لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

داستانک‌های برگرفته از دفتر داستانک


مردی که عاشق شده بود!
 
مایکل جی. استیونس Michael J. Stevens

مترجم : شیرین معتمدی
 
روزی مردی که عاشق شده بود، در خیابان قدم می‌زد. مرد به چهار راهی رسید و ایستاد... از آن جا که عشق او را حساس و با احتیاط ساخته بود، نگاهی عمیق به چپ و راست خیابان انداخت. و بعد دوباره سمت چپش را با دقت نگاه کرد. خیابان خلوت و خالی بود. مرد آهسته وسط خیابان رفت.ناگاه اتوبوسی که از رو به رو می آمد مرد را زیر گرفت!
نگاه نو
علیرضا محمودی ایرانمهر
 
مارکز در رمان «از عشق و شیاطین دیگر» تصویر اغواگر، شگفت‌انگیز و ویرانگر عشق را، مثل خیلی دیگر از کارهایش به خوبی نشان می‌دهد، اما این دلیل آن نمی‌شود که اگر عاشق کارهای مارکز باشیم، دیگر عاشق نشویم. و اصولا ادبیات نه قرار است چیزی را نفی کند و نه تأیید، بلکه نشان می‌دهد. مثل همین داستانک که تصویری از عشق را نشان می‌دهد، تصویری از بر هم خوردن توازن. مردی که عشق حواس او را بسیار تیز کرده است، آن قدر که تا انتهای خیابان را می‌بیند، اما  اتوبوسی را که از رو به روی به سویش می‌آید، نمی‌بیند. همچون عاشقی که همه‌ی زیبایی جهان را در قلب خود حمل می‌کند،اما دکمه‌های لباسش را جا به جا بسته است.
 
 
چیزهای کوچک
 

جون گونِت  June Guenette
 
 
آن دو به «گارابالدی» رسیده بودند، اما حالا داشتند کوله پشتی‌های‌شان را می‌بستند. سفر کوهستانی، که تلاشی بود برای تجدید عشق فروکش کرده‌ی شان، بی‌حاصل از کار درآمده بود... تنها ناامیدی‌های پشتِ هم.
حالا مرد جلوی آتش قوز کرده بود و داشت آخرین قهوه‌ای را که با هم می‌خوردند، دم می‌کرد. همان طور که قهوه‌ی داغ را توی لیوان می‌ریخت به دختر خیره شد. دختر هم معترضانه به او زل زد. توی قهوه شکر ریخت. دلخوری هایی که میان‌شان بود، بیش‌تر از قبل شده بود. به قهوه، کافی‌میت اضافه کرد... و هر دو دریافتند همه چیز به پایان رسیده است.
 
 
آزادی
 
ام. استنلی بوبین M. Stanley Bubien
 
بالاخره فرار کردم، اونم تنهایی،تنها... حالا تقریبا آزادم.
تا قبل از اون که سقف تونل بریزه، کار کندن زمین خوب پیش می‌رفت. بعد یه‌هو دیدم نیمه مدفون شدم، اما هنوز نور مهتاب توی چشمم می‌‌افتاد. به سختی خودم رو بیرون کشیدم و فرار کردم. صدای آژیرها بلند شد. تفنگ‌ها از دور تیرندازی می‌کردن. سگ‌ها زوزه می‌کشیدن. پریدم توی آب. با جریان آب به طرف پایین رودخونه رفتم. بعد رفتم اون طرف مرز. به سمت آزادی!
ولی اون شب بازم برمی‌گرده! اون شب ... فرو رفتن چاقو. لکه‌های خون روی دستام، صورتم، روحم... آزادی منو به سمت خودش می‌کشه و فرار می‌کنه!
 
 
فقدان
 
جنه اشمیت Gene Schmidt 
 
فکر کرد، خودشه! باز هم داره توی قسمت ماشین‌رو خیابون، بی‌خیال برای خودش قدم می‌زنه! مثه همیشه، برفِ کثیف و گِلی به پوتین‌هاش چسبیده.
آماده بود که داد بزنه: پوتین‌هات رو تو ایوان در بیار، برفا رو هم از روی ژاکتت بتکون.
سوپ داغ، لباس خشک، یه ساعت تماشای تلویزیون و یه قصه... می‌خواست اون قدر تو بغلش تکونش بده تا خوابش ببره. اما همه‌اش فقط انعکاس آفتاب، روی برف بود.
 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد