آدمای گنده احمق بودنشون کمتر به چشم میاد. خوش به حالشون!
آغای ............ خوش به حالت که اینقدر گاو هستی خوش به حالت.
یه استاد جدید آوردیم همه از حسنات و وجنات و لطایفش حرف زدن و از همدیگه پرسیدن این چی درس میده؟ بعد از یه مدت تبدیلش کردن به یه چیزی شبیه خودشون. حالا استاد جدید خودشم داره درباره استادی که قراره تازه بیاد حرف میزنه.
یه بار زمان دانشجویی داشتم میخندیدم. یه نفر گفت اگه من به اندازه تو خر بودم دو برابر تو میخندیدم. من تازه فهمیدم که عباس بهروزی اون روز چی میگفت. هر کجا هستی باشی عباس بهروزی ولی ای کاش من از اینی هم که هستم خرتر بودم. دیگه رسیده به اونجام عباس بهروزی!
یکی بیاد به من بگه کی خوابم کی بیدار.
دیگه احساس نمیکنم که تو مملکت خودم دارم زندگی میکنم. دیگه احساس نمیکنم که این احمقایی که دارن دور و برم وول میخورن از جنس خودم هستن. دیگه احساس نمیکنم این خاک کثیف به من تعلق داره.
حتی اگه پای پیاده هم باشه از این مملکت کثیف پا میشم و میرم. ای خداوند خدا منو یه جای دیگه از شکم مادر پیاده میکردی عدالتت زیر سوال میرفت؟ دهنم پر فحشه ولی هیچ کدومشونو اینجا نمینویسم ولی همهشونو تقدیم میکنم به اون حیوونای عوضی که مفهوم وطن رو تو ذهن من از بین بردن.
دلم میخواد یه پارک فناوری درست کنم مردم دست زن و بچهشونو بگیرن بعد از ظهرا بیان توش قدم بزنن. حیف که در حال حاضر پولی تو دست و بالم نیست.
احمق عوضی کثافت گاو!
شاید شما ندونین من اون بالا چی نوشتم!
من اون بالا با یه خط عجیب و غریب نوشتم:
احمق عوضی کثافت گاو!
نه میلیون تومن فقط کتاب داستان و شعر و نقد از نمایشگاه خریدم.
حالا دارم دنبال چندتا دانشجو می گردم که بیان بخوننشون.
هنوز پیدا نکردم.
همیشه باید مث دیوونهها بچسبم به یه چیزی. حالا هم دارم اینقد قهوه میخورم که میترسم همین روزا قلبم ریپ بزنه و وسط راه ولم کنه و ایمیلام نخونده بمونن.
ای خداوند ما را به راه راست (یا چپ، فرقی نمیکنه) هدایت بفرما!
یک ساعت مطلب نوشتم. بزرگترین یادداشت تمام طول عمرم بود. صفحه لعنتی بسته شد، همش رفت. قسم می خورم بهترین مطلبی بود که به عمرم نوشته بودم. احتمالاً قسمت نبود شایدم یه خیری توش بود که پاک شد. خدایا شکرت! دستتم درد نکنه.
تازه فهمیدم دلیل اینکه دیر به دیر مطلب مینویسم تو این وبلاگ خراب شده اینه که جرات ندارم از خودم و کارم و مسائل روزانهم بنویسم. داشتم با خودم فکر میکردم برم یه وبلاگ دیگه درست کنم و اونجا با اسم و رسم و نام خانوادگی و نام پدر و تمامی مشخصاتم شروع کنم به مطلب نویسی دیدم نه حالی نمیده. نمیشه. تصمیم دارم همینجا از تمام مسائل روزانم و کاروبار و اطرافیام بنویسم. مگه چی میشه؟
بالاخره یه روز جومونگ میاد و ما رو نجات میده. اگه نیاد یکی دیگه میاد. اگه این یکی هم نیاد که دیگه هیچکی نمیخواد بیاد!
منم دارم یه جور مزخرفات نویسی میکنم. دلم تنگ شده بود برا مزخرفات نویسی. دلم میخواست فقط بیام و دست بکشم روی صفحه کلید، ولی تلفنم قطع بود.
دریچه میکشم
از تنم
روی تمام دیوارها
که ای
هذیانِ نگفته در بیداری
نشت میکنی
در روح بیتفاوتم
و هی
کهنه میشود با تو
شهرم
ای پایتخت مستقل خیال
حکومت کن
به هرچه از تو
به من میرساندت
در شعری نخوانده
و رقصی
میان این پوسیدگیهای مدام
از هرچه به تو
پوست میاندازد
ای
در من رها شده
بگو
این روح
کی به حلول
میرسد.
حالا ما نمی دونیم ولنتاین چه روزی هست.
ولی خداییش ولنتاین هر وقت که هست بر تمامی مسلمانان عالم علیالخصوص شیعیان مبارک باد.
اول می خواستم از همه جلو بزنم.
همه از من جلو زدند.
بیخیال شدم.
می خواستم دنیا را نجات بدهم.
مردم را نجات بدهم.
نتوانستم.
بی خیال شدم.
یکی بیاید مرا نجات بدهد.
دوستی که دارم بهم گفته که خوب نیست آدمی مثل من یه وبلاگ تخمی مثل این داشته باشه و خیلیا ممکنه منو بشناسن و بدوننم و بعد ضایع بشم. به همین خاطر تصمیم دارم اسم این وبلاگو عوض کنم و یه اسم آبرومندانه براش بذارم بعدش برم یه جای دور تو اینترنت هرچی بدوبیراه و مذخرف دلم می خواد بنویسم.
بعضی وقتا اینقد دلت میگیره که تحمل زندگی رو نداری. دلت می خواد با یه دوست فقط چند کلمه حرف بزنی بدون اینکه فکر کنه منظوری داری. ولی دیگه دوره این حرفا نیست.
تحمل زندگی سخته.
دلم عجیب گرفته. عجیب.