لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.



دکان تنباکو فروشی - فرناندو پسوآ
ترجمه از پرتقالی: ریچارد زنیت
فارسی : خلیل پاک نیا



من هیچ‌ام
هیچ وقت چیزی نخواهم شد
نمی‌توانم بخواهم چیزی باشم
با این‌همه، همه‌ی رویاهای جهان در من‌است.

پنجره‌های اتاق‌ام
اتاق ِ یکی از میلیون‌ها نفری‌است در جهان که هیچ کس چیزی از او نمی‌داند
(و اگر هم بدانند، چه چیزی را می‌دانند؟)
شما پنجره‌های باز به راز ِ خیابانی که مردم همیشه از آن می‌گذرند ،
خیابانی دور از دسترس هر ذهنی،
واقعی، عجیب واقعی، مشخص، مشخص بی آن که خود بداند
با راز چیزهای زیر سنگ‌ها و موجودات‌اش
با مرگی که دیوارها را نمناک و موی انسان را سفید می‌کند.
با سرنوشتی که قطار همه چیز را در شیب جاده‌ی هیچ می‌راند

امروز چنان درهم شکسته‌ام که گویی حقیقت را می‌دانستم
امروز چنان هوشیارم که گویی در آستانه‌ی مرگ بوده‌ام
گویی هیچ رابطه‌ای با اشیاء نداشته‌ام جز وداع ،
این خانه و این طرف خیابان، واگن‌های یک قطار می‌شوند،
با صدای سوتی که در سرم صفیر می‌کشد، می‌روند
و با زلزله‌ی عصب‌ها و تق تق استخوان‌هایم، گویی می‌رویم

امروز سردرگم‌ام،
مثل کسی که به چیزی فکر می‌کند، می‌یابد و از یاد می‌برد
بین قولی که به تنباکو فروش آن دست خیابان داده‌ام
- واقعیت جهان بیرون -
و حس‌ام که می‌گوید همه چیز فقط رویااست
-واقعیت جهان درون-
نصف شده‌ام

شکست خورده در همه چیز
چون آرزویی نداشتم شاید در هیچ شکست خورده ام
از دست هر چه که به من آموختند خلاص شدم
از پنجره‌ی پشت خانه‌ام گریختم
به روستاها، با نقشه‌های بزرگ در سرم.
اما جز ‌درخت‌ و علف زار چیزی نیافتم
و اگرمردمی هم بودند، شبیه هم بودند
از پشت ِپنجره کنار می‌روم و می‌نشینم روی صندلی.
حالا باید به چه چیزی فکرکنم؟


چه می‌دانم چه خواهم شد، من که نمی‌دانم که‌ام؟
همانی هستم آیا که فکر می‌کنم؟
فکر می‌کنم اما، چیزهایی باشم بی‌شمار.
و بی‌شمارند آن‌ها که فکر می‌کنند بی‌شمار هستند،
آنقدر بی‌شمار که شماره نمی‌شوند
نابغه؟
همین حالا هزاران ذهن مثل من در رویا نابغه‌اند خیال می‌کنند،
کسی چه می‌داند، شاید تاریخ نخواهد حتی یکی را به خاطر بیاورد،
و از بی شمار فتح‌های آینده چیزی جز کود برجا نمی ماند.
نه، یقین ندارم من به خودم.
دیوانه‌خانه‌ها پر از بیمارها
بیمارهایی با یقین‌های بسیار!
حالا منی که هیچ یقینی ندارم بیشتر حق دارم یا کمتر؟
هیچ یقینی حتا به خودم...
همین حالا چه بی‌شمارند در اتاقک‌های زیرشیروانی در دنیا
نابغه‌های خیالی چشمان‌شان پر از رویا!
چه آرزوهایی شریف و چه آرمان‌هایی عظیم
- آری، به یقین شریف و عظیم
و شاید حتا آرزوهایی دست یافتنی-
آیا هرگز نور حقیقی روز را می بیند یا گوش شنوایی می یابند؟
این دنیا برای کسی است که آمده تا تسخیرش کند
نه برای کسی که فقط در رویا می تواند
حتی اگر شایسته‌ی آن باشد.
از ناپلئون بیشتر رویا دیده‌ام.
بر سینه‌ی خیالی‌ام بیشتر از مسیح عشق به انسان داشته‌ام.
فلسفه‌هایی یافته‌ام در نهان، که کانت هرگز ننوشت


با این حال مردی در اتاقک زیر شیروانی‌ام و شاید همیشه همین بمانم
مردی در اتاقک زیر شیروانی هرچند که آنجا نباشم
کسی خواهم بود که :«برای آنچه که هستم آفریده نشده است »
کسی خواهم بود که :«استعداد‌هایی دارد»
کسی خواهم بود که در انتظار دیگران می‌ماند
تا دری را برای‌اش باز کنند
در مقابل دیواری که در ندارد
کسی که در لانه‌ی مرغی ترانه‌ی بیکران را خواند
و در چاهی سربسته، صدای خدا را شنید.
یقین به خودم؟ نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز.
بگذار طبیعت آفتاب‌اش را بتابد، باران‌اش را ببارد
بر سر پرشورم
و باد را در موهایم
بگذار باقی همه اگر می‌خواهد یا می‌باید بیاید
بیاید یا نیاید.
ما، اسیران دل خسته‌ی ستاره‌ها ،
همه‌ی جهان را فتح می‌کنیم
پیش از آنکه از بستر برخیزیم
بیدار که می‌شویم هوا مه آلود است
بیدار می‌شویم و می‌بینیم دنیا غریب است
از خانه بیرون می‌رویم و جهان را سراسر زمین می‌بینیم و
راه شیری ، کهکشان‌ و بیکران ها.


( شکلات بخور، دخترک؛ شکلات بخور!)
ببین : جز شکلات هیچ چیز ِ متافیزیکی توی دنیا نیست.
ببین : همه‌ی مرام ها با هم بیشتر از قنادی‌ها چیزی به تو نمی آموزد .
شکلات بخور دخترک، با دست و روی شکلاتی‌ات، شکلات بخور!
ای کاش من هم می توانستم مثل تو واقعی شکلات بخورم.
اما من فکر می‌کنم و زرورق دورِ شکلات را باز می‌کنم
(از دستم می‌افتد روی زمین ، مثل زندگی که افتاد از دستم..)
اما از تلخی اینکه هیچ‌ام
دستِ کم چرکنویس این شعرها بجا می‌ماند
این دروازه‌های درهم شکسته بسوی ناممکن‌ها می‌رود
و دستِ کم می توانم بی آنکه اشک بریزم حس هیچ بودن را قبول کنم
دستِ کم شریف‌ام در رابطه‌ام با اشیاء
وقتی با تکان دست‌هایم رخت‌های چرک را
بسوی جریان اشیاء پرتاب می‌کنم
و بدون پیراهنی در خانه می‌مانم.

( تو، تویی که تسلی می‌دهی، تویی که چون نیستی ‌می‌توانی تسلی‌دهی،
و یا تو، الهه‌ی یونانی که چون تندیسی زنده خیال می‌شوی
یا تو، بانوی اشراف‌زاده رومی، شریف و شوم که باورنکردنی‌است،
یا تو، شاهزاده بانوی آوازخوان‌های ِدوره ‌گرد قدیمی
یا تو، مارکیز ِقرن هیجده‌همی، دِکلولتهِ پوش و منزوی
یا تو، عشوه گر ِنسلِ ِپدران ِما،
یا چیزی مدرن که دقیق نمی‌دانم چیست-
همه‌ی این‌ها، هرچه هستید،اگرالهام می‌توانید
الهام دهید
قلبم خالی است چون سطلی واژگون.
مثل کسانی که احضار ارواح می‌کنند روح خودم را احضار می‌کنم
و چیزی نمی‌یابم.
بسوی پنجره می‌روم و دقیق به خیابان نگاه می‌کنم :
دکان‌ها، پیاده‌ روها، رفت و آمدِ ماشین‌ها را می‌بینمِ
موجودات ِ زنده را می‌بینمِ لباس پوشیده‌اند و از کنارهم می‌گذرند،
سگ ها را هم می‌بینمِ، آنها هم زنده‌اند،
و همه‌ی این‌ها چون تبعید بر من سنگینی می‌کند،
و همه‌ی این‌ها غریب است، مثل هر چیز دیگر. )


من درس خوانده‌ام، عشق ورزیده‌ام، زندگی کرده‌ام، حتی ایمان داشته‌ام،
و امروز به حال هر گدایی افسوس می‌خورم که چرا من او نیستم
به لباس‌های مندرس، زخم‌ها و دروغ‌های هر یک نگاه می‌کنم
و پیش خود فکر می‌کنم:
شاید هرگز درس، عشق، زندگی، هرگز ایمان نداشته‌ای ،
(چرا که می‌توان همه‌ی این کارها را کرد بی آنکه هیچ کدام به سرانجام برسد.)
شاید فقط بوده‌ای، چون دمِ ِ بریده‌ی مارمولکی که پیچ و تاب می‌خورد

چیزی که از خود ساختم خوب نساختم
و چیزی که می‌توانستم بسازم نساختم
به لباسی درآمدم که لباس من نبود
مرا به جای کسی می‌گرفتند که من نبودم، چیزی نگفتم و از دست رفتم

وقتی هم خواستم نقاب از چهره‌ام بردارم
با چهره‌ام یکی شده‌بود
وقتی آن را برداشتم و خود را در آئینه دیدم
پیر شده بودم
مست بودم و دیگر نمی‌دانستم چگونه می‌شود لباسی به تن کنم که از تن در نیاورده بودم
نقاب را به گوشه‌ای انداختم و در اتاق ِ خلوتم به خواب رفتم
مثل سگی که به تدبیر تحمل‌اش می‌کنند
چرا که بی آزار است ،
و می‌خواهم این داستان را برای اثبات برتری‌ام بنویسم.


ای گوهر آهنگین شعرهای بی حاصل‌ام
کاش می‌توانستم
به جای نگاه کردن به دکان تنباکو فروشی آن دست خیابان
به تو چون چیزی که خود ساخته‌ام نگاه کنم
چیزی که زیر پای خودآگاهی از هستی‌ام
لگدکوب می‌شود
مثل فرشی که مردی مست بر آن تلوتلو می‌خورد
یا قالیچه جلو در، که کولی‌ها آن را دزدیده‌اند
و قیمتی نداشت

حالا تنباکو فروش، دکان‌اش را بازکرده و آنجا ایستاده‌است
و من با درد گردنی که به یک طرف چرخیده
و عذاب روحی که خوب نمی فهمد بدترش کرده
به او نگاه می کنم
او خواهد مرد و من هم.
او تابلوی دکان‌اش را بجا می‌گذارد و من شعرهایم را.
زمانی تابلوی دکان‌اش هم می‌میرد و شعرهای‌ من هم.
زمانی خیابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت می‌میرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیاره‌ی ِ چرخان، جایی که همه‌ی این اتفاق‌ها افتاد می‌میرد.

در سیاره‌های دیگر در منظومه‌های دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر می‌سازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکان‌ها زندگی خواهند کرد

همیشه چیزی در برابر چیز دیگر
همیشه چیزی همان‌قدر بیهوده که چیز دیگر
همیشه همان‌قدر سرسخت که واقعیت
همیشه راز درونی همان‌قدر واقعی که راز بیرونی
همیشه این چیز یا آن
یا نه این چیز و نه آن

حالا مردی وارد دکان شد(آیا می‌خواهد تنباکو بخرد؟) ،
و این واقعیت ِ قابل قبول تکانم می‌دهد
از روی صندلی بلند شوم - قدرتمند، متقاعد، انسانی.
و سعی می‌کنم این بیت ها را بنویسم
که در آن نظر مخالف را می‌گویم
و درحین فکر کردن به نوشتن این چیزها
سیگاری روشن می‌کنم
ودر لذت سیگار از دست این فکرها خلاص می‌شوم
نگاهم مسیر دود را دنبال می‌کند
گویی مسیر خود من است
و در یک لحظه‌ی حساس و مناسب
با رهایی از همه‌ی این حدس و گمان ها
لذت می‌برم
و می‌فهمم که متافیزیک وقتی است که حال خیلی خوب نیست
بعد به صندلی تکیه می‌دهم
و هم‌چنان سیگار می‌کشم.
و تا وقتی که سرنوشت بگذارد سیگار می‌کشم.
(شاید اگر با دختر رخت‌شو ازدواج می‌کردم خوشبخت می‌شدم)

از روی صندلی بلند می‌شوم. بطرف پنجره می‌روم
آن مرد از تنباکو فروشی بیرون آمد (آیا پول خردها است که در جیب‌اش می‌ریزد؟ )
او را می‌شناسم. استفان! که متافیزیکی نیست
(حالا تنباکو فروش دم ِدر ایستاده‌است. )
گویی به استفان الهام شد، سرش را برگرداند و من را دید
برایم دست تکان داد و من دادزدم: سلام استفان
و تمام کیهان
به جای خودش برمی‌گردد
بدون امیدها و ایده‌آل‌ها
و تنباکوفروش می‌خندد


پانزده ژانویه- ۱۹۲۸
آلورو دو کامپوس

الیوت

 

آری و من با چشمان خویش، سی‌بیل اهل کومی را دیدم که در قفسی آویخته بود، و آن گاه که کودکان به طعنه بر او بانگ می زدند سی‌بیل چه می خواهی؟ پاسخ می داد: می خواهم بمیرم.

Go to fullsize image

دو شعر ازتی . اس. الیوت

ترجمه به فارسی: محمود داوودی

صبح کنار پنجره

صدای تق تق سینی صبحانه

از آشپزخانه‌ی پایین می‌آید

در پیاده‌رو ِ پاخورده

روح نم‌ناک

و خاکستری زن‌های خانه‌دار را حس می‌کنم

پشت در‌های باغ، ناامیدی جوانه می‌زند

موج قهوه‌ای مه بالا به سوی من می‌آید

چهره‌های کج و کوله در پیاده رو

و زنی که با حرکتی تند و دامنی گل آلود می‌گذرد

با لبخندی بی هدف

که پرپر می‌زند در هوا

و گم می‌شود بر بام خانه‌ها.

 

 آن‌جا که زبان من سخن نخواهد گفت

در سرزمین گیاهان تزئینی

و پیراهن‌های سفید تنیس

آن‌جا که خرگوش چاله خواهد کند

و باز خواهد گشت خار

 گل‌ها بر شن زار خواهد روئید

و باد خواهد گفت

این‌جا آدم‌های بی خدا

خوب زندگی کردند

و تنها یادگارشان این است:

خیابان آسفالت

و یک هزار توپ هدر رفته‌ی گلف.

 

شاعر ترک

 

کشوری وجود دارد به نام ترکیه

در سمت بالای چپ کشور جمهوری اسلامی ایران

با پرچم سه رنگش

با کوهها و خانه هایش.

ترکیه خاک مرغوبی دارد

شلوارهای خوبی دارد.

 می توانی پاچه هایت را بالا بزنی. می توانی شلوارت را در بیاوری. هر طور دوست داشته باشی. 

چون در ترکیه آزادی وجود دارد.

اما نه برای ما.  

شعری از یک شاعر ترک

ترجمه رضا غفاری

عادت‌ بد قدم زدن

 

یه نفر می خواست قدم بزنه

اومدن

سوارش کردن

 بردن

رسوندنش خونه‌ش.

 

حیف که حوصله می خواهد

                        حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد

وگرنه می گفتم

 

خورشیدی که در کهکشان من می سوخت

                                                        سوخت. 

یه جای کوچیک برای فقط چند شب استراحت

 

بار دیگر شهری که دوست نمی داشتم.

سکتگی

 

همیشه می ترسم یه روز سکته مغزی کنم. لب و لوچه م کج بشه بخوام بخندم نتونم. آخه کی می تونه با لب کج بخنده. تازه اگرم بخندم اون که دیگه خنده نیست. خنده باید راست راستکی باشه. اون جوری که من تو عکسم اون روز که خوشحال بودم داشتم می خندیدم.

حاضرم سکته قلبی یا هر جور سکته دیگه ای بکنم ولی مغزی نه. یه اقوامی ما داشتیم دو بار سکته قلبی کرد هر دو بارم نمرد. خیلی مرد خوبیه. هر وقت یه چیزی تعریف می کرد ما می مردیم از خنده. می گفت خیلی راحته. خوابیدی داری مثلا خواب دوستای دوره جوونیتو می بینی یه دفه می بینی همه تنت عرق می کنه. بعد که پا می شی می بینی نمی تونی حرف بزنی. خیلی خنده داره. با هیس هیس یه نفر و خبر می کنی. اونم زنگ می زنه آمبولانس میاد می برنت بیمارستان. یه کیا بیایی راه می افته که بیا و ببین. همه ناراحت میشن. گریه می کنن. خدا خدا می کنن زنده بمونی. پرستارا با اون قیافه های بیرحمشون میان و میرن. تا اینکه بیدار می شی می بینی دارن می برنت خونه. همه رعایتتو می کنن. خبرای خوب بهت میدن. خیلی خوبه. اقوام ما اگه یه بار دیگه سکته کنه می میره. بله می میره. به همین راحتی می میره.

منم دلم می خواد سکته قلبی کنم. سه بار پشت سر هم. تو یه روز. خیلی راحته. می میری. به همین راحتی می میری. مث اقوامت.

۱ شنبه

 

بله

وقتی اینجا ۱شنبه است

همه جای دنیا ۱شنبه است

همه دنیا به کلیسا رفته اند

ما داریم به روزهای شنبه فکر می کنیم.

دیر ابوت

 

شعری از رامی

نامه ای که دیر رسید

 

همین دیروز نامه ای به دستم رسید سرشار از مهر و محبت. مث گاو غمگین بودم. باور کنید نامه را نخوانده بال درآوردم. بازش کردم. تمام عشق بود و صفا بود و راستی و دوستی. نامه ای بود از دوستان نازنینم، عزیزترین دوستانم. نوشته بودند، درددل کرده بودند، حرف زده بودند و گلایه کرده بودند، از روزگار، از زندگی، از من. تاریخ نامه مال سال ۸۴ بود و خود نامه به مناسبت سال ۸۵ یعنی سال سگ نوشته شده بود.

Image Preview

 خیلی از حرفها خصوصی بود ولی لب کلام این بود که چرا از سگها کمتر یادی می شود و حتی در سال ۸۵ که مزین شده به نام مبارک سگ، بهبودی در وضعیت معیشتی این قشر محترم صورت نگرفته. در پایان نامه هم اسم و امضای همه دوستان آمده بود که من بی کم و کاست همه را اینجا نقل می فرمایم:

این نامه سگنوشته ای بود از طرف: 

زمبه

پاکوتاه

سگ آقای پتی بل

بوشوگ

بل

پینپا

قهوه ای

برفی

جو

 رکس

هاپو کومار

و

محمد فاطمی عزیز

سلامتی همه این دوستان رو از خداوند سگها خواسته و خواهانم که امیدوارم آن نیز به زودی زود میسر گردد. همه تان را دیده بوسم. جواب نامه پست گردید.

حقیر سراپا تقصیر: سگ اصهاب کهف

سیزیف

 

" خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید . خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشت بارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست"

شهروند

 

در تانزانیا چپ ها بالأخره قدرت را به دست می گیرند

چرا؟

در ایران راست ها کمر راست می کنند

چرا؟

لطفآ به من بگو دوست من

راجع به آنفلوانزای مرغی چه می دانی؟

بیشتر توضیح بده.

به من بگو اولین ستاره بعد از خورشید، با سیاره ما چقدر فاصله دارد

انرژی هسته ای یعنی چی؟

اورانیوم چگونه غنی می شود؟

راجع به زبان چینی،

آداب و رسوم یونانیان باستان

بگو اگر چیزی می دانی

لطفآ به من اطلاعات بده دوست من.

اطلاعاتی دارم راجع به حرکت خورشید در صد هزار سال پیش از میلاد مسیح

راجع به چگونگی بارورسازی کرم ابریشم،

غنی سازی اورانیوم

و حتی زبان برنامه نویسی C

دوست من سؤالت را بپرس.

چیزهایی می دانم از شعرهای چهار هجایی ژاپنی

عرفان سرخپوستی

و طرحهای جدید جمع آوری زباله در آمریکا.

کلمات قصاری حفظ کرده ام از کنفسیوس

تمامآ برای خوشبختی انسان در دوره مدرن.

طرحهایی دارم برای پولدار شدن در هشتاد روز

یادگیری زبان انگلیسی در سه ماه

و حتی خوشبخت شدن در زندگی زناشویی

فقط سؤالت را بپرس دوست من.

سؤالها دارم در کله گنده ام

تمامآ ضروری

زیرا که من شهروند خوشبخت دنیای مدرن ام

با شک دکارتی ام

و تمایل شدیدم به دوباره سازی مفاهیم.

اما من فقط همینم

لطفآ سؤالت را بپرس

دوست خوب من.

 

 

مادمازل مروارید

 

 

مادمازل مروارید                                 

                    چشمان سیاهی داشت.

 

عقده تلفن

لبتو بده خنده کنیم         خنده پاینـده کـنیم

سفر به خیر

 

و آن شکوفه ها که گفته بودی هنوز سر از خاک بیرون نیاورده اندحتی، که بیاورم بکارم همانجا که نشان دادی.

 

مترو

 

کارگران مشغول کارند

با بیل ها و بولدوزرها و دیگر وسایل سنگین شان

برای ساختن مترو

برای حمل و نقل همشهریان محترم.

روزی بالاخره مترو ساخته میشود

و کارگران به خانه برمی گردند

با گلهایی بر دسته بیل هایشان

و خنده هایی بر لبهایشان.

خورشید طلوع می کند

مترو کار می کند

کارکنان را به محل کارشان می رساند

دانش آموزان را به مدرسه می برد

و عاشقان را به خیابانهای پرت آن طرف شهر

مترو کار می کند و همشهریان رفته اند سر کار

خورشید غروب می کند

اندک اندک

کارکنان به خانه برمی گردند

دانش آموزان به خانه برمی گردند

و عاشقان به خانه برمی گردند

مترو کار می کند

و کارگران به محل دیگری رفته اند

با بیلها و بولدوزرها و وسایل سنگین شان.

 

 

 

 

 

 

 

آقای هولاکویی

 

یک ساعت تمام زور زد که برام اثبات کنه خدا وجود نداره، غافل از اینکه وجود یا عدم وجود خدا هیچ دردی رو از من دوا نمی کنه.

تمام خوشبختی من، یک دوست، یک عزیز، یک او

 

 تا وقتی که یکی مث سگ دوستت داره تو خوشبختی.......

آآآآآ آ  آ   آ    آ     آ    .........


 

خوشبخت، مث کتاب اجتماعی کلاس سوم دبستان


من خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم. پدرم مهربونترین پدر روی کره زمینه. مادرم صبورترین زنیه که تو دنیا پیدا میشه. من خونواده مو می پرستم. چون همه شون خوبن، فهمیده ان، هوامو دارن، منو می فهمن. کانون خونواده ما خیلی گرمه. خیلی. هر کی جای من بود توی همچین کانون گرمی کباب شده بود تا حالا.


یه روز من میل نداشتم ناهار بخورم، بابام گفت پسرم بیا ناهار بخور. منم رفتم ناهار خوردم. یه شب خیلی وقت پیشا من دلم گرفته بود داشتم غصه می خوردم. مامانم اومد گفت عزیزم داری چی می خوری؟ گفتم غصه. گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت من می دونم چی شده. بعد همینو که گفت جای زخمام همه خوب شد. آره خونواده ما اینجوریه.


من هر صب که از خواب پا میشم گلوم نگرفته، تمام استخونام درد نمی کنه، از غصه هم نمی خوام خفه بشم. چون خوشبختم. برا باز شدن دلم و تحمل سبکی تحمل ناپذیر بار هستی دست به هر کاری نمی زنم، دلقک نمی شم، آخه مگه مرض دارم دلقک بازی در بیارم. من جدی ام. به آینده هم خیلی امیدوارم. وقتی آینده بشه من حتی خوشبخت تر هم میشم. یه شغل آبرومند هم پیدا میکنم. زن می گیرم. همونی رو که می خوام. برام یه دختر میاره. یه اسم خوبم روش می ذاریم. بعد دخترمون بزرگ میشه. مامانش صداش می زنه میگه بیا ناهار بخور. میگه من میل ندارم. مامانش میگه ببین داداشت چه جوری می خوره بیا بخور دیگه. اونم عصبانی میشه میگه ن-می-خو-رم. مامانش میگه آره اینم نتیجه تربیت جنابعالی. بعد من میگم آخه خانوم چکار بچه داری خوب لابد گشنش نیست. بعد ما ناهار می خوریم و منم یه حرفای مهمی می زنم مث خونواده آقای هاشمی تو کتاب اجتماعی دبستانمون که از کازرون رفتن به نیشابور و یه روز مریم گم شده بود رفت پیش پلیس.


آه از این زندگانی خوب من.

خوشبختم. مث سگ خوشبختم. به جون عزیزام راست میگم.


نقدی از محمد خواجه پور

 

 

شانزدهم خرداد ماه ۱۳۸۵
نقد: در پست مدرنیسم چه چیز را باور کنیم
 
 
در تعریف پست مدرنیسم و نسبت آن با زمان تحولات اجتماعی و ادبی دو دیدگاه به ظاهر متضاد وجود دارد. در تعریفی پست مدرنیسم چیزی جز دنباله‌ی مدرنیسم نیست و منطبق بر زمان تاریخی می‌باشد. از نگاهی دیگر پست مدرنیسم بازنگری در مبانی مدرنیسم و شاید نوعی ارتجاع است برای گریز از انحراف مدرنیسم. در واقع دو تعریف جنبه‌هایی مختلفی از سیر بشری را برجسته می‌کنند. ولی هیچ کدام در پی تعریف، که عامل مانعیت را با خود دارد برنمی‌آیند.
وقتی پست مدرنیسم در حیطه ادبی به چیزی اطلاق می‌شود این تعاریف در کنش با تاریخ ادبیات قرار می‌گیرد. مدرنیسم به عنوان یک جریان مسلط در بخشی از تاریخ ادبیات تعریف می‌شود و اکنونِ تاریخی می‌تواند پست مدرنیسم باشد. چون تعریف اکنون ممکن نیست برای تعریف آن از بخشی فیکس شده یا همان مدرنیسم استفاده می‌کنیم در حالی که پست مدرنیسم می‌‌تواند نسبت مستقیمی با مدرنیسم نداشته باشد در این صورت پست مدرنیسم بیش از آن ارتجاع باشد می‌تواند چیزی باشد که ریشه در جای دیگری دارد. ولی عدم تعین باعث شده که اختلافاتی در اطلاق این واژه «با کلاس» بر چیزها وجود داشته باشد.
در متن خوانده شده ما با دوپاره روبه‌رو هستیم که از بر هم‌نهی آن‌ها باید چیزی شکل بگیرد که در نام پست مدرنیسم نامیده شده است. رفتار ظاهری با متن این است که کاتب (با توجه به ادامه متن لغاتی مثل نویسنده یا پدیدآورنده نمی‌تواند گویایی لازم را داشته باشد) دو متن را نوشته است متن نخست روایت «روایتی از فولکلور منطقه تربت» است و یک گوینده دارد به نام «کربلایی هاشم رجب زاده» متن با این کار سعی در القا اصالت و بکارت خود دارد نام گوینده و این کاتب حضور حداقلی دارد باید این را به خواننده نشان دهد که هم متن ناب است هم کاتب صادق، حتی زبان نیز با چرخش از شکل مکتوب به سمت حالت ملفوظ سعی می‌کند حداکثر صداقت خود را در روایت نشان دهد.
متن دوم در واقع تاییدیه‌ای بر اصالت گوینده (روای) متن اول در اینجا نیز تاکید خاصی بر دو جنبه گوینده دیده می‌شود اول اصالت روستایی نهفته در «دامداری و کشاورزی» و بعد صداقتی که می‌تواند ناشی از رفتار مذهبی باشد. کاتب در اینجا نیز برای نشان دادن صداقت متن نسبت راوی دوم با راوی نخست را لو می‌دهد که نشان دهد همه‌چیز رو و در اختیار خواننده است که خود برگزیند با متنی اصیل روبه‌رو است یا نه
حلقه رابط این دو متن نام انتخاب شده است «پست مدرن یعنی چی؟» است کارکرد این نام در نظام کلی با توجه به تعاریف نخستین ارائه شده می‌تواند دوگانه باشد. در تعریفی پست مدرنیسم به معنای رجعت، نام سعی در القای این دارد که گذشته از نویسندگانی نامردی که متن‌های اصیل فولکلور را دستکاری می‌کنند شما در اینجا گذشته از تمام بازی‌های مدرنیستی به اصل بازگشت کرده‌اید به ناب بودن از شهر گذشته‌اید به طبیعت رسیده‌اید. و حتی از مفهوم هستی گذشته‌اید و به نابی نیستی نایل شده‌اید. در تعریف دوم نیز نام به شما می‌گوید گذشته از ارتباط ساده بین دو متن خام شما به دنبال چیزهایی فراتر از این‌ها باشید. روابط هندسی و تعریف شده مدرن را کنار بگذارید و پیدا کنید این دو متن «به ظاهر» می‌تواند چقدر روابط خاص را کشف کنید. روابطی که اگر برخوردی کلاسیک یا مدرن با متن داشته باشید در درک آن ناتوان می‌مانید.
اما شما اگر پست مدرن‌تان کمی عمیق‌تر باشد باید توجه کنید اولین مساله این است که متن اعتماد نکنید حتی این متن نیز گذشته از خواست کاتب با نمایش بیش از حد صداقت و ناب بودن این را به شما یادآوری می‌کند. تمام چینش متن چیزی جز این را دنبال می‌کند که صداقت متن را نمایش دهد. در واقع ما در اینجا با چیزی جز تبلیغ صداقت روبه‌رو نیستیم مثل شرکتی که سعی می‌کند به هر شکلی مفید بودن مصرف شیر را نمایش دهد این نمایش البته ممکن است یک نمایش صادقانه باشد ( چون کار سختی است ما به عنوان یک نامتخصص تعیین کنیم که شیر مفید است یا نه) ولی چه در صورت مفید بودن چه مفید نبودن تبلیغ سعی در القا مفهوم مفید بودن شیر دارد. با این وجود شاید شما باز هم به این بازی تن دردهید (باز تاکید می‌کنم شاید این تبلیغ در مفهوم مدرن یا کلاسیک خود واقعی و درست باشد) در اینجا نیز ما با متنی روبه‌رو هستیم که سعی در نمایش صداقت دارد شما به عنوان یک مخاطب این نمایش می‌توانید هم با آن برشتی برخورد کنید هم استانیسلاوسکی یا فاصله‌گذاری کنید یا نمایش را باور کنید بستگی دارد چگونه بخواهید لذت ببرید.
گذشته از نمایش صداقت که القایی مفهومی است از نظر شکلی متن نمایشی دادایستی دارد. شاید شدتی در انتخابات تصادفی آن نباشد (با توجه به آن تعریف رایج نه چندان صحیح دادایسیم در ایران) ولی چینش متن در واقع این گونه القا می‌کند که دو متن نه چندان ارزشمند همین‌طوری کنار هم قرار گرفته‌اند و حال خودتان تحویل‌اش کنید. ساختار کولاژ گونه‌ی متن هر چند این کولاژ خیلی در ابعاد کوچکی است و گسترده نشده شکل بیرونی یک ایده دادایستی را بروز می‌دهد.اما گذشته از این رفتار با این گونه مواد خامی چگونه می‌شد برخورد کرد. نویسنده این یادداشت در چالش با این روایت جذاب بومی قرار گرفته است چند سال پیش که این گونه حکایتی را آن زمان من از مجله «همساده» به عنوان فولکلور منطقه گراش در جنوب استان فارس خواندم. واکنش فردی من باز تولید فرم و محتوا بودم نتیجه کار چندان دلچسب نبود ولی برای مقایسه با متن بررسی شده خواندن آن خالی از لطف نیست.
 
 

مسعود غفوری از ایالت گراش

 

 

(اینو چون گفتی بفرست فرستادم. نه که یه وقت بزنی توی وبلاگت و آبروی منو ببری!)

تتاتت
داستانی از مسعود غفوری

 

 

یک روز کاملاً آفتابی روی نیمکت یک پارک نسبتاً خلوت دختری نشسته و دارد کتاب می‌خواند؛ یا فقط آن را ورق می‌زند؛ یا حتی فقط عکس‌هایش را نگاه می‌کند و اصلاً حواس‌اش جای دیگری است (یعنی در حقیقت منتظر است)؛ چون در غیر این‌صورت دلیلی ندارد که او دم‌به‌دقیقه، یا کمی بیشتر یا کمتر، به ساعت‌اش نگاه کند. یک گربه سفید در حالی که سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌گرداند، آرام‌آرام از جلوی نیمکت رد می‌شود. دختر متوجه‌اش نمی‌شود، و او هم همانطور با طمأنینه از دید خارج می‌شود.
پسری کنار نیمکت توقف می‌کند. او دختر را که اخیراً محو خواندن کتاب شده چند دقیقه‌ای برانداز می‌کند و سعی می‌کند با این‌پا و آن‌پا کردن او را متوجه حضورش کند. سر آخر دختر سرش را بلند می‌کند و نگاه‌اش می‌کند. در همین فاصله، سگی خال‌خالی از سمتی که گربه رفته بود می‌آید و در حالی‌ که زمین را بو می‌کشد از جلوی نیمکت رد می‌شود. پسر خودش را جمع‌و‌جور می‌کند و می‌گوید: -خانم کوثری؟
دختر کتاب را می‌بندد و با عجله بلند می‌شود: - اوه! بله (او دروغ می‌گوید). شما هم... آقای کبیری هستین.
- بله! (او هم دروغ می‌گوید) حال شما چطوره؟
همان گربه سفید به سرعت از کنار دختر رد می‌شود و باعث می‌شود او جیغی بزند و یک متری به هوا بپرد. سگ خال‌خالی هم با همان سرعت دنبال‌اش می‌دود. هر دو با حالتی کمی عصبی می‌خندند. دختر که رنگ‌اش پریده می‌گوید: -من خوبم... خوبم... وای خدایا... حال شما چطوره؟
- ممنون! دیر که نکردم؟
- نمی‌دونم راستش. من داشتم کتاب می‌خوندم.
بعد به ساعت‌اش نگاهی می‌اندازد: -نه! همون ساعتی که دیروز گفتین.
- دیشب.
- دیشب؟! اوه! آره! دیشب.
دختر که همچنان سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و لبخندی گوشه‌ی لب‌اش ماسیده، نگاه‌اش را از پسر می‌گیرد و به کیف‌اش روی نیمکت خیره می‌شود. پسر هم دست‌اش را پشت سرش قفل می‌کند و به جلوی پای‌اش خیره می‌شود. گربه، و به دنبال‌اش سگ، این‌بار با سرعتی کمتر البته، از جلوی آنها رد می‌شوند.
- من به وبلاگتون سر زدم. عکسی که اونجا انداخته بودین خیلی خوشگل بود... نمی‌دونم... شاید بدون مقنعه....
- اوه! آره! خوب، می‌دونین... عکس‌های سیاه و سفید معمولاً آدم‌ها رو... می‌دونین که... (او در حقیقت دارد درباره عکس دوست‌اش حرف می‌زند).
باز هم چند لحظه سکوت.
- ولی صدای شما هم پشت تلفن... شما تهرانی نبودین؟
پسر با کمی دست‌پاچگی: -خوب چرا... ولی نه این‌که یه چند وقتیه توی خوابگاه با هر چی ترک و لره سروکار داریم، لهجه‌مون هم عوض شده. شاید هم این گوشیان که صدای آدمو قشنگ‌تر می‌کنن (او هم البته دارد درباره صدا و لهجه هم‌اتاقی‌اش حرف می‌زند).
- شاید هم... اوهوم....
و باز هم همان حرکت تایید با سر و نگاه به کیف، و همان دست‌های قفل‌شده به پشت و ضرب گرفتن با نوک پا. هر دو لحظه‌ای به ساعت‌شان نگاهی می‌اندازند (آنها دارند به رفقای‌شان، خانم کوثری و آقای کبیری، فکر می‌کنند، و در واقع دارند به آنها فحش می‌دهند)؛ وسرشان را که بالا می‌آورند، نگاه‌شان با هم تلاقی می‌کند.
سگ و گربه از دو سمت مقابل بی‌مهابا و به سرعت وارد می‌شوند و به شدت با هم تصادف می‌کنند و روی زمین ولو می‌شوند. هر چهار تا مات و مبهوت به این صحنه نگاه می‌کنند. آخر سر پسر با نا‌امیدی می‌پرسد: -خدای من! معلومه اینجا چه خبره؟
گربه و سگ از زمین بلند می‌شوند و چند لحظه‌ای به دختر و پسر خیره می‌شوند. بعد هم نگاهی به همدیگر می‌اندازند و هر کدام راه خودشان را می‌روند؛ در حالی‌که آن دو در سکوت کامل به هم خیره شده‌اند.


25/12/84

پست مدرن یعنی چی؟(کربلایی هاشم رجب زاده)

 

 

روایتی از فولکلور منطقه تربت

گویندهُ قصه: کربلایی هاشم رجب زاده

 

پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور کور بودن یکیش چش نداشت.یه روز خواستن برن شکار.

سه تا تفنگ تو اسلحه خونه سلطان بود، دوتاش خراب خراب بود یکیش قنداق نداشت. پسری که

چش نداشـت تفنگی که قنداق نداشـت رو انداخــت رو کولش. رفتن و رفتن تا رسیدن به جنــگل.

سه تا آهو دیدن، دوتاش مرده مرده بود یکیش جون نداشت. همون آهویی که جون نداشت رو

ورداشتن و رفتن تا رسیدن به سه تا خونه، دوتاش خراب خراب بود یکیش دیوار نداشت. رفتن تو

خونه ای که دیوار نداشت. سه تا دیگ پیدا کردن، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش ته نداشت.

توی دیگی که ته نداشت سه تا چاقو بود، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش تیغه نداشت. با

همون چاقویی که تیغه نداشت شکارشون رو که جون نداشت ریز ریز کردن ریختن تو دیگی که ته

نداشت، گوشتا رو پختن و خوردن تا تشنه شون شد. چه کنم، چکار کنم، راه افتادن رسیدن به

سه تا چشمه. دوتاش خشک خشک بود یکیش نم نداشت. سرشون رو گذاشتن روی همون

چشمه که نم نداشت و دیگه ورنداشتن.

 

مروری بر زندگی کربلایی هاشم

به قلم: علی پورعباس(نوهُ کربلایی هاشم)

 

در سال ۱۳۱۲ در روستای عبس آباد از توابع رشتخوار به دنیا آمد، در خانواده ای پرجمعیت با پنج

برادر و یک خواهر. با پنهان شدن در بیابان و دادن رشوه، خدمت مقدس سربازی را دو در کرد و

سپس ازدواج کرد با دختری از همان روستای خودشان. در آغاز زندگی به شهر مشهد رفت و

کارگری می کرد ولی کم کم سرمایه ای دست و پا کرد، به روستا برگشت و تاکنون به دامداری و

کشاورزی مشغول است. در سالهای جنگ عراق و آمریکا (دو، سه سال پیش) به صورت غیرقانونی

و بدون پاسپورت با مشقات فراوان به زیارت عتبات عراق رفت. وی در این سفر بارها تا نزدیکی

مرگ رفت ولی بالاخره پس از گذشتن از دام سربازان ایرانی و عراقی و راهزنان ایرانی و عراقی

و تحمل تشنگی و گرسنگی فراوان به کربلا رسید و آرزوی چندین ساله اش برآورده شد. او هم

اکنون یک آرزوی دیگر دارد که رفتن به مکه و زیارت قبر پیامبر است که اگر خدا بخواهد تا دو ماه

دیگر برآورده می شود. البته این که گفتم یک آرزوی دیگر به معنی آخرین آرزو نیست. او شاید هنوز

آرزوهای زیادی داشته باشد که ما خبر نداریم. انشاءالله همانطور که او به آرزویش رسید شما هم

به مراد دلتان برسید.

 

ECNALUBMA

 

 I'm an AMBULANCE

 

آمبولانسم،

آمبولانس

لطفا راه بدهید،

من آمبولانسم

مرده می برم.

 

خط

 

آن خطاط چهار گونه خط نوشتی،

اولی را خود خواند و داد بقیه هم بخوانند

دومی را فقط خود خواند،

سومی را بقیه خواندند، خودش نخواند،

چهارمی را هر کار کرد نتوانست بخواند، بقیه هم نتوانستند بخوانند.

از بس بدخط نوشته بود.

 آن خط سوم منم.

 

 

غادة السمان

این مطلب را از سایت آینه برداشتم.

درباره پتر اشتام، نویسنده ابرها و بادها

 
 
برگرفته از روزنامه شرق
 
 
نوشته:س.محمود حسینی زاد
 
193092.jpg
کتاب خوان نیمه حرفه اى هم، با «سوئیس» یاد ماکس فریش مى افتد و فریدریش دورنمات. در ایران. در جاهاى دیگر که مردم عمیق تر مطالعه مى کنند، آدولف موشک و پتر بیکسل و لوشر هم یادشان مى آید. اینها شاخص هاى دو نسل از نویسندگان معاصر سوئیسى اند.
روزنامه معتبر فرانکفورتر آلگماینه سایتونگ در نقدى بر کتاب «در باغ هاى بیگانه» (۲۰۰۳) نوشت: با پتر اشتام نسل سوم نویسندگان آلمانى زبان سوئیس پا گرفته است.
اشتام،  متولد ،۱۹۶۳  در رشته ادبیات انگلیسى تحصیل کرده و رشته روانشناسى. در زوریخ. از ۱۹۹۰ نویسنده و روزنامه نگار است. مدت ها هم خارج از سوئیس به سر برده،  پاریس، نیویورک، برلین و کشورهاى اسکاندیناوى. کار ادبى را با نویسندگى نمایشنامه رادیویى شروع کرد. ۱۹۹۱. سپس در ژانرهاى مختلف به نوشتن پرداخت. اوایل بیشتر نمایشنامه صحنه اى و رادیویى،  نقد ادبى و حتى کتاب هاى تخصصى و این چهار- پنج سال اخیر عمدتاً رمان و داستان کوتاه. اولین رمانش «آگنس» را در سال ۱۹۹۸ منتشر کرد، ۱۹۹۹ مجموعه داستان هاى کوتاه «یخ بندان»،  ۲۰۰۱ رمان «Ungefahre Landschaft» و ۲۰۰۳ مجموعه داستان هاى کوتاه «در باغ هاى بیگانه» را. در سال ۲۰۰۴ مجموعه نمایشنامه هایش تحت نام «بوسه ماهى» به بازار آمد. قرار است در ژوئیه ۲۰۰۶ رمان جدیدش به نام «روزى مثل امروز» در آلمان منتشر شود. از ۱۹۹۷ تا همین اواخر، سر دبیر نشریه ادبى «طرح هایى براى ادبیات» بود و چندین جایزه برده است.
داستان  هایش در روال داستان نویس هاى نسل جوان آلمان است. در مقدمه اى بر «گذران روز» (نشر ماهى) خصوصیاتى از خط و ربط نویسندگان جوان آلمان را آورده ام. موضوع هایى به ظاهر دم دستى،  اما به معنى واقعى مردمى- بشرى،  با بیانى بى تکلف، ساده و شاعرانه. خصوصیت نویسنده هاى این دوره ادبیات آلمانى زبان، گذار از مرحله تم ها و موضوع هاى تکان دهنده و عظیم است، گذار از مرحله کندوکاوهاى تکنیکى، که گاه به شعبده بازى مى ماند. آنها به دنیاى پیرامون مى پردازند و به انسان. در این داستان ها نه جرم و جنایتى اتفاق مى افتد، نه شور بختى هایى با ابعاد ادبیات کلاسیک.
اشتام هم در همان راه مى رود. گاه با کارور و همینگوى و ریچارد فورد مقایسه شده است و گاه با کافکا و چخوف. مهم نیست که قهرمان هاى اشتام چه اسمى دارند، که داستان در کجا اتفاق مى افتد، در شهرکى در سوئیس یا در نیویورک،  در آلمان یا در اسکاندیناوى؛ مهم این است که قهرمان هاى اشتام، اکثراً هم جوان،  مدام در جست وجویند و هیچ نمى یابند. به قول منتقدى خواننده داستان هاى اشتام از ابتدا مى داند که داستان به سرانجامى نمى رسد. منتقد فرانکفورتر آلگماینه، قهرمان هاى اشتام،  این آدم هاى دنیا از دست داده را، با مجسمه هاى جیاکومتى قیاس مى کند «باریک، تنها، بدون تماس با اطراف».
اشتام چند روز پیش در خانه هنرمندان تهران داستان «جالیز» از مجموعه «در باغ هاى بیگانه» را خواند: مردى سوئیسى در میخانه اى در ایرلند با دکترى ایرلندى آشنا مى شود. میخانه پاتوقى است براى نوازندگانى که گرد هم مى نشینند و تا توان دارند مى نوازند. مرد به دعوت دکتر به خانه او مى رود و  با زن و سه دخترش آشنا مى شود. دکتر این زن را از آلمان گرفته تا «خون تازه اى به این منطقه وارد کند». خانه پوسیده و قدیمى، محصور است با دیوارهایى بلند. دختر ها انگار که به این دنیا تعلق ندارند. جایى در باغ، چند گور قدیمى است. دکتر اصرار دارد تا مرد نزد آنها بماند. مرد قبول مى کند. وقتى در میهمانخانه اثاثیه  اش را جمع و جور مى کند؛ به کنار پنجره مى آید و به دکتر که در خیابان منتظر اوست نگاه مى کند. از جا تکان نمى خورد تا دکتر سوار مرسدس قدیمى اش مى شود و بر مى گردد.
این داستان شاخصى است از کارهاى اشتام. هم از نظر زبان، که خواهم گفت، هم از نظر محتوا. خودش در توضیح این داستان مى  گوید: نمونه اى  است از جامعه انسان ها- شاید سوئیس- نوازنده  ها دور هم حلقه مى زنند،  دکتر دور خانه اش دیوارى مى کشد، هر دو گروه در دایره اى بسته،  در جست وجوى آرامش و کمال اما ناموفق.
داستان هاى نسل جدید نویسنده هاى آلمان و آلمانى زبان را که مى خوانیم، فکر مى کنیم یعنى این آدم ها هیچ امیدى ندارند؟ اشتام مى گوید: این نسل که دیگر امید مادى ندارد؛ چون از مادیات همه چیز دارد. حالا نمى داند به چى باید امید داشته باشد.
آگنس، قهرمان اولین رمان اشتام،  دانشجوى فیزیک است و عاشق نویسنده اى مسن تر. اما عشق واقعى برایش کافى نیست. دلش مى خواهد، کتاب شود، یک رمان. نویسنده مخالفت مى کند. یک بار عشقى را با نوشتن از دست داده است و نمى خواهد تکرار کند. اما زن دست بر دار نیست و مرد سرانجام قبول مى کند و مى نویسد و تخیل از واقعیت پیشى مى گیرد. سرانجام کتاب آگنس را مى کشد.
• سبک نوشتن اشتام
یکى از خصوصیات بیانى این نویسندگان ایجاز است در جمله سازى، جمله هاى کوتاه و ساده. بى حواشى و بى پردازش هاى گاه نا مفهوم. بدون صفت هاى متعدد. اشتام مى گوید: ادبیات کلاسیک به نوعى ما را فریب داده، اجازه داده تا ما تصور کنیم که مى توانیم در فکر و ذهن دیگران وارد شویم و آن را بیان کنیم. در صورتى که ما مى توانیم دیده هایمان را بنویسیم. اشتام از نظر جمله بندى و بیان مطالب، حتى موجز تر از همکاران خود در آلمان مى نویسد. رمان اولش اینطور شروع مى شود: «آگنس مرده است. داستانى او را کشت.»
اولین داستان «در باغ هاى بیگانه» به نام «میهمان» چنین آغازى دارد: «خانه   بزرگ بود. بچه ها پرش کرده بودند،  اما از وقتى که رگینا تنها زندگى مى کرد، خانه بزرگتر شده بود.»
منتقد روزنامه دى سایت مى نویسد: جمله هاى پتر اشتام اکثراً پنج تا هشت واژه دارد. از به کار بردن صفت و تمثیل و قیاس پرهیز مى کند. اشتام استاد ریاضت در جمله سازى است.۱
منتقد روزنامه نویه سورشر سایتونگ در باره اشتام مى نویسد: کمترین سرمایه گذارى با بیشترین تاثیر از خصوصیات دیگر نوشته هاى پتر اشتام به همراه محل رویداد داستان ها: کشورهاى مختلف و ملیت هاى مختلف، محل هاى سر پوشیده؛ خانه و اتاق هایى تاریک و روشن. با یا بدون آفتاب. یکى دیگر هم، استفاده از طبیعت و رویدادهاى طبیعى. منتقد روزنامه دویچه سایتونگ مى نویسد: «در بین نویسندگان نسل اشتام هیچ نویسنده اى نیست که این چنین از هوا و طبیعت صحنه اى براى درام هایى که در درون آدم ها در جریان است، بسازد.»
دورنمات هم استاد این تکنیک است. استادانه جریان رودها و غلتیدن ابرها و وزیدن بادها را با روال داستانگویى عجین مى کند.۲
از اشتام پرسیدم بنابراین مى توانیم این خصیصه را خصیصه نویسنده  هاى سوئیسى بدانیم؟
گفت: شاید، به هر حال آب و هوا در سوئیس نقش اساسى در زندگى آدم ها دارد.
دو، سه نمونه: داستان «جالیز»، پس از آنکه مرد خانه و باغ دکتر را در حالتى نگران و مردد ترک مى کند: «... صبح آسمان ابرى بود و حالا باد تندى مى وزید و ابرهاى تیره بیشترى را در آسمان مى پراکند. درخت هاى کنار خیابان به شدت تکان مى  خوردند، انگار که بخواهند از زمین کنده شوند. سمت شرق به نظر بارانى مى آمد...»
این داستان چنین پایانى دارد: «...کنار پنجره میهمانخانه ایستاده بودم و به بیرون نگاه مى کردم. ابرها در آسمان مى رفتند، تند و مدام شکل عوض مى کردند. به سمت غرب مى رفتند و از فراز جزیره به سمت اقیانوس. مدتى طولانى همانجا ایستادم و به آن آهنگ فکر کردم و به پیرمرد و به آنچه که به بچه ها گفته بود. شماها باید سئوال کنید و باید پاسخ بدهید. هر دوتاش یکى است.»
در داستان «تمام شب» قهرمان اصلى اوضاع جوى است. داستان در آمریکا مى گذرد. زنى به مسافرت رفته و با هواپیما برمى گردد. مرد قصد دارد تا با ورود زن به او حقایقى در مورد زندگى شان و جدایى شان بگوید. هوا توفانى است. هواپیما سقوط نمى کند، اما دیر مى رسد. مرد از آمدن زن خوشحال مى شود و رمان Ungefahre Landschaft اینچنین زیبا تمام مى شود: «پاییز شد و زمستان. تابستان آمد. هوا تاریک شد و روشن.»
پى نوشت ها:
۱- متاسفم که مسئله را شخصى مى کنم، اما سال گذشته از من مجموعه داستانى منتشر شد به نام «سیاهى چسبناک».
زبان و جمله بندى ها ساده، موجز و کوتاه و بدون کاربرد صفت هاى رنگارنگ و توضیح واضحات. از طرف دیگر داستان ها پایانى خلاف انتظار داشتند. منتقدى نوشت: خوب است، اما کاش نویسنده خست به خرج نمى داد و جمله هاى طولانى تر مى نوشت! دوستى  نویسنده گفت:  اصلاً خوب نیست که خواننده غافلگیر شود. از اول باید بداند که چه انتظارش را مى کشد!
۲- «قاضى و جلادش» و «قول» از بهترین  نمونه هاى این تکنیک دورنمات است. این دو قبلاً  ترجمه و منتشر شده. نشر ماهى قرار است این دو را با «سوءظن» یکجا منتشر کند.
 

Peter Bichsel

 

From Wikipedia, the free encyclopedia

Jump to: navigation, search

Peter Bichsel (born March 24, 1935) is a popular Swiss-German writer and journalist representing modern German literature.

Bichsel was born 1935 in Luzern, Switzerland the son of craftsmen, manual laborers. Shortly after he was born, the Bichsels moved to Olten, also in Switzerland. To this day, Peter Bichsel considers himself from Olten. After finishing school, he became an elementary school teacher, a job which he held until 1968. From 1974 to 1981 he was the personal advisor of Willy Ritschard, a member of the Swiss Federal Council. Between 1972 and 1989 he made his mark as "writer in residence" and a guest lecturer at American universities. Bichsel has lived on the outskirts of Solothurn for several decades.

One of his first and most well known works is And Really Frau Blum Would Very Much Like to Meet the Milkman (translated from the German by Michael Hamburger in 1968). Not as short as this first one, his children's stories were just as successful. For the most part, Bichsel's works for younger readers concern children's stubborn desire to take words literally and wreak havoc on the world of communicated ideas. In the early 1970s and 1980s, Bichsel's journalistic work pushed his literary work to a large extent into the background. Only Der Busant (1985) and Warten in Baden-Baden appeared again to have the Bichsel style that was so familiar to German readers. Peter Bichsel gave up being a professional teacher early in his lifetime, yet he has continued to teach his readers that the drudgery and banality of life is of our own making. Conversely, we have every opportunity to prevent our lives from being boring. This theme has helped make Peter Bichsel a symbol of German literary work today.

Awards