من گاهی اوقات کارایی میکنم که به خودکشی بیشتر شباهت داره و به شدت به خندهم میندازه.
یه وقت هست که آدم احساس میکنه تمام رویاهاش نابود شدن. احساس میکنه یه چیزی تو این دنیای عوضی کمه. بعد میشینه دوباره برا خودش رویابافی میکنه ولی افسوس که همیشه احساس شکست باهاشه.
گاهی اوقات هیچ چیزی آرومم نمیکنه جز تخریب همه چیز. دارم همهچی رو از بین میبرم حتی پلهای پشت سرم رو. میخوام عوض کنم همه چی رو حتی خودم رو. به هم بریزم همه چی رو داغون کنم عجیب به هم ریختهام. داغونم. تمام بدنم داره درد میکنه تمام زخمای وجودم سر باز کردن. خیلی عوض شدن سخته. به هم زدن سخته. به هم ریختهام ناجور ولی به هم زدهام. خودمو زدم به اون راه از یه راه دیگه میخوام برم. به هیچ کجا نمیخوام برسم. گفتم آغای امیری برام یه استخاره بگیر. خوشحال شد٬ من غمگین بودم. افسرده بودم. میخندیدم ولی خودم نبودم. یه آغای دیگهای بودم که به جاده خوشبختی دیگه برنمیگردم حتی اگر تمام ابرای عالم روی خونهم ببارن و ببارن و ببارن و ببارن........ دلم تنگ شده برا خودم. ناجور.