یک ساعت تمام زور زد که برام اثبات کنه خدا وجود نداره، غافل از اینکه وجود یا عدم وجود خدا هیچ دردی رو از من دوا نمی کنه.
تا وقتی که یکی مث سگ دوستت داره تو خوشبختی.......
آآآآآ آ آ آ آ آ .........
من خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم. پدرم مهربونترین پدر روی کره زمینه. مادرم صبورترین زنیه که تو دنیا پیدا میشه. من خونواده مو می پرستم. چون همه شون خوبن، فهمیده ان، هوامو دارن، منو می فهمن. کانون خونواده ما خیلی گرمه. خیلی. هر کی جای من بود توی همچین کانون گرمی کباب شده بود تا حالا.
یه روز من میل نداشتم ناهار بخورم، بابام گفت پسرم بیا ناهار بخور. منم رفتم ناهار خوردم. یه شب خیلی وقت پیشا من دلم گرفته بود داشتم غصه می خوردم. مامانم اومد گفت عزیزم داری چی می خوری؟ گفتم غصه. گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت من می دونم چی شده. بعد همینو که گفت جای زخمام همه خوب شد. آره خونواده ما اینجوریه.
من هر صب که از خواب پا میشم گلوم نگرفته، تمام استخونام درد نمی کنه، از غصه هم نمی خوام خفه بشم. چون خوشبختم. برا باز شدن دلم و تحمل سبکی تحمل ناپذیر بار هستی دست به هر کاری نمی زنم، دلقک نمی شم، آخه مگه مرض دارم دلقک بازی در بیارم. من جدی ام. به آینده هم خیلی امیدوارم. وقتی آینده بشه من حتی خوشبخت تر هم میشم. یه شغل آبرومند هم پیدا میکنم. زن می گیرم. همونی رو که می خوام. برام یه دختر میاره. یه اسم خوبم روش می ذاریم. بعد دخترمون بزرگ میشه. مامانش صداش می زنه میگه بیا ناهار بخور. میگه من میل ندارم. مامانش میگه ببین داداشت چه جوری می خوره بیا بخور دیگه. اونم عصبانی میشه میگه ن-می-خو-رم. مامانش میگه آره اینم نتیجه تربیت جنابعالی. بعد من میگم آخه خانوم چکار بچه داری خوب لابد گشنش نیست. بعد ما ناهار می خوریم و منم یه حرفای مهمی می زنم مث خونواده آقای هاشمی تو کتاب اجتماعی دبستانمون که از کازرون رفتن به نیشابور و یه روز مریم گم شده بود رفت پیش پلیس.
آه از این زندگانی خوب من.
خوشبختم. مث سگ خوشبختم. به جون عزیزام راست میگم.
|
(اینو چون گفتی بفرست فرستادم. نه که یه وقت بزنی توی وبلاگت و آبروی منو ببری!)
یک روز کاملاً آفتابی روی نیمکت یک پارک نسبتاً خلوت دختری نشسته و دارد کتاب میخواند؛ یا فقط آن را ورق میزند؛ یا حتی فقط عکسهایش را نگاه میکند و اصلاً حواساش جای دیگری است (یعنی در حقیقت منتظر است)؛ چون در غیر اینصورت دلیلی ندارد که او دمبهدقیقه، یا کمی بیشتر یا کمتر، به ساعتاش نگاه کند. یک گربه سفید در حالی که سرش را به اینطرف و آنطرف میگرداند، آرامآرام از جلوی نیمکت رد میشود. دختر متوجهاش نمیشود، و او هم همانطور با طمأنینه از دید خارج میشود.
|
روایتی از فولکلور منطقه تربت
گویندهُ قصه: کربلایی هاشم رجب زاده
پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور کور بودن یکیش چش نداشت.یه روز خواستن برن شکار.
سه تا تفنگ تو اسلحه خونه سلطان بود، دوتاش خراب خراب بود یکیش قنداق نداشت. پسری که
چش نداشـت تفنگی که قنداق نداشـت رو انداخــت رو کولش. رفتن و رفتن تا رسیدن به جنــگل.
سه تا آهو دیدن، دوتاش مرده مرده بود یکیش جون نداشت. همون آهویی که جون نداشت رو
ورداشتن و رفتن تا رسیدن به سه تا خونه، دوتاش خراب خراب بود یکیش دیوار نداشت. رفتن تو
خونه ای که دیوار نداشت. سه تا دیگ پیدا کردن، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش ته نداشت.
توی دیگی که ته نداشت سه تا چاقو بود، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش تیغه نداشت. با
همون چاقویی که تیغه نداشت شکارشون رو که جون نداشت ریز ریز کردن ریختن تو دیگی که ته
نداشت، گوشتا رو پختن و خوردن تا تشنه شون شد. چه کنم، چکار کنم، راه افتادن رسیدن به
سه تا چشمه. دوتاش خشک خشک بود یکیش نم نداشت. سرشون رو گذاشتن روی همون
چشمه که نم نداشت و دیگه ورنداشتن.
مروری بر زندگی کربلایی هاشم
به قلم: علی پورعباس(نوهُ کربلایی هاشم)
در سال ۱۳۱۲ در روستای عبس آباد از توابع رشتخوار به دنیا آمد، در خانواده ای پرجمعیت با پنج
برادر و یک خواهر. با پنهان شدن در بیابان و دادن رشوه، خدمت مقدس سربازی را دو در کرد و
سپس ازدواج کرد با دختری از همان روستای خودشان. در آغاز زندگی به شهر مشهد رفت و
کارگری می کرد ولی کم کم سرمایه ای دست و پا کرد، به روستا برگشت و تاکنون به دامداری و
کشاورزی مشغول است. در سالهای جنگ عراق و آمریکا (دو، سه سال پیش) به صورت غیرقانونی
و بدون پاسپورت با مشقات فراوان به زیارت عتبات عراق رفت. وی در این سفر بارها تا نزدیکی
مرگ رفت ولی بالاخره پس از گذشتن از دام سربازان ایرانی و عراقی و راهزنان ایرانی و عراقی
و تحمل تشنگی و گرسنگی فراوان به کربلا رسید و آرزوی چندین ساله اش برآورده شد. او هم
اکنون یک آرزوی دیگر دارد که رفتن به مکه و زیارت قبر پیامبر است که اگر خدا بخواهد تا دو ماه
دیگر برآورده می شود. البته این که گفتم یک آرزوی دیگر به معنی آخرین آرزو نیست. او شاید هنوز
آرزوهای زیادی داشته باشد که ما خبر نداریم. انشاءالله همانطور که او به آرزویش رسید شما هم
به مراد دلتان برسید.
آن خطاط چهار گونه خط نوشتی،
اولی را خود خواند و داد بقیه هم بخوانند
دومی را فقط خود خواند،
سومی را بقیه خواندند، خودش نخواند،
چهارمی را هر کار کرد نتوانست بخواند، بقیه هم نتوانستند بخوانند.
از بس بدخط نوشته بود.
آن خط سوم منم.
این مطلب را از سایت آینه برداشتم.
Peter Bichsel (born March 24, 1935) is a popular Swiss-German writer and journalist representing modern German literature.
Bichsel was born 1935 in Luzern, Switzerland the son of craftsmen, manual laborers. Shortly after he was born, the Bichsels moved to Olten, also in Switzerland. To this day, Peter Bichsel considers himself from Olten. After finishing school, he became an elementary school teacher, a job which he held until 1968. From 1974 to 1981 he was the personal advisor of Willy Ritschard, a member of the Swiss Federal Council. Between 1972 and 1989 he made his mark as "writer in residence" and a guest lecturer at American universities. Bichsel has lived on the outskirts of Solothurn for several decades.
One of his first and most well known works is And Really Frau Blum Would Very Much Like to Meet the Milkman (translated from the German by Michael Hamburger in 1968). Not as short as this first one, his children's stories were just as successful. For the most part, Bichsel's works for younger readers concern children's stubborn desire to take words literally and wreak havoc on the world of communicated ideas. In the early 1970s and 1980s, Bichsel's journalistic work pushed his literary work to a large extent into the background. Only Der Busant (1985) and Warten in Baden-Baden appeared again to have the Bichsel style that was so familiar to German readers. Peter Bichsel gave up being a professional teacher early in his lifetime, yet he has continued to teach his readers that the drudgery and banality of life is of our own making. Conversely, we have every opportunity to prevent our lives from being boring. This theme has helped make Peter Bichsel a symbol of German literary work today.
داستانی از پیتر بیکسل
*مردان*
دختر نشسته بود انجا. اگر کسی می پرسید از کی، جواب می داد:((همیشه، من همیشه اینجا می نشینم.))
او اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
گارسون که قهوه را می آورد، لبخند دوستانه ای می زند. دختر کیفی قرمز دارد، و این کیف چنان متعلق به اوست که فقط یک کیف قرمز ممکن است این قدر به خانم های جوان تعلق داشته باشد. پیش هم آمده بود که کسی قهوه ای مهمانش کند، اما بعد، دوستش و یا قطار که می آمد، دختر تشکر می کرد و می رفت.
امروز در اداره به او گفته بودند، رئیسش گفته بود، که مهربان است، و او داشت با کیفش بازی می کرد.
آدم فکر می کند زنان زیبا نباید منتظر بمانند. فکر هم می کند او جوان است. آدم با خودش می گوید که کاش دختر کمی سرحال تر بود.
آدم می دید که پکهای عمیقی به سیگار می زند و دود را پایین می دهد. می شد فهمید که این کار را از دوستی یاد گرفته است.
قطار ساعت شش و نیم حرکت می کند. نگاهش می کردند که چطور دگمه های پالتوی تنگش را باز می کند، درش می آورد، پوست از تن جدا می کند، بعد دوباره می پوشدش، خودش را نرم توی آن جا می دهد و به پشتش دست می کشد.
دهان بزرگی دارد.
موهای قشنگی دارد.
کوچک و ظریف است.
صدایش را می شناختند:((یک قهوه لطفا-متشکرم-خداحافظ.))
صدای نرمی داشت.
چشمان آهویی. می شد از او چیزی پرسید. گارسون پرسید:((چی میل دارید؟))
دخترکی کوچولو است. چیزی است کوچولو. یک عروسک، یک پروانه. آدم به اینها هم فکر می کرد.
می شد از او چیزی پرسید.
دستان ظریفی دارد.
اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
دخترکی جوان است.
وقتی کسی چیزی از او بپرسد، دیگر یک زن است.
"آمریکا وجود ندارد!"، پتر بیکسل، ترجمه ی بهزاد کشمیری پور، نشر مرکز.