من از خوابهای خودم چیزی باقی نگذاشته ام خواهر خوبم
تمام را به تو داده ام
که زمستان طولانی ات را سر کنی
که حوصله تنهایی هایت سر نرود
سرم درد می کند
سرم را میان دستهایم می گیرم
دنیا از من جلو زده است
برادرانم مرا به خاطر نمی آورند خواهر خوبم
دلتنگی ام را میان دستهایم می گیرم
سنگی برمی دارم و شیشه دلم را نشانه می گیرم
دست های نوزده سالگی ام را در جیبهایم گذاشته بودم
فراموش کرده بودم بیرون بیاورم
دنیا گریخته بود از من
من تمام را دویده بودم
به ناتمام رسیده بودم
خواهر خوبم
ببین چطور حوصله زمین را سر برده ام
چطور نوزده سالگی ام را سر بریده ام
من از خوابهای تو آشفته ترم
رسیده ام به چهارراهی که یکی هم به تو نمی رسد
من از مرور این همه آدم دلم گرفته است
پائیزم
تمام شاخ و برگ دلم را شکسته اند خواهر خوبم
بیا ببین چه گونه نوزده سالگی ام را سر بریده ام
بیا ببین چه گونه این همه سال را
خس
ته
ام.
من
هرگز
یاد نگرفتم احساسات بدم را پنهان کنم،
هرگز نتوانستم دروغ بگویم
من هرچه می کشم از خودم می کشم.
تا حالا نشده یکی به من سلام کنه نگم علیک السلام. نشده یکی بگه حالت چطوره و من نگم خوبم شما چطورین. هرکی هم گفته چه خبر گفتم سلامتی شما چه خبر؟ ولی کجا بوده سلامتی. اصلا هم برام مهم نبوده که اون چه خبر داشته یا نداشته.همین جوری میخواستم یه چیزی بگم که گفته باشم.
که چی بشه؟
میخوام سگ بشم پاچه بگیرم اساسی. هرکی گفت سلام بگم خوب که چی؟ هر کی هم پرسید چه خبر؟ بگم به تو چه آخه؟ هر خبری دارم که دارم. تو چه کار داری که من چه خبر دارم یا ندارم. آخه چکار دارین به کار من به قرآن؟ هرکی میرسه، سلام چه خبر؟ آخه به تو چه ربطی داره؟ به شما چه ربطی داره که من چه خبر دارم؟ مردهشور این اجتماع رو ببره که من آدم اجتماعیش هستم. میخوام از کارم استعفا بدم. لعنت به این کاری که من دارم. خسته شدم به قرآن. خسته شدم از این چاپلوسیایی که میکنن. کثافتا.
اصلا من چرا دارم اینا رو مینویسم. که چی بشه؟ لعنت به من. اونی که میخونه چرا اینا رو می خونه؟ نخون تو رو خدا اینا رو. حالم به هم می خوره از همهچی.
یاد تو راه میرود در رگهای سرم هر روز
پیاده میشود در مغزم
تیر میکشد در استخوانهایم
ببین چگونه براشفتهایام
که از همسایه آدرس خانهام را میپرسم.
اگه یه وقت خواستین یه آدم خوشبخت مثال بزنین منو مثال بزنین. بگین خوشبخت مث فلانی. بعد، اسم منو بگین. جون مادرتون اسم منو بگین، حقم زایل میشه.
خانهام را در تاریکی بنا کردهام.
نزدیک بازار
که برای خرید مایحتاج
مجبور نشوم بروم این همه راه را.
بیشتر وقتم را اختصاص دادهام به خانواده محترمم
که مایه خوشبختی من است
و هر بعدازظهر وقتی که از سر کار برمی گردم
به من می گوید:
سلام، خسته نباشی.
خداوند نعمتی به آدمی داد
که هرگز قدرش را نفهمید
و آن تنهایی بود
آدمی چه هدیهای به همنوعش میتواند بدهد
بهتر از تنهایی
چند داستان مینی مال از بلقیس سلیمانی
داداشی
برای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم میتواند در مراسمی که آخر شب در پارکینگ آپارتمان، بعد از آمدن از تالار میگیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشمغره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جو و گندمیاش را خوب شانه زده بود و کفش کهنهی شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دستهگل رز قرمز هم آورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیلهای دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی او را متلکباران کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند؛ حدس میزنم میدانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصیمان آمده باشد. داداشی برخلاف خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچکس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانوادههایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر کسی را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدماش و از آمدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پسماندهی غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیرکاکائو خریدم و به طرف آپارتمانش رفتم. نرسیده به آپارتمانش گوشهای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ آلومینیومی درِ شیشهی شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشهی شیر را به او میدادم، میدانستم این آخرین باری است که در را پشت سرم قفل میکند.
دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش را از کشوی سردخانه بیرون آوردند. جای دندانهای هشتسالگیام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب میشناختم؛ مجازات پسرک نهسالهای بود که شیرکاکائوی خواهر هشتسالهاش را خورده بود.
***********************
دوازده سالگی
خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سیودو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشتساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیستوهفت سالگی ازدواج کرد و در چهل سالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم میگفت: دخترش خیلی شبیه من است. من در دوازده سالگی مردم ، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند.
***********************
بازی عروس و داماد
زری جان سیوشش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانهی غرب شد، زری جان از هفت دولت آزاد شد. اول به آقا فرزین، ساندویچی محلهشان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمدآقا، میوهفروش محلهشان. زری جان از صبح تا شب جلوی مغازهی لباس عروس فروشی سر میدان محلهشان میایستاد و لباسها را نگاه میکرد و دل هر بینندهای را میسوزاند. بالاخره جلسهی خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همهی پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زری جان بکنند و گفت: زری جان روزی هزار بار استخوانهای پدرش را در گور میلرزاند. فرهاد برادر بزرگ زری جان گفت میتواند یک شوهر قلابی برای زری جان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد، بلکه زری جان آرام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زری جان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زری جان گرفتند و عملا زری جان عروس شد. روز بعد از عروسی، زری جان دوباره لباس عروسی پوشید و عباس آقا را وادار کرد لباس دامادیاش را بپوشد و سر سفرهی عقد بنشیند. دوباره عسل در دهان هم گذاشتند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زری جان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت. عباس آقا به آقا فرهاد شکایت برد. دوباره جلسهی خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباس آقا در یک تصادف بمیرد و زری جان بیوه شود. عباسآقا مرد و همه، از جمله زری جان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زری جان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به آقا فرزین ساندویچی محلهشان و بعد به احمدآقا میوه فروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود!
در همه جای اروگوئه یک نوع گل آبی رنگ روی آب میشکفد که آن را گل کاملیا میگویند. هر جا آب هست خواه استخر باشد و خواه رودخانه و خواه دریاچه، این گل زیبا دیده میشود که در آب شناور است. اما معروف است که گل کاملیا همیشه وجود نداشته است و افسانة پیدا شدن این گل چنین است: به همین جهت است که گل کاملیا هر بهار بر سطح آب میشکفد. شکوفههای آن آبی رنگ یعنی به رنگ چشمهای دختر مهربانی است که خداوند توپا به او عمر جاوید عطا کرده است.
یکی بود، یکی نبود، در قدیم یک قبیلة سرخپوست در کنار رودخانه با صلح و آرامش زندگی میکردند. غذای خود را از شکار حیوانات و ماهیگیری تهیه میکردند و لباس خود را از پوست حیوانات آماده میساختند. زندگی آنها به خوبی میگذشت اما روزی بیگانههایی که سفیدپوست بودند به آنها حمله بردند. شکارگاههای سرخپوستان را تصاحب کردند و آنها را به مزارع تبدیل کردند. خانه و قلعه ساختند و در سرزمینی که بومیان به آسودگی میزیستند بیگانههای سفیدپوست نیز مسکن گزیدند. سرخپوستان از شکارگاهها و آبگیرهای خود دفاع کردند و هر چند سلاحی غیر از تیر و کمان و فلاخن نداشتند و در برابر آنها سفیدپوستان تفنگ و باروت داشتند. اما در خیلی از نبردها بر بیگانگان پیروز شدند. اما آخر سر در برابر نیروی دشمن متجاوز غیر از تسلیم چارهای نیافتند.
ناچار از سرزمین آباة و اجدادی مهاجرت کردند و به نقاط دورتری رفتند و چادر زدند و وقتی آبها از آسیابها افتاد و آتش کینه فرو نشست بومیها و سفیدپوستها با هم دوست شدند و آداب دوستی و همسایگی را رعایت کردند.
پیران قبیله میگویند که دختری در دهکدة سفیدپوستان بود که فرزند کدخدای سفیدپوستان بود. این دختر به زیبایی و مهربانی شهره بود و کمکم سرخپوستان هم محبت او را در دل گرفتند.
روزی بچههای سرخپوست در رودخانه بازی میکردند. ناگهان آب بالا آمد چون سیلی از تپه سرازیر شد و به رودخانه ریخت. کناره را فرا گرفت ودرختها و خانههای کناره را ویران کرد.
سیل تمام بچهها را به ساحل کشاند غیر از یک پسر بچه بومی را که میان آب غوطهور ماند. دختر کدخدای سفیدپوست از صدای داد و فریاد کودکان به جانب رودخانه دوید و پسربچه را دید که در سیلاب خروشان دستوپا میزند. دیگران نیز دویدند و به کناره رسیدند اما دختر منتظر کسی نماند. جست زد در آب تا غریق را نجات بدهد. و بالاخره به پسر بومی رسید و او را نجات داد اما دیگر خیلی خسته شده بود و نمیتوانست پسرک را به ساحل برساند. پدر دختر یعنی کدخدای سفیدپوستان نیز در آب پرید و شناکنان خود را به جایی رساند که دخترش با پسر بومی با امواج خروشان دست به گریبان بودند. پدر پسر بومی را گرفت و به ساحل رساند و بعد برگشت که دختر خود را نیز نجات بدهد اما پیش از این که به دختر برسد موج او را درربود و دختر در گردابی فرو رفت و از نظر ناپدید شد.
اندوه عظیمی دهکدة سفیدپوستان و خیمههای سرخپوستان را در بر گرفت. هیچکس نمیتوانست پدر داغدیده را تسلی بدهد.
روزی سرخپوستان به نزد او آمدند و پیامی از خدای خود« توپا» برایش آوردند. توپا از فداکاری دختر جوان برای نجات سرخپوست خیلی متأثر شده بود و قصد کرده بود که عمر دوبارهای به دختر ببخشد و او را به صورت دیگری دربیاورد. پس توپا دختر را به صورت گلی درآورد که همیشه در سطح رودخانهها و دریاچهها میشکفد.
سکوت
استنلی بوبین
نوشته حمید اباذری
خرمگس سیاه معرکه
خرمگس سیاه تمام حواسش جمع حبه قند بود. مرد میانسال با سبیلهای کلفتش ور می رفت و برای مشتریهای قهوه خانه از رشادتهایش می گفت. قهوه چی در یک سینی چند چای برای مشتری ها آورد و با نیشخندی گفت: بازم داری خالی بندی می کنی؟
مرد میانسال با عصبانیت قند را در دهنش انداخت و در حالی که یک چای از سینی قهوه چی بر می داشت، گفت:
ای بر خرمگس معرکه لعنت.
خرمگس سیاه که از روی پنکه ی بالای سر شان همچنان به حبه قند چشم دوخته بود ، با این حرف جا خورد و با خودش گفت: من به آن حبه قند فقط نگاه کردم ، اگر رویش می نشستم دیگر چه می گفت؟!
وصیت چوپان
چوپان در تمام عمرش، از صبح تا بعد از ظهر را برای گله اش صرف می کرد و از بعد از ظهر تا صبح فردا را برای خود و خانواده اش. در لحظات آخر عمرش وقتی خواست مهمترین پند زندگی اش را به پسرش که مثل خودش چوپان شده بود، بدهد ، متوجه شد که هر کدام از گوسفندهای گله با تلاشها و زحمتهای او بعد از چند سال به آرزوهایشان رسیده اند ، ولی خودش و بچه هایش هیچ گاه به آرزوهایشان نرسیده اند. او به فرزندش ، وصیت کرد که تمام طول روزش را به گوسفندها اختصاص دهد.
پینوکیوی پدر و مرد عنکبوتی پسر
پینوکیو بعد از تبدیل شدن به یک خر وقتی که دید خری با قابلیتهای انسانی شده و تماشاچی های سیرک شدیدا او را تشویق می کنند، پیشنهاد فرشته برای برگردوندش به شکل انسان را قبول نکرد. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش هیچگاه خر شدن را قبول نکند هر چند همه دنیا برایش دست بزنند.
مرد جوان بعد از تبدیل شدن به یک عنکبوت وقتی که دید انسانی با قابلیتهای عنکبوتی شده و مردم شدیدا او را تشویق می کنند، برای همیشه مرد عنکبوتی ماند. پسر بچه که جلوی تلویزیون نشسته بود فکر کرد ای کاش حداقل یک عنکبوت شود تا مورد توجه دوستان و خانواده اش قرار بگیرد.
پدری که در بچگی پینوکیو را دیده بود تمام فکرش به دنبال راه حلی بود که بتواند برای رفع مشکلات رفتاری و اخلاقی پسرش که دوران کودکی اش مرد عنکبوتی دیده بود، راه حلی پیدا کند.
۱
انسان نیست
انسانی که منم.
۲
بچه که بودم از مردها بدم میآمد
حالا خودم مرد شدهام
۳
در جوانی به چیزهایی علاقمند بودم
که حالا خندهدار به نظر میرسند
۴
۲+۲=۴
سان سالوادور
پیتر بیکسل
پِتر بیکسل، نویسنده و استاد دانشگاه در سال ۱۹۳۵ در لوزان ِ سوییس متولد شد. کودکی و نوجوانیاش در شهر اولتِن سپری شد. سپس به تحصیل در رشتة علوم تربیتی پرداخت و پس از پایانِ آن تا سال ۱۹۶۸ معلم ِ مدرسه بود. نخستین مجموعه داستانش با نام «خانوم بلوم میخواهد با فروشندة شیر آشنا شود» در سالِ ۱۹۶۴ انتشار یافت و سبب شد تا نام او در محافل ِ ادبی بر سر زبانها افتد. از آن پس تا سالِ ۱۹۸۵ که از نو به نوشتن ِ داستان و رمان و انتشار آنها پرداخت، بیشتر بهروزنامهنگاری و رایزنی ِ سیاسی سرگرم بود. بیکسل هماکنون در شهر سولوتورنِ سوییس زندگی میکند. برگردان: نیما حسینپور مرد یک خودنویس برای خودش خریده بود.
پس از آن که چندین بار امضایش و سپس حروف نامش و بعد از آن آدرسش و چند خط موجدار و آدرس پدر و مادرش را روی یک برگ کاغذ نوشت، کاغذ جدیدی برداشت و آن را با دقت تا کرد و رویش نوشت: « اینجا خیلی سردم است» و ادامه داد: « میروم به آمریکای جنوبی» ؛ سپس کاغذ را برداشت و در ِ خودنویس را بست و به خمیدگی ِ حرفها نگریست و دید که چطور جوهر داشت خشک و تیره میشد - در فروشگاه لوازم نوشتاری تضمین شده بود که رنگ جوهر سیاه خواهد شد. خودنویس را دوباره در دست گرفت و نامش را پایین صفحه نوشت: پاول.
سپس همانجا نشست.
مدتی بعد در حالیکه داشت روزنامهها را از روی میز جمع میکرد، نگاهش به آگهیهای سینمایی افتاد؛ به چیزی فکر کرد؛ زیرسیگاری را به گوشهای هل داد؛ کاغذی که خطوط موجدار را روی آن رسم کرده بود، پاره کرد؛ جوهر خودنویس را خالی کرد و دوباره در آن جوهر ریخت. برای رفتن به سینما اکنون دیگر دیر شده بود.
تمرین ِ کُر ِ کلیسا تا ساعت نه بهطول میانجامد؛ هیلدِگارد میبایست نه و نیم بازگشته باشد. او منتظر هیلدِگارد بود. پس از امتحانِ یکایک موزیکهای رادیو، آن را خاموش کرد.
اکنون وسط میز کاغذ تاشدهای قرار داشت و روی آن نام پاول بهرنگ آبی ِ تیره نقش بسته بود. همچنین روی آن نوشته شده بود: « اینجا خیلی سردم است».
هیلدگارد باید کمکم نه و نیم دیگر بازگردد. ساعت اکنون نه بود. اگر زن نوشتة او را میخواند، غافلگیر میشد و ماجرای رفتن به آمریکای جنوبی را هم باور نمیکرد؛ با این وجود پیراهنهای درون کمد را میشمرد؛ بالأخره باید یک چیزی اتفاق افتاده باشد. به «کلوب شیرها» تلفن میکرد.
«کلوب شیرها» روزهای چهارشنبه تعطیل است.
زن شاید لبخند میزد و یا نومید میشد، شاید هم با این مسئله کنار میآمد. موهایش را چندین بار آرام از روی چهرهاش کنار میزد؛ انگشت حلقة دست چپش را در امتداد هر دو سوی گیجگاه میکشید و بعد دکمههای پالتویش را به آرامی بازمیکرد.
مرد همانجا نشست و با خود فکر کرد که به چهکسی میتواند نامه بنویسد؛ دستور طریقة استفاده از خودنویس را دوباره خواند -آرام بهسمت راست بچرخانید- متن فرانسوی آن را هم خواند و متن انگلیسی را با آلمانی مطابقت داد؛ دوباره به نوشتهاش نگاه کرد؛ به نخلها اندیشید؛ به هیلدگارد اندیشید.
آنجا نشست.
نه و نیم بود که هیلدِگارد آمد و پرسید: «بچهها خواباند؟»
زن موهایش را بهآرامی از روی چهرهاش کنار زد.
دلم گرفته از این دنیا. میخوام یه دنیای کوچیک درست کنم برای خودم. خودم باشم و دوستام. اگه درستش کردم و رفتم آدرسشو به همه میدم. هرکی خواست میتونه بیاد ولی اول باید مطمئن بشم که جز آدمای عوضی نیست. الان دارم در و پنجرههاشو رنگ میزنم. تا چند ماه دیگه آماده میشه. تو رو خدا بیاین سر بزنین. خوشحال میشیم.
عصیانگرم؟
نه نیستم
مذهبیام؟
نه نیستم
لامذهبام؟
نه نیستم
اینکارهام؟
نه نیستم
اونکارهام؟
نه نیستم
پس من چیام؟
پس من کیام؟
I don't know
تا حالا شده برا خودم زندگی کنم؟ همش به خاطر این یا اون زندگی کردم و نخواستم خلق خدا رو ناراحت کنم. حالا دارم با خودم فکر میکنم اگه این ملت از دست من ناراحت بشن مگه چی میشه؟ خداییش چی می شه؟ تا حالا هر تکه از زندگیمو وقف کسی کردم. یه تیکه وقف این، یه تیکه برای اون.... یه روز برای این، یه روز برای اون... . یه بار میخوام تموم کنم این مسخرهبازیا رو. بزنم زیر همه چی و رها کنم خودمو از دست این جماعت بیپیر. به جون خودم میخوام عوض بشم. زندگی یعنی تغییر! یه دفه میبینی هر کی منو میبینه تعجب میکنه. میاد، میاد، میاد نزدیک من که میرسه میخواد سلام کنه بگه چه خبر؟ که من محل سگم بش نمیذارم و از کنارش مث گاو رد میشم می رم. هی صدام میزنه میگه فلانی، فلانی، هی.... ، کسکش... . ولی مگه من می شنوم؟ یعنی میشنوم ولی جواب نمیدم. به قرآن نامردم اگه این کارو نکنم. حالا ببین امروز چه روزیه اینا رو دارم میگم. اگه همین روزا از این و اون نشنیدین که فلانی خودشو میگیره! میگیرم؟ من خودمو میگیرم؟ فقط میخوام ببینم کدوم قرمساقی اولین بار این حرفو میزنه. همچین جوابی بش بدم که خودش بگه باریکلا. خداییش منو نبینین اینجوری، عصبانی بشم از چشمام وحشت میکنین! خیلی ناجور میشم. می شم عین دیوونهها. خدا رحم کنه. جلو منو بگیرین اگه دیدین اینجوری شدم. حتما جلومو بگیرین، میزنم یکی رو ناکار میکنم. کلا من آدم عصبیای هستم. من خودم یه بار به خاطر همین اعصابم تو بیمارستان بستری شدم. به جون خودم چند روز تو بیمارستان بودم. سروکارم فقط با پرستارای زشت بداخلاق بود. آی بدم میاد از پرستار! من....