یه روز صبح از خواب پا میشی، میبینی رنگ اشیا عوض شده. دیگه نمیتونی به خودت دروغ بگی. یه دفه میبینی چیزایی که فراموش کرده بودی رو به یاد میآری، بی کم و کسر. شدی خودت. همون که بودی، همون که دلت براش تنگ شده بود، که داشت کمکم یادت میرفت. متوجه میشی که خاکستری هم رنگ بدی نیست. فقط عیبش اینه که هر وقت میبینیش بغض گلوتو میگیره. فکر میکنی شاید خواب بدی دیدی و بعد از چند ساعت رفع میشه. دوباره برمیگردی میشی مث دیروز پریروز. ولی یه هفته میگذره و تو همچنان سگی. هیچکس جرأت نمیکنه بهت نزدیک بشه. تو هم دیگه نه به کسی اعتماد داری و نه میتونی کسی رو دوست داشته باشی، چه راستی راستی، چه دروغکی. دلت میخواد داد بزنی حرفاتو بگی ولی نمیشه. ملت خوابن، بیدار میشن. خستهای ولی به کی میتونی بگی. سرت میریزه بیرون، مث ماشینی که تصادف کرده باشه و جلوبندیش ریخته باشه وسط خیابون. مردم سرشون به کار خودشون گرمه. ولی تو هر کار که میکنی دیگه درست نمیشه. وقتی داری راه میری حس میکنی داری بد راه میری. حرف که میزنی میبینی کلماتو فراموش کردی. باید بگردی دنبال حرف، کلمه، جمله. یه جمله رو داری میگی اما وسطش که میرسی ولش میکنی. مهم اینه که هیچکی نفهمه تو چت شده. چون ممکنه اگه بگی اونا هم بیدار بشن و دیگه خرتوخری اتفاق میافته که بیا و ببین. آره، من هیچکی رو بیدار نمیکنم. هرکی خوابش میاد بخوابه. منم خوابم میاد. میخوام بخوابم. شب بخیر.