لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.
لال بلاگ

لال بلاگ

وقت خودتونو با خوندن این وبلاگ تلف نکنین.

یک داستان از م م د ف ا ط م ی

 

 

آمد سلامی کرد جوابی شنید نشست گفت چه هوای خوبی دیگران هم گفتند بله چه هوای خوبی دستی به صورتش کشید نگاهی به صورت بقیه انداخت احساس کرد – بی اینکه نگاهی تو آینه کرده باشه - بقیه از او خیلی جوانتر مانده اند. یاد اولین تار موی سفیدی افتاد که در چهره اش  نشسته بود از همه هم کلفت تر می زد یادش آمد که آن روز چه خود خوری هایی کرده بود تا رفته بود سرش را شسته بود بعد که موهایش را شانه می کردخبری از تار سفید نبودیادش آمده بود که دو روز قبل در خانه اش را رنگ زده بوده و حتماً همان رنگ به موهایش چسبیده بوده فکر کرد چرا آن موقع به این فکرنیفتاده بود ولی هنوز کمی دلهره اش را داشت که نکند دوباره پیدایش شود موهایش را حسابی کاویده بود اما هیج اثری از موی سفید در سرش پیدا نبود ولی انگار که موهایش سفید شده باشند غم پیری دور چهره اش را گرفته بود و این را به طور دردناکی احساس می کرد برای لجظه ای سعی کرد بی خیال این افکار شود نگاهی به عمویش کرد چهره ی عمو پر خنده بود به هر جای صورت عمو که نگاه می کرد لبی می خندید- این همه خوشحالی رو از کجا آورده این بشر – موهای سر و صورت عمو انگار تازه با دوغ شسته شده باشند. فکر کرد: باید به عمو بگم بره سروصورتش و بشوره شاید موهاش دوباره سیاه شن. بعد فکر کرد: یعنی این همه سال عمو به این فکر نیفتاده یا اصلاً‌ حموم نکرده دوباره فکر کرد: شاید از اون اولش زال به دنیا اومده باشه. یادش آمد که عمو با موهای سیاه را می تواند به خاطر بیاورد بعد فکر کرد: یعنی اون سیاهی نمی تونسته رنگ باشه،و برای خودش توجیه کرد: یعنی سر سفیدش رو رنگ سیاه کرده باشه از این جریان  چیزی یادش نمی امد. دستش را به نشانه تفکر به ریشش برد- احساس خوبیه که آدم به ریش سیاش دست بکشه- بعد یه هو ترس برش داشت که نکنه موهای زیر دستش سفید باشن و اون فکر کنه سیاهن- گفت: زن عمو جان یه آیینه کوچک مرحمت می کنین. زن عمو در حالی که می رفت آینه را بیاورد گفت حتماً‌ بچّه ام می خواد نگاه کنه که چقدر خوشگله. نمی دانست این حرف زن عمو را کجای دلش بگذارد واقعاً‌ خوشگل بود یا زن عمو طعنه می زد عمو خندید. توی دلش گفت: مرتیکه با او موهای سفیدت بازم می خندی ا سعی کرد نشان ندهد جقدر عاجزمانده است. زن عمو آینه را که به دستش می داد گفت: پسرم تا موهات هنو سیاهه، جوونی یک فکری به حال خودت بکن پیر می شی بهت زن  نمی دن ها .عمو دوباره خندید آینه را از دست زن عمو قاپید، خوب ریش ، سبیل و جلوی موهایش را برانداز کرد. همه موهایش سیاه سیاه می زدند -دونه دونه موهاش و کاوید- تار موی سفیدی نبود. نفس راحتی کشید. سرش را به دیوار  تکیه داد بعد ناگهان به ذهنش رسید: اما من که پشت سرم و ندیدم. دستی به پشت سرش کشید از دلهره داشت زرتش قمصور میشد.فکر کرد- بره به بهونه ی دستشویی پشت سرشم نیگا کنه. آینه را برداشت بلند شد. عمو گفت: کجا ؟گفت میام عمو خندید: آینه رو کجا می بری.- می ذارم سرجاش- زن عمو گفت: بده من ببرم. گفت نه خودم می برم می ذارم –صداش می لرزید – من که دارم می رم دیگه. پشت به آینه ی دستشویی ایستاد و پشت سرش را توی آینه کوچک نگاه کرد- یهو جا خورد-مو های پشت سرش تمام سفید شده بودند نزدیک بود- از حال بره –کمی از آب دستشویی خورد و به سر و صورتش زد،  دستی هم به پشت سرش کشید، بعد برای اینکه مطمئن شودیک بار دیگر پشت سرش را نگاه کرد- همه موهاش سیاه سیاه بودن مث پر کلاغ –برگشت و خودش را توی آینه دید گفت: سلام از توی آینه حرکت لبی را دید که می گفت سلام. بعد سعی کرد موهای عمو را روی سرو صورت خودش تصور کنه. وحشت کرد- آخه عمو می تونست با اون موها بخنده اما او نمی تونست- برگشت. عموگفت: خسته نباشی و خندید رفت سر جاش نشست، دستی به دیوار کشید دستش سفید شده بود. به عمو گفت: این دیوارتونو یه رنگی بکشید گچاش می چسپه به آدم. عمو خندید. فکر کرد: شاید عمو از صبح تا شب سرشو می ماله به دیوار واسه اینه که موهاش یه تیکه سفیده فکر کرد: یعنی چی مگه مرض داره؟ بعد به خودش گفت: دیوونه شدی ها. عمو گفت: عمو جان رنگ دیوار هم مثل رنگ سرمونه تو زیاد سخت نگیر. و خندید. فکر کرد اصلا نباید سرشو بچسپونه به سر عمو اگه این دوتا مث همن ممکنه سرش همینجوری سفیدشه. احساس کرد  هاله ی سفید رنگی از غم پیری دور چهره اش می چرخد. سرش را  تکان داد –چندتا تکون محکم، بالا پایین چپ راست. عموش گفت :چته؟ نخندید. گفت: طوری شده؟ جواب داد : یخورده سرم گیج میره . فکر کرد: باید بره .گفت: عمو جان من باید برم. گفت: تو که تازه رسیدی که. گفت: فکر می کنم برم بخوابم بهتره آخه خیلی خسته بودم ولی گفتم یه سری بهتون بزنم. عمو خواست صورتش را ببوسد سرش را از صورت عمو دزدید و به دست دادن اکتفا کرد، از بقیه هم خداحافظی کرد. دم در چند تاکسی سفید رنگ برایش بوق زدند همه را رد کرد با موبایلش شماره یک تاکسی تلفنی را گرفت. گفت: یه ماشین ، مشکی لطفاً. آدرسش را داد و 10دقیقه منتظر ماند تا ماشین برسد، یه پژو زرد رنگ.- باز خدا رو شکر  که سفید نیست- سوار شد تو راه احساس می کرد چقدر از این ساختمان های سفید بدش می آید. به تاریکی که می رسید آرام می شد. به در خانه که رسید چشمهایش را بست نمی خواست چشمش به رنگ سفید در بیفتد – همون دری که اون تار موی سفیدو رو سرش گذاشته بود – آرام و کورمال کورمال سوراخ کلید را با انگشتانش پیدا کرد. خوشبختانه تا جایی که یادش می آمد قفل در طلایی بود، با این وجود باز هم مواظب بود دستش به سر و صورتش نخورد. در را باز کرد. دیوار همه اتاقها سفید رنگ بود الا اتاق خواب که به سلیقه ی آنا صورتی و سبز- بالا صورتی و تا کمربند سبز- بود. کورمال کورمال خود را به اتاق خواب رساند. تصور اینکه موهایش در رنگ سفید دیوارو نور مهتابی اتاقها سفید می زنند روانی اش می کرد. همانطور که چشمانش را بسته بود به دستشویی رسید دست و صورتش را شست دستی هم به سرش کشید ،احساس می کرد سرش دارد سنگین می شود. بعد حس کرد زیر خرمنی از موهای سیاه سرش سنگین شده است، اندکی خوشحال شد بعد فکر کرد: از کجا معلوم سیاه. در حالی که احساس می کرد سرش دارد از درد می ترکد ملافه ی سفید رنگ را از روی تخت خواب کنار زد، تشک آبی رنگ نمایان شد، بالش سبز رنگش را مرتب کرد، سعی کرد بخوابد، نمی توانست .تصور خودش با موهای سفید داشت رگهای جدیدی توی سرش باز می کرد. دست کرد و بسته کلونازپام 2 را از روی میز کنار تختخوابش برداشت. قرص سفید رنگی – برای لحظه ای چندشش شد ولی دیگر چاره ای نداشت – را بلعید و پشتبندش لیوانی آب خورد. توی این افکار خوابش برد .
صبح که از خواب بیدار شد احساس کرد اندکی آرام شده است. بلند شد تا دست و صورتش را بشوید. بعد از شستن دست و صورتش به یاد افکار دیشبش افتاد. به آینه نگاه کرد. دو تار مو گوشه لبهایش ی به سفیدی می زدند.

محمد فاطمی


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد