قبول نکرد. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش هیچگاه خر شدن را قبول نکند هر چند همه دنیا برایش دست بزنند.
مرد جوان بعد از تبدیل شدن به یک عنکبوت وقتی که دید انسانی با قابلیتهای عنکبوتی شده و مردم شدیدا او را تشویق می کنند، برای همیشه مرد عنکبوتی ماند. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش حداقل یک عنکبوت شود تا مورد توجه دوستان و خانواده اش قرار بگیرد.
پدری که در بچگی پینوکیو را دیده بود تمام فکرش به دنبال راه حلی بود که بتواند برای رفع مشکلات رفتاری و اخلاقی پسرش که دوران کودکی اش مرد عنکبوتی دیده بود، راه حلی پیدا کند.
۱
انسان نیست
انسانی که منم.
۲
بچه که بودم از مردها بدم میآمد
حالا خودم مرد شدهام
۳
در جوانی به چیزهایی علاقمند بودم
که حالا خندهدار به نظر میرسند
۴
۲+۲=۴
سان سالوادور
پیتر بیکسل
پِتر بیکسل، نویسنده و استاد دانشگاه در سال ۱۹۳۵ در لوزان ِ سوییس متولد شد. کودکی و نوجوانیاش در شهر اولتِن سپری شد. سپس به تحصیل در رشتة علوم تربیتی پرداخت و پس از پایانِ آن تا سال ۱۹۶۸ معلم ِ مدرسه بود. نخستین مجموعه داستانش با نام «خانوم بلوم میخواهد با فروشندة شیر آشنا شود» در سالِ ۱۹۶۴ انتشار یافت و سبب شد تا نام او در محافل ِ ادبی بر سر زبانها افتد. از آن پس تا سالِ ۱۹۸۵ که از نو به نوشتن ِ داستان و رمان و انتشار آنها پرداخت، بیشتر بهروزنامهنگاری و رایزنی ِ سیاسی سرگرم بود. بیکسل هماکنون در شهر سولوتورنِ سوییس زندگی میکند. برگردان: نیما حسینپور مرد یک خودنویس برای خودش خریده بود.
پس از آن که چندین بار امضایش و سپس حروف نامش و بعد از آن آدرسش و چند خط موجدار و آدرس پدر و مادرش را روی یک برگ کاغذ نوشت، کاغذ جدیدی برداشت و آن را با دقت تا کرد و رویش نوشت: « اینجا خیلی سردم است» و ادامه داد: « میروم به آمریکای جنوبی» ؛ سپس کاغذ را برداشت و در ِ خودنویس را بست و به خمیدگی ِ حرفها نگریست و دید که چطور جوهر داشت خشک و تیره میشد - در فروشگاه لوازم نوشتاری تضمین شده بود که رنگ جوهر سیاه خواهد شد. خودنویس را دوباره در دست گرفت و نامش را پایین صفحه نوشت: پاول.
سپس همانجا نشست.
مدتی بعد در حالیکه داشت روزنامهها را از روی میز جمع میکرد، نگاهش به آگهیهای سینمایی افتاد؛ به چیزی فکر کرد؛ زیرسیگاری را به گوشهای هل داد؛ کاغذی که خطوط موجدار را روی آن رسم کرده بود، پاره کرد؛ جوهر خودنویس را خالی کرد و دوباره در آن جوهر ریخت. برای رفتن به سینما اکنون دیگر دیر شده بود.
تمرین ِ کُر ِ کلیسا تا ساعت نه بهطول میانجامد؛ هیلدِگارد میبایست نه و نیم بازگشته باشد. او منتظر هیلدِگارد بود. پس از امتحانِ یکایک موزیکهای رادیو، آن را خاموش کرد.
اکنون وسط میز کاغذ تاشدهای قرار داشت و روی آن نام پاول بهرنگ آبی ِ تیره نقش بسته بود. همچنین روی آن نوشته شده بود: « اینجا خیلی سردم است».
هیلدگارد باید کمکم نه و نیم دیگر بازگردد. ساعت اکنون نه بود. اگر زن نوشتة او را میخواند، غافلگیر میشد و ماجرای رفتن به آمریکای جنوبی را هم باور نمیکرد؛ با این وجود پیراهنهای درون کمد را میشمرد؛ بالأخره باید یک چیزی اتفاق افتاده باشد. به «کلوب شیرها» تلفن میکرد.
«کلوب شیرها» روزهای چهارشنبه تعطیل است.
زن شاید لبخند میزد و یا نومید میشد، شاید هم با این مسئله کنار میآمد. موهایش را چندین بار آرام از روی چهرهاش کنار میزد؛ انگشت حلقة دست چپش را در امتداد هر دو سوی گیجگاه میکشید و بعد دکمههای پالتویش را به آرامی بازمیکرد.
مرد همانجا نشست و با خود فکر کرد که به چهکسی میتواند نامه بنویسد؛ دستور طریقة استفاده از خودنویس را دوباره خواند -آرام بهسمت راست بچرخانید- متن فرانسوی آن را هم خواند و متن انگلیسی را با آلمانی مطابقت داد؛ دوباره به نوشتهاش نگاه کرد؛ به نخلها اندیشید؛ به هیلدگارد اندیشید.
آنجا نشست.
نه و نیم بود که هیلدِگارد آمد و پرسید: «بچهها خواباند؟»
زن موهایش را بهآرامی از روی چهرهاش کنار زد.
دلم گرفته از این دنیا. میخوام یه دنیای کوچیک درست کنم برای خودم. خودم باشم و دوستام. اگه درستش کردم و رفتم آدرسشو به همه میدم. هرکی خواست میتونه بیاد ولی اول باید مطمئن بشم که جز آدمای عوضی نیست. الان دارم در و پنجرههاشو رنگ میزنم. تا چند ماه دیگه آماده میشه. تو رو خدا بیاین سر بزنین. خوشحال میشیم.
عصیانگرم؟
نه نیستم
مذهبیام؟
نه نیستم
لامذهبام؟
نه نیستم
اینکارهام؟
نه نیستم
اونکارهام؟
نه نیستم
پس من چیام؟
پس من کیام؟
I don't know