آن خطاط چهار گونه خط نوشتی،
اولی را خود خواند و داد بقیه هم بخوانند
دومی را فقط خود خواند،
سومی را بقیه خواندند، خودش نخواند،
چهارمی را هر کار کرد نتوانست بخواند، بقیه هم نتوانستند بخوانند.
از بس بدخط نوشته بود.
آن خط سوم منم.
این مطلب را از سایت آینه برداشتم.
Peter Bichsel (born March 24, 1935) is a popular Swiss-German writer and journalist representing modern German literature.
Bichsel was born 1935 in Luzern, Switzerland the son of craftsmen, manual laborers. Shortly after he was born, the Bichsels moved to Olten, also in Switzerland. To this day, Peter Bichsel considers himself from Olten. After finishing school, he became an elementary school teacher, a job which he held until 1968. From 1974 to 1981 he was the personal advisor of Willy Ritschard, a member of the Swiss Federal Council. Between 1972 and 1989 he made his mark as "writer in residence" and a guest lecturer at American universities. Bichsel has lived on the outskirts of Solothurn for several decades.
One of his first and most well known works is And Really Frau Blum Would Very Much Like to Meet the Milkman (translated from the German by Michael Hamburger in 1968). Not as short as this first one, his children's stories were just as successful. For the most part, Bichsel's works for younger readers concern children's stubborn desire to take words literally and wreak havoc on the world of communicated ideas. In the early 1970s and 1980s, Bichsel's journalistic work pushed his literary work to a large extent into the background. Only Der Busant (1985) and Warten in Baden-Baden appeared again to have the Bichsel style that was so familiar to German readers. Peter Bichsel gave up being a professional teacher early in his lifetime, yet he has continued to teach his readers that the drudgery and banality of life is of our own making. Conversely, we have every opportunity to prevent our lives from being boring. This theme has helped make Peter Bichsel a symbol of German literary work today.
داستانی از پیتر بیکسل
*مردان*
دختر نشسته بود انجا. اگر کسی می پرسید از کی، جواب می داد:((همیشه، من همیشه اینجا می نشینم.))
او اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
گارسون که قهوه را می آورد، لبخند دوستانه ای می زند. دختر کیفی قرمز دارد، و این کیف چنان متعلق به اوست که فقط یک کیف قرمز ممکن است این قدر به خانم های جوان تعلق داشته باشد. پیش هم آمده بود که کسی قهوه ای مهمانش کند، اما بعد، دوستش و یا قطار که می آمد، دختر تشکر می کرد و می رفت.
امروز در اداره به او گفته بودند، رئیسش گفته بود، که مهربان است، و او داشت با کیفش بازی می کرد.
آدم فکر می کند زنان زیبا نباید منتظر بمانند. فکر هم می کند او جوان است. آدم با خودش می گوید که کاش دختر کمی سرحال تر بود.
آدم می دید که پکهای عمیقی به سیگار می زند و دود را پایین می دهد. می شد فهمید که این کار را از دوستی یاد گرفته است.
قطار ساعت شش و نیم حرکت می کند. نگاهش می کردند که چطور دگمه های پالتوی تنگش را باز می کند، درش می آورد، پوست از تن جدا می کند، بعد دوباره می پوشدش، خودش را نرم توی آن جا می دهد و به پشتش دست می کشد.
دهان بزرگی دارد.
موهای قشنگی دارد.
کوچک و ظریف است.
صدایش را می شناختند:((یک قهوه لطفا-متشکرم-خداحافظ.))
صدای نرمی داشت.
چشمان آهویی. می شد از او چیزی پرسید. گارسون پرسید:((چی میل دارید؟))
دخترکی کوچولو است. چیزی است کوچولو. یک عروسک، یک پروانه. آدم به اینها هم فکر می کرد.
می شد از او چیزی پرسید.
دستان ظریفی دارد.
اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
دخترکی جوان است.
وقتی کسی چیزی از او بپرسد، دیگر یک زن است.
"آمریکا وجود ندارد!"، پتر بیکسل، ترجمه ی بهزاد کشمیری پور، نشر مرکز.
برگرفته از سایت مجله شعر
بخشی از شعر بلند زوزه
آلن گینزبرگ
برگردان: مهرداد فلاح و فرید قدمی
از گشنگی مرده آس و پاس و سوت
تیزترین یارانم را دیدم خراب جنون
تو محله کاکاسیاها دم صبحی تلوتلو خوران پی یه نشئه بازی خشمی
خل و چل هایی که محله شان بوی بال فرشته میداد
کشته مردهی سیر و سیاحتی ملکوتی
سوار بر سفینهی پر چراغ و چشمک شب
آنها که ژنده و بیچاره ! چشمهاشان پوک
سیگارکشان در خانه های فکسنی توی تاریکی فرا طبیعیشان
غوطه ور بر فراز شهرها در خیال جاز
آنها که روان روی ریل ترن
مخشان را آب و جارو کردند برای پاگشایی ملکوت
و فرشتگان محمدی را به عینه دیدند مست بربام چراغانی خانههای اجارهای
آنها که کلاسهای دانشکده را تاب آوردند چشمهاشان جرقه
در توهم سوگناک سیاه – سفید بلیکا
در خیابان آرکانزاس
زیر دست تنی چند استاد زبده جنگ
آنها که پرتشان کردند از دانشکده بیرون
به بهانه خل بازیها و آویختن کس شعرهاشان از بالکن جمجمه ها
همانها که از ترس چپیدند در لباسهای زیرشان
و در اتاقهای رنگ و رو رفته
اسکناسهای سبزشان را به آتش کشیدند در سطلهای زباله
و گوش نشستند به هراس
از پس دیوارها
اونا که کس و کونشون رو هم گشتند
وقت برگشتن از لاردو به نیویورک پی بویی از ماری جون
آنان که آتش به دهان بردند تو هتلهای بزک شده
تربانتین به حلقشان ریختند در کوچه پس کوچههای بهشت مرگ
و پیکرشان را صفا دادند شب همه شب با رویا دوا
با کابوسهای وقت خماری بیداری
با رقصهای بی پایان
کک بازی و میخواری
ها! خیابونای سوت و کور کم نظیر ابر روان و
صاعقهای که در خیابان میترکد و
روشنی میبخشد به قلمرو بیجنبش زمان و
به دو قطب پترسن – کانادا
پایایی پیوست عمارتها
درخت سبز باغ دنج گورستان
سیامست می رو پشت بوم
نشئه رونی زیر نگاه چراغهای چشمکزن شهرکهای ویترینی
مه و مهر و دار و درخت میلرزند به خود از جیغ و ویغ گرگ و میش زمستان بروکلین
لاف و گزاف سطل زباله
و درخشش پادشاه خوب خیال
آنها که فقط به عشق یک سواری بی پایان از بتری تا برونکس مقدس
خودشان را زنجیر کردند به ترنهای مترو
ولی چه سود که از جار و جنجال بچه ها و چیغ و چاغ چرخها
افتادند به گه خوردن و مغز مفلوکشان شکافت و
چرک ذکاوت زد بیرون
در روشن ملول باغ وحش
آنها که شب همه شب غرق در نور زیردریایی کافه بیک فورد
و عصرها غوطه ور در آبجوی ماسیده کافه خرابهی فوگازی
گوش به ترک برداشتن تقدیر میدادند توی ژاک باکس هیدروژن
همانها که هفتاد و اندی ساعت
یکریز همینطور ور زدند از پارک تا تشک
از بار تا بلیویو تا موزه تا پل بروکلین
و گردان واخوردهی گپ و گفتگوی افلاطونی
پایین ریخت از پلههای اضطراری
از هرّهی پنجرهها
و از فراز امپایر استیت
زر زر کردن جیغ کشیدن قی کردن
نشخوار حقیقت خاطره حکایت
آب پز کردن تخم چشمها
شوک بیمارستانی شوک جنگی شوک زندانی
بچه مخایی که جمیعا چشمهاشان آتش
هفت روز و هفت شب مدام بالا آوردند خوراک کنیسه ها را بر سنگفرش پیاده رو
آنها که گم شدند در ذن ناکجای نیوجرسی
مانده برجاپاشان چند و چند کارت پستالک رنگ و رو رفته ی آتلانتیک سیتی هال
مبتلا به ریاضت شرقی استخوان پوکی طنجه ای میگرن چینی
کز کرده در چله نشینی آشغالها تو اتاق سرد و بیحای مبله نیو آرک
آنها که پرسه زنان به نیمه شبان حول و حوش ایستگاه قطار
فکری که کجا بروند رفتند و از دل شکسته نشانی هیچ
آنها که توی واگنها و واگنها و واگنها
سیگار از پس سیگار
لودگی کردند از برف تا مزارعی که ناگهان دلگیر
در شبهای پدربزرگی
آنها که پو پلوتینیوس سنت جان اوراد صلیبی و باپ کابالا را دوره میکردند
آن دم که جهان غریزتا می لرزید زیر پاشان در کانزاس
آنها که یکه و تنها تو خیابونای آیداهو
فرشتههای خیالی سرخ پوستی میجستند
غافل که فرشتههای خیالی سرخ پوستی خودشانند
آنها که گمان می کردند نادره دیوانگان جهانند
جخ که بالتیمور در جذبهای فراطبیعی سوسو میزد
همونا که زیر رگبار بارون زمستونی
نصفه شبی با یه مرد چینی اهل اوکلاهما
پریدن تو چند تا لیموزین ناز
در روشنایی خیابونی یه شهر کوچیک
همونا که گرسنه و بی کس ول می گشتن تو هوستن پی سوپ و سکس و جاز
و رفیق شدن با یه اسپانیایی زبل
تا حرف بزنن با هم از آپدیت و از آمریکا یه کار الکی !
بعدش سوار کشتی شدن برن آفریقا
اونا که گم و گور شدن تو کوههای آتشفشانی مکزیک
بی ردی از خودشون جز سایه ی لباس کارشون گرم و خاکستر شعرای پرتشون تو شومینه شیکاگو
همونا که آفتابی شدن دوباره تو "وست کست"
با چشای درشت و مهربونشون
اونا که آمار اف . بی . آی رو تو شورت و ریش و پشمشون جا کرده بودن و
چه سکسی موج میزد رو پوست سبزهشون ( وقت پخش شبنامههای بیمعنی)
آنان که سرانگشتشان را برای اعتراض به منگی کاپیتال – تنباکو با سیگار سوزاندند
آنها که در میدانچهی "آنیون"
جزوههای ابرکمونیستی پخش میکردند بین مردم
و وقتی صدای آژیر لوس آلاموس به گریه میانداختشان
لخت میشدند و ضجه میزدند
و لوس آلاموس دیوار را به گریه میانداخت
لنگرگاه استیتن آیلند را هم
همانها که پیش تر از اسکلتهای فلزی دم و دستگاههای دیگر
آوار شدند اشک ریزان و لرزلرزان و لخت
بر سر باشگاههای سفید ورزشی
آنها که لپ کمیسرها را گاز میگرفتند
و از خوشی هوار میکشیدند در ماشین پلیس
آخه جرمی نداشتند جز پخت و پزهای من درآوردی لواط و بدمستی
آنها که زانو به بغل زوزه کشیدند در مترو
و با دست نوشته ها و آلتهای مواجشان
پایین کشیده شدند از بامها
همانها که گذاشتند ترتیبشان را بدهند موتورسواران مقدس و از لذت جیغ !
آنها که وزیدند و به بادشان داد فرشتگان انسانی ملاحان ناز و نوازش آتلانتیکی عشقهای کارائیبی
آنها که صبح و عصر در باغچههای گل سرخ بر چمن پارکها
و روی سنگ قبرها ترتیب هم را دادند و منیشان را بر منهای رهگذر پاشیدند بیخیال
آنها که زور میزدند نخودی بخندند اما صدای هق هق پشت پرده امانشان نمیداد توی حمام ترکی.
آمد سلامی کرد جوابی شنید نشست گفت چه هوای خوبی دیگران هم گفتند بله چه هوای خوبی دستی به صورتش کشید نگاهی به صورت بقیه انداخت احساس کرد – بی اینکه نگاهی تو آینه کرده باشه - بقیه از او خیلی جوانتر مانده اند. یاد اولین تار موی سفیدی افتاد که در چهره اش نشسته بود از همه هم کلفت تر می زد یادش آمد که آن روز چه خود خوری هایی کرده بود تا رفته بود سرش را شسته بود بعد که موهایش را شانه می کردخبری از تار سفید نبودیادش آمده بود که دو روز قبل در خانه اش را رنگ زده بوده و حتماً همان رنگ به موهایش چسبیده بوده فکر کرد چرا آن موقع به این فکرنیفتاده بود ولی هنوز کمی دلهره اش را داشت که نکند دوباره پیدایش شود موهایش را حسابی کاویده بود اما هیج اثری از موی سفید در سرش پیدا نبود ولی انگار که موهایش سفید شده باشند غم پیری دور چهره اش را گرفته بود و این را به طور دردناکی احساس می کرد برای لجظه ای سعی کرد بی خیال این افکار شود نگاهی به عمویش کرد چهره ی عمو پر خنده بود به هر جای صورت عمو که نگاه می کرد لبی می خندید- این همه خوشحالی رو از کجا آورده این بشر – موهای سر و صورت عمو انگار تازه با دوغ شسته شده باشند. فکر کرد: باید به عمو بگم بره سروصورتش و بشوره شاید موهاش دوباره سیاه شن. بعد فکر کرد: یعنی این همه سال عمو به این فکر نیفتاده یا اصلاً حموم نکرده دوباره فکر کرد: شاید از اون اولش زال به دنیا اومده باشه. یادش آمد که عمو با موهای سیاه را می تواند به خاطر بیاورد بعد فکر کرد: یعنی اون سیاهی نمی تونسته رنگ باشه،و برای خودش توجیه کرد: یعنی سر سفیدش رو رنگ سیاه کرده باشه از این جریان چیزی یادش نمی امد. دستش را به نشانه تفکر به ریشش برد- احساس خوبیه که آدم به ریش سیاش دست بکشه- بعد یه هو ترس برش داشت که نکنه موهای زیر دستش سفید باشن و اون فکر کنه سیاهن- گفت: زن عمو جان یه آیینه کوچک مرحمت می کنین. زن عمو در حالی که می رفت آینه را بیاورد گفت حتماً بچّه ام می خواد نگاه کنه که چقدر خوشگله. نمی دانست این حرف زن عمو را کجای دلش بگذارد واقعاً خوشگل بود یا زن عمو طعنه می زد عمو خندید. توی دلش گفت: مرتیکه با او موهای سفیدت بازم می خندی ا سعی کرد نشان ندهد جقدر عاجزمانده است. زن عمو آینه را که به دستش می داد گفت: پسرم تا موهات هنو سیاهه، جوونی یک فکری به حال خودت بکن پیر می شی بهت زن نمی دن ها .عمو دوباره خندید آینه را از دست زن عمو قاپید، خوب ریش ، سبیل و جلوی موهایش را برانداز کرد. همه موهایش سیاه سیاه می زدند -دونه دونه موهاش و کاوید- تار موی سفیدی نبود. نفس راحتی کشید. سرش را به دیوار تکیه داد بعد ناگهان به ذهنش رسید: اما من که پشت سرم و ندیدم. دستی به پشت سرش کشید از دلهره داشت زرتش قمصور میشد.فکر کرد- بره به بهونه ی دستشویی پشت سرشم نیگا کنه. آینه را برداشت بلند شد. عمو گفت: کجا ؟گفت میام عمو خندید: آینه رو کجا می بری.- می ذارم سرجاش- زن عمو گفت: بده من ببرم. گفت نه خودم می برم می ذارم –صداش می لرزید – من که دارم می رم دیگه. پشت به آینه ی دستشویی ایستاد و پشت سرش را توی آینه کوچک نگاه کرد- یهو جا خورد-مو های پشت سرش تمام سفید شده بودند نزدیک بود- از حال بره –کمی از آب دستشویی خورد و به سر و صورتش زد، دستی هم به پشت سرش کشید، بعد برای اینکه مطمئن شودیک بار دیگر پشت سرش را نگاه کرد- همه موهاش سیاه سیاه بودن مث پر کلاغ –برگشت و خودش را توی آینه دید گفت: سلام از توی آینه حرکت لبی را دید که می گفت سلام. بعد سعی کرد موهای عمو را روی سرو صورت خودش تصور کنه. وحشت کرد- آخه عمو می تونست با اون موها بخنده اما او نمی تونست- برگشت. عموگفت: خسته نباشی و خندید رفت سر جاش نشست، دستی به دیوار کشید دستش سفید شده بود. به عمو گفت: این دیوارتونو یه رنگی بکشید گچاش می چسپه به آدم. عمو خندید. فکر کرد: شاید عمو از صبح تا شب سرشو می ماله به دیوار واسه اینه که موهاش یه تیکه سفیده فکر کرد: یعنی چی مگه مرض داره؟ بعد به خودش گفت: دیوونه شدی ها. عمو گفت: عمو جان رنگ دیوار هم مثل رنگ سرمونه تو زیاد سخت نگیر. و خندید. فکر کرد اصلا نباید سرشو بچسپونه به سر عمو اگه این دوتا مث همن ممکنه سرش همینجوری سفیدشه. احساس کرد هاله ی سفید رنگی از غم پیری دور چهره اش می چرخد. سرش را تکان داد –چندتا تکون محکم، بالا پایین چپ راست. عموش گفت :چته؟ نخندید. گفت: طوری شده؟ جواب داد : یخورده سرم گیج میره . فکر کرد: باید بره .گفت: عمو جان من باید برم. گفت: تو که تازه رسیدی که. گفت: فکر می کنم برم بخوابم بهتره آخه خیلی خسته بودم ولی گفتم یه سری بهتون بزنم. عمو خواست صورتش را ببوسد سرش را از صورت عمو دزدید و به دست دادن اکتفا کرد، از بقیه هم خداحافظی کرد. دم در چند تاکسی سفید رنگ برایش بوق زدند همه را رد کرد با موبایلش شماره یک تاکسی تلفنی را گرفت. گفت: یه ماشین ، مشکی لطفاً. آدرسش را داد و 10دقیقه منتظر ماند تا ماشین برسد، یه پژو زرد رنگ.- باز خدا رو شکر که سفید نیست- سوار شد تو راه احساس می کرد چقدر از این ساختمان های سفید بدش می آید. به تاریکی که می رسید آرام می شد. به در خانه که رسید چشمهایش را بست نمی خواست چشمش به رنگ سفید در بیفتد – همون دری که اون تار موی سفیدو رو سرش گذاشته بود – آرام و کورمال کورمال سوراخ کلید را با انگشتانش پیدا کرد. خوشبختانه تا جایی که یادش می آمد قفل در طلایی بود، با این وجود باز هم مواظب بود دستش به سر و صورتش نخورد. در را باز کرد. دیوار همه اتاقها سفید رنگ بود الا اتاق خواب که به سلیقه ی آنا صورتی و سبز- بالا صورتی و تا کمربند سبز- بود. کورمال کورمال خود را به اتاق خواب رساند. تصور اینکه موهایش در رنگ سفید دیوارو نور مهتابی اتاقها سفید می زنند روانی اش می کرد. همانطور که چشمانش را بسته بود به دستشویی رسید دست و صورتش را شست دستی هم به سرش کشید ،احساس می کرد سرش دارد سنگین می شود. بعد حس کرد زیر خرمنی از موهای سیاه سرش سنگین شده است، اندکی خوشحال شد بعد فکر کرد: از کجا معلوم سیاه. در حالی که احساس می کرد سرش دارد از درد می ترکد ملافه ی سفید رنگ را از روی تخت خواب کنار زد، تشک آبی رنگ نمایان شد، بالش سبز رنگش را مرتب کرد، سعی کرد بخوابد، نمی توانست .تصور خودش با موهای سفید داشت رگهای جدیدی توی سرش باز می کرد. دست کرد و بسته کلونازپام 2 را از روی میز کنار تختخوابش برداشت. قرص سفید رنگی – برای لحظه ای چندشش شد ولی دیگر چاره ای نداشت – را بلعید و پشتبندش لیوانی آب خورد. توی این افکار خوابش برد .
صبح که از خواب بیدار شد احساس کرد اندکی آرام شده است. بلند شد تا دست و صورتش را بشوید. بعد از شستن دست و صورتش به یاد افکار دیشبش افتاد. به آینه نگاه کرد. دو تار مو گوشه لبهایش ی به سفیدی می زدند.
محمد فاطمی
رسالت
به آشپزخانه برو
و سوسکها را قتل عام کن
به درستی که رسالت تو این است
ای انسان!
---------
به آشپزخانه رفتم
و سوسکی نیافتم
حواست کجاست،
ای پروردگار!
مردمان قدیم مزرعه داشتند
در کنار رود نیل
مراوده داشتند با ایرانیان قدیم
و دیگر مردمان قدیم.
خدایی داشتند
از جنس آدمیزاد
به نام فرعون
با زنها و بچه های متعدد.
مردمان قدیم
سرگرم بودند
با عصاهایشان
و مارهایشان
من اما که متمدن تر هستم حتی از مردمان قدیم
نه مزرعه دارم
نه مراوده دارم با کسی
و نه خدایی از هر جنسی.
پی عصایی می گردم.
به نظر من فرهام رستمی خیلی خر است
و این چیز تازه ای نیست
او هر چند وقت یکبار به من زنگ می زند
و می گوید که خیلی خر است
یعنی نمی گوید،
من حدس می زنم.
هر وقت هم که مرا می بیند
یک پاکت سیگار گرفته برای دوتایی مان
البته من حالا سیگار را ترک کرده ام
فرهام،
تو خیلی نامردی اگر مرا به سیگار کشیدن تشویق کنی
و باور کن که خیلی خری
بدون تعارف می گویم.
من
یک رقم اعشاری کوچک بسیار کوچک
که باید
دردهای بزرگ بسیار بزرگ را بر دوش بکشد
تا تعادل یونیورز به هم نخورد.
من
که از این همه چیزهای سپید آبی قرمز خسته است
و می خواهدبنشیند یک گوشه دنیا
و شراب بخورد و موها یش را درباد.......
وجهان را بر چین دامنش سنجاق کند و در باد.......
من
که از اداره بر می گرددو سمفونی بتهون که نه،
یکی از همین آهنگ های در پیتی را می گذاردو صدایش را بلندمی کند
تا صدای ..........
من
که سالها بر یک صندلی نشسته است
بی آنکه رویش را برگردانده باشد
بی آنکه به دور دستی نگاه کند
من
که از این همه صدا صدا صدا
خودش را از ساختمانی به خیابانی و از خیابانی به خیابان دیگری پرت کرده است
من یاد گرفته است که بخندد
و راستش را که بگویم به اسرار بزرگی دست یافته است
یک روز به ستوه آمد
بند کفشهایش را بست و به خیابان زد
به خیابان زد و دید
در خیابان هم هیچ اتفاق جدی نمیافتد
اما نه
مضحک بسار مضحکتر شاید
من باید بخندم
بله باید بخندم
من سالهای بسیاری گریسته ام
فکرش را بکنید پشت این ساختمانها میزها میکرفون ها
توی این خیابانها
چه چیزهای خنده داری که نمی توانید ببینید یا بشنوید
من
که با قطعیت تمام اعلام میکند که قصد ندارد خودش را از هیچ ساختمانی به هیچ خیابانی
و از هیچ خیابانی به خیابان مهمتری پرت کند
و با قطعیت تمام تصمیم گرفته است
به جای تمام آنهایی که وقت ندارند
یا وقت دارند اما نگران چیزی هستند
بخندد
من
ترجیح می دهد پاهایش را در شکمش جمع کند
و دستهایش را دور سرش
و یک دیازپام بخورد
و به جای تمام خانمها و آقایانی که بیدارند و کارهای مهمی انجام می دهند
بخوابد.
او هر وقت بیدار می شود از خواب، چیزی را می کشد مثلاً سیگاری، قلیانی، چپقی
و اگر چیزی برای کشیدن پیدا نکند چیزی را می خورد
مثلاً سیبی، چیزی.
سیب،
سیب،
آه، سیب سرخ خورشید
پس کی طلوع می کنی؟
جانم به فدای سر بریده ات.
این مطلب را از وبلاگ دوستان گراشی گرفته ام.از وبلاگ ما چند نفر
نامه ای به آنا
آنا
کفشهای تو عمری است که با من راه میروند
بر پیاده روها
در پیاده روها
امروزدختری را دیدم که چشمانی پرفروغ داشت
ولبهایش شهوانی بود
وگردنش را از ساعتی آویخته بود
که او را راه میبرد در پیاده روها
او خودش را از آن ساعت
حلق
آ
و
ی
ز
کرده بود.
بعدها من آن ساعت را بو کردم
آنا
بوی عشق می داد آن ساعت
بوی علف
بوی شاش منی
بوی خون می داد آن ساعت
و دو ماهی قرمز که چشمان آبی پسرش را
رنگین می کردند.
آنا
با کفشهای تو راه می روم
بر پیاده روها
وآریوبرزن را می بینم که میزبان دشمنانش شده است
او با دشمنانش به گشت میرود
تخت جمشید نقش رستم
او دشمنانش را همانجایی می برد که با آنهاجنگیده بود.
وانک کرونوس-تیتان بزرگ - که بچه هایش را عق می زد
وینک کرونوس-تیتان بزرگ-که بچه هایش را راه میبرد
بر پیاده روها
و در پیاده رو ها
بچه هایش را حلق
آ
و
ی
ز
میکند
آنا
کرونوس و کفشهای تو مرا راه می برند
کرونوس مرا با کفشهای تو راه می برد
بر پیاده روها
| |
یا فرقی می کند........ .. یا نمی کند
| |
گوشه تختش کز کرد سرش را آرام زیر پتو برد و سعی کرد برای لحظه ای آرام باشد وبه چیزی فکر نکند. مغزش قفل کرده بود و جوابی برای سوالات خودش نداشت. فکر کردبهتره یه ماه دیگه خودشو بکشه یعنی اینکه زمانی برای مرگ خودش اعلام کرد و با خودش عهد کرد که حتما خودشو -روز سی ام- می کشه حالا یا با قرص یا با طناب یا با گاز یا با چاقو یا هم این که با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو ..... پتو را از روی خودش کشید. نگاهی به اتاقش انداخت. هیچ چیز سر جای خودش نبود. کتاب ها وسط اتاق، سفره دیشب مانده، ظرف غذای دیشبش گوشه افتاده و غذای مانده خشک به ته اش چسبیده بود. بلند شد تا اتاق را مرتب کند و به یک ماه دیگر فکر کرد که خودشو می کشه حالا یا با چاقو یابا گاز یا با قرص یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو ..... بلند شد برای خرید یک ماه کاری بکند. بعد فکر کرد برا یه ماه چی می تونه لازم باشه ملزوماتش شامل لوازم زندگی- برا سی روز- و لوازم مرگش می شد برای زندگی باید مواد غذایی کتاب لوازم التحریر سیگار ....(نقطه چین ها لوازمی ست که یادش نمی آدالان)ولوازم مرگش هم شامل لوازم خودکشی می شد قطعا باید همه لوازم خودکشی را تهیه می کرد فرقی نمی کرد که با کدام یک خودشو بکشه حالا یا با طناب یا با چاقو یا با قرص یا با گاز یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو ..... دسته چک اش را برداشت و قبل از اینکه از خانه بیرون برود به آنا تلفن زد گفت که برا خرید می ره وگفت که می خواد اونم باشه و گفت که بقیشو بعدا می گه و گفت که سر کوچه اونو می بینه .برای دیدن آنا قرار گذاشت همان گونه که برای مرگش قرار گذاشته بود حالا فرقی نمی کرد یا با گاز یا با طناب یا با چاقو یا با قرص یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو ..... نگاهی به آینه کرد بعد فکر کرد بهتره موهاشو شونه کنه لباسشو صاف کنه ودستی به عینکش بکشه و از در خانه بیرون زد دم در صاحبخانه اش را دید گفت که اجاره اش چند ماهه عقب افتاده چکی به مبلغ تمام بدهی های قبلی اش کشیدو به صاحبخانه داد چک تاریخ یک ماه بعد را داشت صاحبخانه اش گفت که از برج دیگه باید اجاره رو ببره بالا ولی برای او دیگر فرقی نمی کرد همان طور که فرقی نمی کرد که خودشو- با چی- بکشه حالا یا با قرص یا با گاز یا با طناب یا با چاقو یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو ..... آنا سر کوچه ایستاده بود. سلامی کرد. آنا گونه های او را بوسید. بعددست کرد دست راست آنارا توی دستش بگیرد. دست راست آنا سرد بود. معلوم بود که ایستادن اش با صاحبخانه به اندازه ای بوده که دستهای آنادرآن هوای سرد یخ کنند. دست راست آنا را با دست هایش مالش داد. آنا دست چپش را به جیبش برد وبه سمت مغازه ها به راه افتادند که لوازم مورد نیازش را تهیه کند. لوازم برای یک ماه بعد از آن بود که تصمیم می گرفت خودشو با چی بکشه حالا یا با طناب یا با گاز یا با چاقو یا با قرص یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو..... به یک مغازه خواربارفروشی داخل شدند. صاحب مغازه را می شناخت. سلامی کرد. بعد فکر کرد چی باید بخره برنج شکر روغن چای قند رب گوجه گوشت منجمد انواع کنسرو ادویه. بعداز آنا پرسید که از هر کدومش چقدر می تونه برا یک ماه کافی باشه آنا هم سر انگشتی حسابی کرد .جنس ها رو سفارش دادند.بعد چکی را به مبلغ اجناس برای یک ماه بعد نوشت و به صاحب مغازه داد . صاحب مغازه اعتراضی نکردگفت وسایلو پیکشون می رسونه آدرسش. چک های اوهمشیه معتبربودندولی این دفعه خودش به اعتبارش شک داشت همانطور که شک داشت خودشو- با چی- می کشه بهر حال یا با طناب یا با گاز یا با قرص یا با چاقو یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو..... سر راه به داروخانه سری زدند دوبسته قرص دیازپام 10گرفت آنا پرسید قرصها برای چیه گفت مدتیه بدون قرص خوابش نمی بره آنا هم سرش را تکان داد یعنی اینکه می داند یعنی چه. خواب برای آنا معنی داشت و بی خوابی هم برای آنا معنی داشت و بنابر این اعتراضی هم نمی توانست داشته باشد ولی فقط خودش می دانست قرص ها برای چیست- یکی از گزینه های خودکشی بود و باید تهیه می شد -چرا که هنوز معلوم نبود خودشو- با چی- می کشه یا با طناب یا با گاز یا با چاقویا با قرص یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو..... از داروخانه که بیرون آمدند سر راه شان به یک دوره فروش برخوردند که بساطش را سر خیابان چیده بود. همه چیز داشت نقره جات ازانگشتر و حلقه و دستبند و گردنبند گرفته تا ناخنگیر وتسبیح وچاقو ....در یک نگاه از یک چاقوی دسته زعفرانی که روی تیغش حکاکی داشت خوشش آمد. آنا هم از یک گردنبند خوشش آمده بود. پولشان را –بدون اینکه سر پولش طبق معمول چونه بزنه –حساب کرد آنا گردنبند را برای فریبندگی اش-هر چه بیشتر –می خواست واو چاقو را- بر خلاف چیزی که به آنا گفته بود- برای دکور اتاقش نمی خواست بالاخره شاید روز سی ام چاقو به درد اش می خورد چون که نمی دانست خودشو- با چی- می کشه یا با چاقو یا با قرص یا با طناب یا با گاز یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو..... یه قالی از بین آن همه جنس توی بازار بد جوری توی چشم می زد. روی قالی نقشی از به صلیب کشیدن مسیح بود. قیمت قالی را پرسیدند. فروشنده آدم خوش برخوردی نبود و با بی حوصلگی قیمت را به او و آنا انداخت. ولی از این رفتار او ناراحت نشد چون از قالی خوشش آمده بود و باید می خرید .چکی به قیمت قالی نوشت و به همراه آدرسش به فروشنده داد. فروشنده چشمش که به تاریخ چک افتاد اعتراض کرد. چک تاریخ یک ماه بعد را داشت .کارت شناسایی اش را در آورد مطمئن بود مشخصاتش احترام فروشنده را جلب می کند. همین طور شد و فروشنده قالی را طناب پیچ کرد و گفت که تا ظهر قالی را به آدرسش می فرستد. مطمئنا طناب دور قالی به اندازه قالی می توانست با ارزش باشد چرا که نمی دانست چگونه خودشو می کشه ولی بالاخره یا با طناب یا با گاز یا با قرص یا با چاقو یا هم اینکه با یه ساختمان 13طبقه که از اون بالا خودشو..... فکر کرد همه چیو خریده. دست راست آنا توی دستش بود و داشتندبه سمت خانه قدم می زدند. آنا گاه گاه شیطنت هایی می کردو چیز هایی می گفت که او حواس اش نبود. دنبال ساختمان 13-از عدد 13خوشش می اومد همه چیز را با 13 می شمرد تکیه کلام عددی اش 13بود به آنا می گفت اونو 13تا دوست داره-طبقه ای می گشت و داشت طبقات ساختمان ها ی اطراف را با نگاهش می شمرد. 10طبقه 18 طبقه 25 طبقه-بعد نگاشو به اون سمت خیابون چرخوند- 14طبقه 9طبقه 13طبقه .خودش بود اگر می خواست میتوانست از ساختمان آن هتل 13طبقه خودشو .... ساختمان را از بالا به پایین برانداز کرد. پایین هتل چند مغازه بود که یک کتاب فروشی و یک لوازم التحریر کنار هم در ازدحام مردم به چشم می خوردند. دست آنا را به سمت لوازم التحریر کشید. تعدادی دفترو خودکار منگنه ای و چسبی را خرید. بعد به کتاب فروشی رفتند. کتاب ها را به سرعت برانداز کرد و قسمت کتاب های ادبی را پیدا کرد. بیگانه,طاعون,مسخ,در انتظار گودو,وبوف کور فکر کرد برا یه ماه کافیه کتاب ها را حساب کرد و از کتاب فروشی بیرون آمدند. آنا یک ریز حرف می زد و شیطنت می کرد ولی او به یاد نقش روی قالی افتاده بود و فکر می کرد که عیسی هیچ وقت این همه گزینه برای مرگ خودش نداشت. هیچ وقت نتوانست بگوید یا با طناب یا با گاز یا با قرص یا با چاقویا با یک ساختمان هتل 13طبقه که از اون بالا خودشو.... دیگر داشتند به خانه نزدیک می شدند. پرسید که آنا می تواند یک ماه با او زندگی کندآنا گفت حالا چرا یه ماه و گفت که او می تواند یک عمر با او زندگی کند وباز تکرار کرد حالا چرا یه ماه و او گفت که این فرصت خوبی برای شناخت می تواند باشد آنا گفت و فرصت خوبی برای آماده شدن برا امتحانات پایان ترم-که یک ماه دیگر به شروع شان مانده بود و می توانست خودش را از جمع بچه های خوابگاه بیرون بکشد-و او فکر کردو فرصت خوبی برا آماده شدن برا مرگ حالا یا با طناب یا با چاقو یا با گاز یا با قرص یا یک ساختمان هتل 13طبقه که از اون بالا خودشو.... به خانه که رسیدند صاحبخانه گفت که مواد غذایی سفارشی شان را پیکی رسانده است وپیش اوست تشکر کرد و آنها راتحویل گرفته به اتاقش برد. اتاق کوچکی که پنجره ای نداشت و به وسیله یک بخاری گاز سوز کوچک گرم می شد-آتیش می گرفت-و آنا از این گرما خوشش می آمد می گفت حرارت تن تو رو تداعی می کنه لذت بخشه لذت بخشه و او فکر کرد آنا می تونه یه عمر با این گرما زندگی کنه چه او باشه چه نباشه بهر حال یک ماه دیگر او باید خودکشی می کرد حالا یا با طناب یا با گاز یا با چاقو یا با قرص یا با ساختمان هتل که 13طبقه بود و می تونست ازاون بالا خودشو.... سر ظهر بود. پارچ را برداشت و به حیاط رفت که آب کند زنگ در خورد. در باز شد و حضرت عیسی را وارد کردند نشسته بر نقش یک قالی به حالت صلیب. او را به اتاق آوردند. طنابش را باز کردند وبا همان طناب قالی را بر دیوار به صلیب کشیدند. چاقو را به گره ای از طناب –که به اندازه سر خودش بود –با طناب کوچکی به دار آویخت. قرص ها را هم کناری روی کتاب ها گذاشت. دکور خانه تقریبا کامل بود و همه چیز آماده بود تا زمان بگذرد و او خودشو بکشه حالا یا با طناب یا با چاقو یا با قرص یا با گاز یا با ساختمان هتل که 13طبقه بود و می تونست ازاون بالا خودشو... .زمان می گذشت روز ها آنا غذا می پخت جارو می کرد خودش را برای امتحانات پایان ترم آماده می کرد یک ریز حرف می زد و شیطنت می کرد او کتاب هایش را می خواند و خودش را برای مرگ آماده می کرد شب ها از شرابی-که همیشه در خانه داشت –حالی عوض می کرد –آنا لب به مشروب نمی زد به شراب هم لب نمی زد-به بستر می رفتند آنا یک ریز حرف می زد و شیطنت می کرد و او هم ,هم شیطنت می کرد و هم به این فکر بود باید روز سی ام خودشو بکشه حالا یا با طناب یا با چاقو یا با گاز یا با قرص یا با ساختمان هتل که 13طبقه بود و می تونست ازاون بالا خودشو.... زمان می گذشت و او در کنار خواندن کتاب هایش باید فکر میکرد و راه حل بهتر را انتخاب می کرد راه حلی برای خود کشی. فکر کرد برای خودکشی شهامت عجیبی لازم است واونباید از خودکشی ترسانده شود. همیشه از بلندی می ترسید چرا که یک بار در شش سالگی اورا از یک دیوار دو متری هل داده بودندو بعد کلی به او خندیده بودند و او گریه کرده بود و بعد از آن همیشه از گردنه ,پل,کوه,دیوار هراسی ناخوداگاه داشت. امروز پس از بیست سال تازه فهمیده بود که دلیل ترسش چیست. به این دلیل گزینه ساختمان هتل که13طبقه بود و می تونست خودشو ازاون بالا....- بدون شک ناقص بودن جمله گزینه ساختمان 13 طبقه از این امرناشی می شد- روش مطمئنی نبود و ممکن بود او را از مردن بترساند. به این راه برای خودکشی اعتماد نکرد ، ولی هنوز چهار راه باقی مانده بود و او باید خودکشی می کرد حالا یا با چاقو یا با طناب یا با قرص یا با گاز . زمان می گذشت او بیشتر کتاب هایش را خوانده بود. به چاقو فکر می کرد و اینکه چگونه می تواند با چاقو خودکشی کند. باید جایی از بدنش را با چاقو جر می داد یا یکی از رگ هاس اصلی اش را می زد. مطمئنا درد شدیدی داشت که تصور آن درد می توانست مانع از انجام کار شود.خودکشی باید برای او در نهایت آرامش صورت می گرفت و چاقونمی توانست گزینه مطمئنی باشد.چنین چاقویی فقط برای دکور اتاق ساخته شده بود و می توانست تزئین مرتبطی برای مرگش باشد نه وسیله ای برای مرگ.در هر حال سه راه مانده بود و اوباید خودکشی می کرد یا با گاز یا با طناب یا با قرص . زمان می گذشت و او آخرین کتابش را خواند سیگاری آتش زد وفکر کرد به یاد آورد که جایی خوانده بود که قرص مسموم می کند-مسمومیت می تواند چاره شود و اگر کسی مثلا آنا به او می رسید نجاتش حتمی بود به همین خاطر خوردن قرص روش مطمئنی برای خودکشی نبود فقط بدرد خوابیدن موقت می خورد و نه خواب ابدی در هر صورت او باید خودکشی می کرد ولی نه با قرص نه با چاقو ونه ساختمان هتل که 13طبقه بود ومی تونست خودشو..... بلکه یا با طناب ویا با گاز زمان می گذشت وآخرین کتابش نیز در حال اتمام بود واو باید فکر می کرد که از بین طناب وگاز یکی را ترجیح دهد .خودکشی با طناب در آگاهی صورت می گرفت ـاو می بایست تصمیمش را بگیرداز پایه ای بالا برود گردنش را از طناب بیاویزد و سپس پایه را لگد کند تا خودکشی انجام شود ـ و همه این کارها باید در هوشیاری به وقوع می پیوست و خود هوشیاری می توانست درد آور باشدوتصور درد ناشی از خفگی در هوشیاری می توانست مانع از انجام خودکشی شود. گاز می توانست خفگی را تسریع کند ولی این هم در هوشیاری کامل نمی توانست صورت پذیرد. فکر کرد اگر قبل از آن قرصی بخورد، بخواب رود و گاز را باز بگذارد این کار به صورت ایده ال انجام می شود -خواب موقت و سپس خواب دائم- فکر کرد بهتر از این نمی شه. اوباید خودکشی میکرد و راهش را پیدا کرده بود- فقط با گاز. زمان می گذشت و کتاب هایش تمام شده بود به این فکر افتاد که برای کفن و دفنش کاری نکرده است. برای کفن هم پارچه ای تهیه نکرده بود. فکری به ذهنش رسید- کفنی کاغذی می تونست چیز خاصی باشه -کتابهایش را آورد و از هر کدام صفحه ای جدا کرد- صفحه ای که دوست می داشت- وآنها را با چسب و منگنه به هم چسباند. چقدر اندازه بود و چقدرهمه جای او را می پوشاند. یک روز به روز موعود مانده بود. فکر کرد ساعت خودکشی او باید تنها باشد و این امر امکان پذیر بود چرا که آنا همان روز امتحانات پایان ترمش شروع می شد و باید به دانشکده می رفت و سپس او تنها بود ومی توانست این کار را در آرامش صورت دهد.آن روز شیطنت های آنا را با شیطنت جواب می داد به او گفت 13 تا اونو دوست داره . آنا صبح زود که می خواست از خانه خارج شود گونه هایش را بوسیده بود و نخواسته بود اورا بیدار کند، ولی او بیدار بود و همینکه رفت مسیح نقش قالی را از صلیب پایین کشید و روی زمین انداخت کفن کاغذی اش را روی نقش عیسی انداخت طوری که تمام عیسی را کفن می کرد. در را از پشت قفل کرد. دو قرص دیازپام را بالا انداخت و پشتبندش لیوانی آب خورد . لوله گاز بخاری رادر آورد-البته بخاری را اول خاموش کرد- وشیر گاز را کم کرد. بعد آمد و روی نقش عیسی خوابید و کفنش را دور خود پیچید. بالای سرش چاقویی بود وطنابی. چشمانش تازه گرم شده بودند که آنا از ساختمان 13طبقه گذشت.
محمد فاطمی
|
کلاغه می گه قار قار مادرش می گه زهرمار
پا شو برو دکتر بیار هواپیما دیر میاد
من که خودم دکترم از همه بالاترم
اره بره یکی دره
*
رفتیم ماهیگیری
سه تایی من و محمد وعباس
قبل از رفتن رفتیم جلفا
محلهُ ارمنی ها
یه آشنا داشتیم
سه تایی
من و محمد و عباس
عرق گرفتیم عرق کشمش
به اندازه سه نفر نه کمتر نه بیشتر
رفتیم لب رود
تو نور ماه
عرقامونو خوردیم
بالا آوردیم
سه تایی
من و محمد و عباس
خواستیم ماهی بگیریم
ولی قلاب نداشتیم
سه تایی
من و محمد و عباس
ماشینو سوار شدیم
رفتیم شکار
خرگوشا رو می دیدیم
ولی تفنگ نداشتیم
برگشتیم
سه تایی
من و محمد و عباس
خواستیم بریم خونه
ولی خونه نداشتیم
ماشینم نداشتیم
عرقم نداشتیم
از اولشم دروغ گفتیم
چون که ما دروغگوییم
سه تایی
من و محمد و عباس
***
**
*
الاغ در راه مانده زیر لب گفت:
در افسانه ها هم بالها نصیب اسب ها میشود.
**************************
دلی دارم به وسعت تمام توالت های دنیا
.
.
.
هر کی خواس اومد توش رید و رفت
***************************
دیدی تو هم سگا رو تنها گذاشتی از سگا فقط سو استفاده می کنن یه اسم ورسمی به هم زدی همه سگا رو یادت رفت
بد بخت طوله سگایی که با طناب تو رفتن تو چاه ولی چه میشه کرد
زیر باران تند بهاری و سرمای سگ سوز زمستون اونا به آغوش نزدیکترین ولگرد پناه مبرن.
A sailor has left the sea his ship has left the port the king has left the queen and a miser has left his gold it's like that A widow has left her grief a crazy woman has left the madhouse and your smile has left my lips it's like that You will leave me you will leave me you will leave me you will come back to me you will marry me you will marry me The knife marries the wound the rainbow marries the rain the smile marries the tears the caress marries the frown it's like that And fire marries ice and death marries life and life marries love You will marry me you will marry me you will marry me
****
He poured the coffee
Into the cup
He poured the milk
Into the cup of coffee
He added the sugar
To the coffee and milk
He stirred it
With a teaspoon
He drank the coffee
And put back the cup
Without speaking to me
He lit a cigarette
He blew some rings
With the smoke
He flicked the ashes
Into the ashtray
Without speaking to me
Without looking at me
He got up
He put his hat
On his head
He put on
His raincoat
Because it was raining
He went out
Into the rain
Without a word
Without looking at me
And I
I took my head
In my hands
And I wept