لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

داستانی از پیتر بیکسل

 

سان سالوادور

پیتر بیکسل

Peter Bichselپِتر بیکسل، نویسنده و استاد دانشگاه در سال ۱۹۳۵ در لوزان ِ سوییس متولد شد. کودکی و نوجوانی‌اش در شهر اولتِن سپری شد. سپس به تحصیل در رشتة علوم تربیتی پرداخت و پس از پایانِ آن تا سال ۱۹۶۸ معلم ِ مدرسه بود. نخستین مجموعه داستانش با نام «خانوم بلوم می‌خواهد با فروشندة شیر آشنا شود» در سالِ ۱۹۶۴ انتشار یافت و سبب شد تا نام او در محافل ِ ادبی بر سر زبان‌ها افتد. از آن پس تا سالِ ۱۹۸۵ که از نو به نوشتن ِ داستان و رمان و انتشار آن‌ها پرداخت، بیشتر به‌‌روزنامه‌نگاری و رایزنی ِ سیاسی سرگرم بود. بیکسل هم‌اکنون در شهر سولوتورنِ سوییس زندگی می‌کند.


 

برگردان: نیما حسین‌پور


 

مرد یک خودنویس برای خودش خریده بود.
پس از آن که چندین بار امضایش و سپس حروف نامش و بعد از آن آدرسش و چند خط موج‌دار و آدرس پدر و مادرش را روی یک برگ کاغذ نوشت، کاغذ جدیدی برداشت و آن را با دقت تا کرد و رویش نوشت: « اینجا خیلی سردم است» و ادامه داد: « می‌روم به آمریکای جنوبی» ؛ سپس کاغذ را برداشت و در ِ خودنویس را بست و به خمیدگی ِ حرف‌ها نگریست و دید که چطور جوهر داشت خشک و تیره می‌شد - در فروشگاه لوازم نوشتاری تضمین شده بود که رنگ جوهر سیاه خواهد شد. خودنویس را دوباره در دست گرفت و نامش را پایین صفحه نوشت: پاول.
سپس همان‌جا نشست.
مدتی بعد در حالی‌که داشت روزنامه‌ها را از روی میز جمع می‌کرد، نگاهش به آگهی‌های سینمایی افتاد؛ به چیزی فکر کرد؛ زیرسیگاری را به گوشه‌ای هل داد؛ کاغذی که خطوط موج‌دار را روی آن رسم کرده بود، پاره کرد؛ جوهر خودنویس را خالی کرد و دوباره در آن جوهر ریخت. برای رفتن به سینما اکنون دیگر دیر شده بود.
تمرین ِ کُر ِ کلیسا تا ساعت نه به‌طول می‌انجامد؛ هیلدِگارد می‌بایست نه و نیم بازگشته باشد. او منتظر هیلدِگارد بود. پس از امتحانِ یکایک موزیک‌های رادیو، آن را خاموش کرد.
اکنون وسط میز کاغذ تاشده‌ای قرار داشت و روی آن نام پاول به‌رنگ آبی ِ تیره نقش بسته بود. هم‌چنین روی آن نوشته شده بود: « این‌جا خیلی سردم است».
هیلدگارد باید کم‌کم نه و نیم دیگر بازگردد. ساعت اکنون نه بود. اگر زن نوشتة او را می‌خواند، غافلگیر می‌شد و ماجرای رفتن به آمریکای جنوبی را هم باور نمی‌کرد؛ با این وجود پیراهن‌های درون کمد را می‌شمرد؛ بالأخره باید یک چیزی اتفاق افتاده باشد. به «کلوب شیرها» تلفن می‌کرد.
«کلوب شیرها» روزهای چهارشنبه تعطیل است.
زن شاید لبخند می‌زد و یا نومید می‌شد، شاید هم با این مسئله کنار می‌آمد. موهایش را چندین بار آرام از روی چهره‌اش کنار می‌زد؛ انگشت حلقة دست چپش را در امتداد هر دو سوی گیج‌گاه می‌کشید و بعد دکمه‌های پالتویش را به ‌آرامی بازمی‌کرد.
مرد همان‌جا نشست و با خود فکر کرد که به چه‌کسی می‌تواند نامه بنویسد؛ دستور طریقة استفاده از خودنویس را دوباره خواند -آرام به‌سمت راست بچرخانید- متن فرانسوی آن را هم خواند و متن انگلیسی را با آلمانی مطابقت داد؛ دوباره به نوشته‌اش نگاه کرد؛ به نخل‌ها اندیشید؛ به هیلدگارد اندیشید.
آن‌جا نشست.
نه و نیم بود که هیلدِگارد آمد و پرسید: «بچه‌ها خواب‌اند؟»
زن موهایش را به‌آرامی از روی چهره‌اش کنار زد.


 

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 29 اردیبهشت 1387 ساعت 12:15 ق.ظ http://www.f10.doom.ir

سلام دوست عزیز وبلاگ باحالی داری امیدوارم موفق بشی.اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد