نه میلیون تومن فقط کتاب داستان و شعر و نقد از نمایشگاه خریدم.
حالا دارم دنبال چندتا دانشجو می گردم که بیان بخوننشون.
هنوز پیدا نکردم.
همیشه باید مث دیوونهها بچسبم به یه چیزی. حالا هم دارم اینقد قهوه میخورم که میترسم همین روزا قلبم ریپ بزنه و وسط راه ولم کنه و ایمیلام نخونده بمونن.
ای خداوند ما را به راه راست (یا چپ، فرقی نمیکنه) هدایت بفرما!
یک ساعت مطلب نوشتم. بزرگترین یادداشت تمام طول عمرم بود. صفحه لعنتی بسته شد، همش رفت. قسم می خورم بهترین مطلبی بود که به عمرم نوشته بودم. احتمالاً قسمت نبود شایدم یه خیری توش بود که پاک شد. خدایا شکرت! دستتم درد نکنه.
تازه فهمیدم دلیل اینکه دیر به دیر مطلب مینویسم تو این وبلاگ خراب شده اینه که جرات ندارم از خودم و کارم و مسائل روزانهم بنویسم. داشتم با خودم فکر میکردم برم یه وبلاگ دیگه درست کنم و اونجا با اسم و رسم و نام خانوادگی و نام پدر و تمامی مشخصاتم شروع کنم به مطلب نویسی دیدم نه حالی نمیده. نمیشه. تصمیم دارم همینجا از تمام مسائل روزانم و کاروبار و اطرافیام بنویسم. مگه چی میشه؟
بالاخره یه روز جومونگ میاد و ما رو نجات میده. اگه نیاد یکی دیگه میاد. اگه این یکی هم نیاد که دیگه هیچکی نمیخواد بیاد!