باروبندیلش را جمع کرد
پولی قرض گرفت
و رفت تا در تهران زندگی کند
زیرا آنکه قلبش را شکسته بود در بابلسر بود
پولش تمام شد
کم
کم
به شیراز برگشت
تا در خانه پدری بماند و
بنویسد و
سیگار بکشد
و اگر وقت کند برای دکترا بخواند.
بله
عشق باعث پیشرفت میشود
اما اگر خدا بخواهد.
به عنوان کسی که پدرش را دوست دارد عرض میکنم:
«پدر از مقام والایی برخوردار است
اما
افسوس احمق است.»
او میآید
تا دنیای آلوده به تباهی را
زیر و زبر کند
و شگفتی و هیجان بیافریند
بر صفحه تلویزیونهای شما.
دکان تنباکو فروشی - فرناندو پسوآ
ترجمه از پرتقالی: ریچارد زنیت
فارسی : خلیل پاک نیا
من هیچام
هیچ وقت چیزی نخواهم شد
نمیتوانم بخواهم چیزی باشم
با اینهمه، همهی رویاهای جهان در مناست.
پنجرههای اتاقام
اتاق ِ یکی از میلیونها نفریاست در جهان که هیچ کس چیزی از او نمیداند
(و اگر هم بدانند، چه چیزی را میدانند؟)
شما پنجرههای باز به راز ِ خیابانی که مردم همیشه از آن میگذرند ،
خیابانی دور از دسترس هر ذهنی،
واقعی، عجیب واقعی، مشخص، مشخص بی آن که خود بداند
با راز چیزهای زیر سنگها و موجوداتاش
با مرگی که دیوارها را نمناک و موی انسان را سفید میکند.
با سرنوشتی که قطار همه چیز را در شیب جادهی هیچ میراند
امروز چنان درهم شکستهام که گویی حقیقت را میدانستم
امروز چنان هوشیارم که گویی در آستانهی مرگ بودهام
گویی هیچ رابطهای با اشیاء نداشتهام جز وداع ،
این خانه و این طرف خیابان، واگنهای یک قطار میشوند،
با صدای سوتی که در سرم صفیر میکشد، میروند
و با زلزلهی عصبها و تق تق استخوانهایم، گویی میرویم
امروز سردرگمام،
مثل کسی که به چیزی فکر میکند، مییابد و از یاد میبرد
بین قولی که به تنباکو فروش آن دست خیابان دادهام
- واقعیت جهان بیرون -
و حسام که میگوید همه چیز فقط رویااست
-واقعیت جهان درون-
نصف شدهام
شکست خورده در همه چیز
چون آرزویی نداشتم شاید در هیچ شکست خورده ام
از دست هر چه که به من آموختند خلاص شدم
از پنجرهی پشت خانهام گریختم
به روستاها، با نقشههای بزرگ در سرم.
اما جز درخت و علف زار چیزی نیافتم
و اگرمردمی هم بودند، شبیه هم بودند
از پشت ِپنجره کنار میروم و مینشینم روی صندلی.
حالا باید به چه چیزی فکرکنم؟
چه میدانم چه خواهم شد، من که نمیدانم کهام؟
همانی هستم آیا که فکر میکنم؟
فکر میکنم اما، چیزهایی باشم بیشمار.
و بیشمارند آنها که فکر میکنند بیشمار هستند،
آنقدر بیشمار که شماره نمیشوند
نابغه؟
همین حالا هزاران ذهن مثل من در رویا نابغهاند خیال میکنند،
کسی چه میداند، شاید تاریخ نخواهد حتی یکی را به خاطر بیاورد،
و از بی شمار فتحهای آینده چیزی جز کود برجا نمی ماند.
نه، یقین ندارم من به خودم.
دیوانهخانهها پر از بیمارها
بیمارهایی با یقینهای بسیار!
حالا منی که هیچ یقینی ندارم بیشتر حق دارم یا کمتر؟
هیچ یقینی حتا به خودم...
همین حالا چه بیشمارند در اتاقکهای زیرشیروانی در دنیا
نابغههای خیالی چشمانشان پر از رویا!
چه آرزوهایی شریف و چه آرمانهایی عظیم
- آری، به یقین شریف و عظیم
و شاید حتا آرزوهایی دست یافتنی-
آیا هرگز نور حقیقی روز را می بیند یا گوش شنوایی می یابند؟
این دنیا برای کسی است که آمده تا تسخیرش کند
نه برای کسی که فقط در رویا می تواند
حتی اگر شایستهی آن باشد.
از ناپلئون بیشتر رویا دیدهام.
بر سینهی خیالیام بیشتر از مسیح عشق به انسان داشتهام.
فلسفههایی یافتهام در نهان، که کانت هرگز ننوشت
با این حال مردی در اتاقک زیر شیروانیام و شاید همیشه همین بمانم
مردی در اتاقک زیر شیروانی هرچند که آنجا نباشم
کسی خواهم بود که :«برای آنچه که هستم آفریده نشده است »
کسی خواهم بود که :«استعدادهایی دارد»
کسی خواهم بود که در انتظار دیگران میماند
تا دری را برایاش باز کنند
در مقابل دیواری که در ندارد
کسی که در لانهی مرغی ترانهی بیکران را خواند
و در چاهی سربسته، صدای خدا را شنید.
یقین به خودم؟ نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز.
بگذار طبیعت آفتاباش را بتابد، باراناش را ببارد
بر سر پرشورم
و باد را در موهایم
بگذار باقی همه اگر میخواهد یا میباید بیاید
بیاید یا نیاید.
ما، اسیران دل خستهی ستارهها ،
همهی جهان را فتح میکنیم
پیش از آنکه از بستر برخیزیم
بیدار که میشویم هوا مه آلود است
بیدار میشویم و میبینیم دنیا غریب است
از خانه بیرون میرویم و جهان را سراسر زمین میبینیم و
راه شیری ، کهکشان و بیکران ها.
( شکلات بخور، دخترک؛ شکلات بخور!)
ببین : جز شکلات هیچ چیز ِ متافیزیکی توی دنیا نیست.
ببین : همهی مرام ها با هم بیشتر از قنادیها چیزی به تو نمی آموزد .
شکلات بخور دخترک، با دست و روی شکلاتیات، شکلات بخور!
ای کاش من هم می توانستم مثل تو واقعی شکلات بخورم.
اما من فکر میکنم و زرورق دورِ شکلات را باز میکنم
(از دستم میافتد روی زمین ، مثل زندگی که افتاد از دستم..)
اما از تلخی اینکه هیچام
دستِ کم چرکنویس این شعرها بجا میماند
این دروازههای درهم شکسته بسوی ناممکنها میرود
و دستِ کم می توانم بی آنکه اشک بریزم حس هیچ بودن را قبول کنم
دستِ کم شریفام در رابطهام با اشیاء
وقتی با تکان دستهایم رختهای چرک را
بسوی جریان اشیاء پرتاب میکنم
و بدون پیراهنی در خانه میمانم.
( تو، تویی که تسلی میدهی، تویی که چون نیستی میتوانی تسلیدهی،
و یا تو، الههی یونانی که چون تندیسی زنده خیال میشوی
یا تو، بانوی اشرافزاده رومی، شریف و شوم که باورنکردنیاست،
یا تو، شاهزاده بانوی آوازخوانهای ِدوره گرد قدیمی
یا تو، مارکیز ِقرن هیجدههمی، دِکلولتهِ پوش و منزوی
یا تو، عشوه گر ِنسلِ ِپدران ِما،
یا چیزی مدرن که دقیق نمیدانم چیست-
همهی اینها، هرچه هستید،اگرالهام میتوانید
الهام دهید
قلبم خالی است چون سطلی واژگون.
مثل کسانی که احضار ارواح میکنند روح خودم را احضار میکنم
و چیزی نمییابم.
بسوی پنجره میروم و دقیق به خیابان نگاه میکنم :
دکانها، پیاده روها، رفت و آمدِ ماشینها را میبینمِ
موجودات ِ زنده را میبینمِ لباس پوشیدهاند و از کنارهم میگذرند،
سگ ها را هم میبینمِ، آنها هم زندهاند،
و همهی اینها چون تبعید بر من سنگینی میکند،
و همهی اینها غریب است، مثل هر چیز دیگر. )
من درس خواندهام، عشق ورزیدهام، زندگی کردهام، حتی ایمان داشتهام،
و امروز به حال هر گدایی افسوس میخورم که چرا من او نیستم
به لباسهای مندرس، زخمها و دروغهای هر یک نگاه میکنم
و پیش خود فکر میکنم:
شاید هرگز درس، عشق، زندگی، هرگز ایمان نداشتهای ،
(چرا که میتوان همهی این کارها را کرد بی آنکه هیچ کدام به سرانجام برسد.)
شاید فقط بودهای، چون دمِ ِ بریدهی مارمولکی که پیچ و تاب میخورد
چیزی که از خود ساختم خوب نساختم
و چیزی که میتوانستم بسازم نساختم
به لباسی درآمدم که لباس من نبود
مرا به جای کسی میگرفتند که من نبودم، چیزی نگفتم و از دست رفتم
وقتی هم خواستم نقاب از چهرهام بردارم
با چهرهام یکی شدهبود
وقتی آن را برداشتم و خود را در آئینه دیدم
پیر شده بودم
مست بودم و دیگر نمیدانستم چگونه میشود لباسی به تن کنم که از تن در نیاورده بودم
نقاب را به گوشهای انداختم و در اتاق ِ خلوتم به خواب رفتم
مثل سگی که به تدبیر تحملاش میکنند
چرا که بی آزار است ،
و میخواهم این داستان را برای اثبات برتریام بنویسم.
ای گوهر آهنگین شعرهای بی حاصلام
کاش میتوانستم
به جای نگاه کردن به دکان تنباکو فروشی آن دست خیابان
به تو چون چیزی که خود ساختهام نگاه کنم
چیزی که زیر پای خودآگاهی از هستیام
لگدکوب میشود
مثل فرشی که مردی مست بر آن تلوتلو میخورد
یا قالیچه جلو در، که کولیها آن را دزدیدهاند
و قیمتی نداشت
حالا تنباکو فروش، دکاناش را بازکرده و آنجا ایستادهاست
و من با درد گردنی که به یک طرف چرخیده
و عذاب روحی که خوب نمی فهمد بدترش کرده
به او نگاه می کنم
او خواهد مرد و من هم.
او تابلوی دکاناش را بجا میگذارد و من شعرهایم را.
زمانی تابلوی دکاناش هم میمیرد و شعرهای من هم.
زمانی خیابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت میمیرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیارهی ِ چرخان، جایی که همهی این اتفاقها افتاد میمیرد.
در سیارههای دیگر در منظومههای دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر میسازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکانها زندگی خواهند کرد
همیشه چیزی در برابر چیز دیگر
همیشه چیزی همانقدر بیهوده که چیز دیگر
همیشه همانقدر سرسخت که واقعیت
همیشه راز درونی همانقدر واقعی که راز بیرونی
همیشه این چیز یا آن
یا نه این چیز و نه آن
حالا مردی وارد دکان شد(آیا میخواهد تنباکو بخرد؟) ،
و این واقعیت ِ قابل قبول تکانم میدهد
از روی صندلی بلند شوم - قدرتمند، متقاعد، انسانی.
و سعی میکنم این بیت ها را بنویسم
که در آن نظر مخالف را میگویم
و درحین فکر کردن به نوشتن این چیزها
سیگاری روشن میکنم
ودر لذت سیگار از دست این فکرها خلاص میشوم
نگاهم مسیر دود را دنبال میکند
گویی مسیر خود من است
و در یک لحظهی حساس و مناسب
با رهایی از همهی این حدس و گمان ها
لذت میبرم
و میفهمم که متافیزیک وقتی است که حال خیلی خوب نیست
بعد به صندلی تکیه میدهم
و همچنان سیگار میکشم.
و تا وقتی که سرنوشت بگذارد سیگار میکشم.
(شاید اگر با دختر رختشو ازدواج میکردم خوشبخت میشدم)
از روی صندلی بلند میشوم. بطرف پنجره میروم
آن مرد از تنباکو فروشی بیرون آمد (آیا پول خردها است که در جیباش میریزد؟ )
او را میشناسم. استفان! که متافیزیکی نیست
(حالا تنباکو فروش دم ِدر ایستادهاست. )
گویی به استفان الهام شد، سرش را برگرداند و من را دید
برایم دست تکان داد و من دادزدم: سلام استفان
و تمام کیهان
به جای خودش برمیگردد
بدون امیدها و ایدهآلها
و تنباکوفروش میخندد
پانزده ژانویه- ۱۹۲۸
آلورو دو کامپوس
آری و من با چشمان خویش، سیبیل اهل کومی را دیدم که در قفسی آویخته بود، و آن گاه که کودکان به طعنه بر او بانگ می زدند سیبیل چه می خواهی؟ پاسخ می داد: می خواهم بمیرم.
دو شعر ازتی . اس. الیوت
ترجمه به فارسی: محمود داوودی
صبح کنار پنجره
صدای تق تق سینی صبحانه
از آشپزخانهی پایین میآید
در پیادهرو ِ پاخورده
روح نمناک
و خاکستری زنهای خانهدار را حس میکنم
پشت درهای باغ، ناامیدی جوانه میزند
موج قهوهای مه بالا به سوی من میآید
چهرههای کج و کوله در پیاده رو
و زنی که با حرکتی تند و دامنی گل آلود میگذرد
با لبخندی بی هدف
که پرپر میزند در هوا
و گم میشود بر بام خانهها.
آنجا که زبان من سخن نخواهد گفت
در سرزمین گیاهان تزئینی
و پیراهنهای سفید تنیس
آنجا که خرگوش چاله خواهد کند
و باز خواهد گشت خار
گلها بر شن زار خواهد روئید
و باد خواهد گفت
اینجا آدمهای بی خدا
خوب زندگی کردند
و تنها یادگارشان این است:
خیابان آسفالت
و یک هزار توپ هدر رفتهی گلف.
شاعر ترک
کشوری وجود دارد به نام ترکیه
در سمت بالای چپ کشور جمهوری اسلامی ایران
با پرچم سه رنگش
با کوهها و خانه هایش.
ترکیه خاک مرغوبی دارد
شلوارهای خوبی دارد.
می توانی پاچه هایت را بالا بزنی. می توانی شلوارت را در بیاوری. هر طور دوست داشته باشی.
چون در ترکیه آزادی وجود دارد.
اما نه برای ما.
شعری از یک شاعر ترک
ترجمه رضا غفاری
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت.
همیشه می ترسم یه روز سکته مغزی کنم. لب و لوچه م کج بشه بخوام بخندم نتونم. آخه کی می تونه با لب کج بخنده. تازه اگرم بخندم اون که دیگه خنده نیست. خنده باید راست راستکی باشه. اون جوری که من تو عکسم اون روز که خوشحال بودم داشتم می خندیدم.
حاضرم سکته قلبی یا هر جور سکته دیگه ای بکنم ولی مغزی نه. یه اقوامی ما داشتیم دو بار سکته قلبی کرد هر دو بارم نمرد. خیلی مرد خوبیه. هر وقت یه چیزی تعریف می کرد ما می مردیم از خنده. می گفت خیلی راحته. خوابیدی داری مثلا خواب دوستای دوره جوونیتو می بینی یه دفه می بینی همه تنت عرق می کنه. بعد که پا می شی می بینی نمی تونی حرف بزنی. خیلی خنده داره. با هیس هیس یه نفر و خبر می کنی. اونم زنگ می زنه آمبولانس میاد می برنت بیمارستان. یه کیا بیایی راه می افته که بیا و ببین. همه ناراحت میشن. گریه می کنن. خدا خدا می کنن زنده بمونی. پرستارا با اون قیافه های بیرحمشون میان و میرن. تا اینکه بیدار می شی می بینی دارن می برنت خونه. همه رعایتتو می کنن. خبرای خوب بهت میدن. خیلی خوبه. اقوام ما اگه یه بار دیگه سکته کنه می میره. بله می میره. به همین راحتی می میره.
منم دلم می خواد سکته قلبی کنم. سه بار پشت سر هم. تو یه روز. خیلی راحته. می میری. به همین راحتی می میری. مث اقوامت.
بله
وقتی اینجا ۱شنبه است
همه جای دنیا ۱شنبه است
همه دنیا به کلیسا رفته اند
ما داریم به روزهای شنبه فکر می کنیم.
همین دیروز نامه ای به دستم رسید سرشار از مهر و محبت. مث گاو غمگین بودم. باور کنید نامه را نخوانده بال درآوردم. بازش کردم. تمام عشق بود و صفا بود و راستی و دوستی. نامه ای بود از دوستان نازنینم، عزیزترین دوستانم. نوشته بودند، درددل کرده بودند، حرف زده بودند و گلایه کرده بودند، از روزگار، از زندگی، از من. تاریخ نامه مال سال ۸۴ بود و خود نامه به مناسبت سال ۸۵ یعنی سال سگ نوشته شده بود.
خیلی از حرفها خصوصی بود ولی لب کلام این بود که چرا از سگها کمتر یادی می شود و حتی در سال ۸۵ که مزین شده به نام مبارک سگ، بهبودی در وضعیت معیشتی این قشر محترم صورت نگرفته. در پایان نامه هم اسم و امضای همه دوستان آمده بود که من بی کم و کاست همه را اینجا نقل می فرمایم:
این نامه سگنوشته ای بود از طرف:
زمبه
پاکوتاه
سگ آقای پتی بل
بوشوگ
بل
پینپا
قهوه ای
برفی
جو
رکس
هاپو کومار
و
محمد فاطمی عزیز
سلامتی همه این دوستان رو از خداوند سگها خواسته و خواهانم که امیدوارم آن نیز به زودی زود میسر گردد. همه تان را دیده بوسم. جواب نامه پست گردید.
حقیر سراپا تقصیر: سگ اصهاب کهف
" خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید . خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشت بارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست"
در تانزانیا چپ ها بالأخره قدرت را به دست می گیرند
چرا؟
در ایران راست ها کمر راست می کنند
چرا؟
لطفآ به من بگو دوست من
راجع به آنفلوانزای مرغی چه می دانی؟
بیشتر توضیح بده.
به من بگو اولین ستاره بعد از خورشید، با سیاره ما چقدر فاصله دارد
انرژی هسته ای یعنی چی؟
اورانیوم چگونه غنی می شود؟
راجع به زبان چینی،
آداب و رسوم یونانیان باستان
بگو اگر چیزی می دانی
لطفآ به من اطلاعات بده دوست من.
اطلاعاتی دارم راجع به حرکت خورشید در صد هزار سال پیش از میلاد مسیح
راجع به چگونگی بارورسازی کرم ابریشم،
غنی سازی اورانیوم
و حتی زبان برنامه نویسی C
دوست من سؤالت را بپرس.
چیزهایی می دانم از شعرهای چهار هجایی ژاپنی
عرفان سرخپوستی
و طرحهای جدید جمع آوری زباله در آمریکا.
کلمات قصاری حفظ کرده ام از کنفسیوس
تمامآ برای خوشبختی انسان در دوره مدرن.
طرحهایی دارم برای پولدار شدن در هشتاد روز
یادگیری زبان انگلیسی در سه ماه
و حتی خوشبخت شدن در زندگی زناشویی
فقط سؤالت را بپرس دوست من.
سؤالها دارم در کله گنده ام
تمامآ ضروری
زیرا که من شهروند خوشبخت دنیای مدرن ام
با شک دکارتی ام
و تمایل شدیدم به دوباره سازی مفاهیم.
اما من فقط همینم
لطفآ سؤالت را بپرس
دوست خوب من.
لبتو بده خنده کنیم خنده پاینـده کـنیم
و آن شکوفه ها که گفته بودی هنوز سر از خاک بیرون نیاورده اندحتی، که بیاورم بکارم همانجا که نشان دادی.
کارگران مشغول کارند
با بیل ها و بولدوزرها و دیگر وسایل سنگین شان
برای ساختن مترو
برای حمل و نقل همشهریان محترم.
روزی بالاخره مترو ساخته میشود
و کارگران به خانه برمی گردند
با گلهایی بر دسته بیل هایشان
و خنده هایی بر لبهایشان.
خورشید طلوع می کند
مترو کار می کند
کارکنان را به محل کارشان می رساند
دانش آموزان را به مدرسه می برد
و عاشقان را به خیابانهای پرت آن طرف شهر
مترو کار می کند و همشهریان رفته اند سر کار
خورشید غروب می کند
اندک اندک
کارکنان به خانه برمی گردند
دانش آموزان به خانه برمی گردند
و عاشقان به خانه برمی گردند
مترو کار می کند
و کارگران به محل دیگری رفته اند
با بیلها و بولدوزرها و وسایل سنگین شان.
یک ساعت تمام زور زد که برام اثبات کنه خدا وجود نداره، غافل از اینکه وجود یا عدم وجود خدا هیچ دردی رو از من دوا نمی کنه.
تا وقتی که یکی مث سگ دوستت داره تو خوشبختی.......
آآآآآ آ آ آ آ آ .........
من خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم. پدرم مهربونترین پدر روی کره زمینه. مادرم صبورترین زنیه که تو دنیا پیدا میشه. من خونواده مو می پرستم. چون همه شون خوبن، فهمیده ان، هوامو دارن، منو می فهمن. کانون خونواده ما خیلی گرمه. خیلی. هر کی جای من بود توی همچین کانون گرمی کباب شده بود تا حالا.
یه روز من میل نداشتم ناهار بخورم، بابام گفت پسرم بیا ناهار بخور. منم رفتم ناهار خوردم. یه شب خیلی وقت پیشا من دلم گرفته بود داشتم غصه می خوردم. مامانم اومد گفت عزیزم داری چی می خوری؟ گفتم غصه. گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت من می دونم چی شده. بعد همینو که گفت جای زخمام همه خوب شد. آره خونواده ما اینجوریه.
من هر صب که از خواب پا میشم گلوم نگرفته، تمام استخونام درد نمی کنه، از غصه هم نمی خوام خفه بشم. چون خوشبختم. برا باز شدن دلم و تحمل سبکی تحمل ناپذیر بار هستی دست به هر کاری نمی زنم، دلقک نمی شم، آخه مگه مرض دارم دلقک بازی در بیارم. من جدی ام. به آینده هم خیلی امیدوارم. وقتی آینده بشه من حتی خوشبخت تر هم میشم. یه شغل آبرومند هم پیدا میکنم. زن می گیرم. همونی رو که می خوام. برام یه دختر میاره. یه اسم خوبم روش می ذاریم. بعد دخترمون بزرگ میشه. مامانش صداش می زنه میگه بیا ناهار بخور. میگه من میل ندارم. مامانش میگه ببین داداشت چه جوری می خوره بیا بخور دیگه. اونم عصبانی میشه میگه ن-می-خو-رم. مامانش میگه آره اینم نتیجه تربیت جنابعالی. بعد من میگم آخه خانوم چکار بچه داری خوب لابد گشنش نیست. بعد ما ناهار می خوریم و منم یه حرفای مهمی می زنم مث خونواده آقای هاشمی تو کتاب اجتماعی دبستانمون که از کازرون رفتن به نیشابور و یه روز مریم گم شده بود رفت پیش پلیس.
آه از این زندگانی خوب من.
خوشبختم. مث سگ خوشبختم. به جون عزیزام راست میگم.
|
(اینو چون گفتی بفرست فرستادم. نه که یه وقت بزنی توی وبلاگت و آبروی منو ببری!)
یک روز کاملاً آفتابی روی نیمکت یک پارک نسبتاً خلوت دختری نشسته و دارد کتاب میخواند؛ یا فقط آن را ورق میزند؛ یا حتی فقط عکسهایش را نگاه میکند و اصلاً حواساش جای دیگری است (یعنی در حقیقت منتظر است)؛ چون در غیر اینصورت دلیلی ندارد که او دمبهدقیقه، یا کمی بیشتر یا کمتر، به ساعتاش نگاه کند. یک گربه سفید در حالی که سرش را به اینطرف و آنطرف میگرداند، آرامآرام از جلوی نیمکت رد میشود. دختر متوجهاش نمیشود، و او هم همانطور با طمأنینه از دید خارج میشود.
|
روایتی از فولکلور منطقه تربت
گویندهُ قصه: کربلایی هاشم رجب زاده
پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور کور بودن یکیش چش نداشت.یه روز خواستن برن شکار.
سه تا تفنگ تو اسلحه خونه سلطان بود، دوتاش خراب خراب بود یکیش قنداق نداشت. پسری که
چش نداشـت تفنگی که قنداق نداشـت رو انداخــت رو کولش. رفتن و رفتن تا رسیدن به جنــگل.
سه تا آهو دیدن، دوتاش مرده مرده بود یکیش جون نداشت. همون آهویی که جون نداشت رو
ورداشتن و رفتن تا رسیدن به سه تا خونه، دوتاش خراب خراب بود یکیش دیوار نداشت. رفتن تو
خونه ای که دیوار نداشت. سه تا دیگ پیدا کردن، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش ته نداشت.
توی دیگی که ته نداشت سه تا چاقو بود، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش تیغه نداشت. با
همون چاقویی که تیغه نداشت شکارشون رو که جون نداشت ریز ریز کردن ریختن تو دیگی که ته
نداشت، گوشتا رو پختن و خوردن تا تشنه شون شد. چه کنم، چکار کنم، راه افتادن رسیدن به
سه تا چشمه. دوتاش خشک خشک بود یکیش نم نداشت. سرشون رو گذاشتن روی همون
چشمه که نم نداشت و دیگه ورنداشتن.
مروری بر زندگی کربلایی هاشم
به قلم: علی پورعباس(نوهُ کربلایی هاشم)
در سال ۱۳۱۲ در روستای عبس آباد از توابع رشتخوار به دنیا آمد، در خانواده ای پرجمعیت با پنج
برادر و یک خواهر. با پنهان شدن در بیابان و دادن رشوه، خدمت مقدس سربازی را دو در کرد و
سپس ازدواج کرد با دختری از همان روستای خودشان. در آغاز زندگی به شهر مشهد رفت و
کارگری می کرد ولی کم کم سرمایه ای دست و پا کرد، به روستا برگشت و تاکنون به دامداری و
کشاورزی مشغول است. در سالهای جنگ عراق و آمریکا (دو، سه سال پیش) به صورت غیرقانونی
و بدون پاسپورت با مشقات فراوان به زیارت عتبات عراق رفت. وی در این سفر بارها تا نزدیکی
مرگ رفت ولی بالاخره پس از گذشتن از دام سربازان ایرانی و عراقی و راهزنان ایرانی و عراقی
و تحمل تشنگی و گرسنگی فراوان به کربلا رسید و آرزوی چندین ساله اش برآورده شد. او هم
اکنون یک آرزوی دیگر دارد که رفتن به مکه و زیارت قبر پیامبر است که اگر خدا بخواهد تا دو ماه
دیگر برآورده می شود. البته این که گفتم یک آرزوی دیگر به معنی آخرین آرزو نیست. او شاید هنوز
آرزوهای زیادی داشته باشد که ما خبر نداریم. انشاءالله همانطور که او به آرزویش رسید شما هم
به مراد دلتان برسید.