یه نفر اومد پایان نامه بنویسه، نتونست.
می دونین چرا؟
آخه شبا، نه میتونست درس بخونه، نه هم خواب به چشماش می اومد.
دیدین سگا چه جوری می خوابن؟ اونم همونجوری شده بود. سر شو میذاشت رو بالش و فکر میکرد.
من بچه بودم
یک روز،
مادر بزرگ همه قصه ها را برایم گفت
من دستم زیر چانه ام بود
تا اینکه بزرگ شدم
وقتی مادر بزرگ رفته بود گل بچیند بیاورد بگذارد
روی رویاهای رنگ و رو رفته
نوه هایی که سوت میزنند و بزرگ میشوند و
دلشان برای مادربزرگ یک ذره می شود.
حالا من بزرگ شده ام
و رفته ام گل بچینم بیاورم بگذارم
روی موهای بافته مادر بزرگ.
یک نصیحت از طرف عزیزترین مادربزرگ دنیا به نوه خرش:
حالا میشینی مث بچه ادم درس میخونی........
راستی یادت نره.........زندگی کن..............