برگرفته از سایت مجله شعر
بخشی از شعر بلند زوزه
آلن گینزبرگ
برگردان: مهرداد فلاح و فرید قدمی
از گشنگی مرده آس و پاس و سوت
تیزترین یارانم را دیدم خراب جنون
تو محله کاکاسیاها دم صبحی تلوتلو خوران پی یه نشئه بازی خشمی
خل و چل هایی که محله شان بوی بال فرشته میداد
کشته مردهی سیر و سیاحتی ملکوتی
سوار بر سفینهی پر چراغ و چشمک شب
آنها که ژنده و بیچاره ! چشمهاشان پوک
سیگارکشان در خانه های فکسنی توی تاریکی فرا طبیعیشان
غوطه ور بر فراز شهرها در خیال جاز
آنها که روان روی ریل ترن
مخشان را آب و جارو کردند برای پاگشایی ملکوت
و فرشتگان محمدی را به عینه دیدند مست بربام چراغانی خانههای اجارهای
آنها که کلاسهای دانشکده را تاب آوردند چشمهاشان جرقه
در توهم سوگناک سیاه – سفید بلیکا
در خیابان آرکانزاس
زیر دست تنی چند استاد زبده جنگ
آنها که پرتشان کردند از دانشکده بیرون
به بهانه خل بازیها و آویختن کس شعرهاشان از بالکن جمجمه ها
همانها که از ترس چپیدند در لباسهای زیرشان
و در اتاقهای رنگ و رو رفته
اسکناسهای سبزشان را به آتش کشیدند در سطلهای زباله
و گوش نشستند به هراس
از پس دیوارها
اونا که کس و کونشون رو هم گشتند
وقت برگشتن از لاردو به نیویورک پی بویی از ماری جون
آنان که آتش به دهان بردند تو هتلهای بزک شده
تربانتین به حلقشان ریختند در کوچه پس کوچههای بهشت مرگ
و پیکرشان را صفا دادند شب همه شب با رویا دوا
با کابوسهای وقت خماری بیداری
با رقصهای بی پایان
کک بازی و میخواری
ها! خیابونای سوت و کور کم نظیر ابر روان و
صاعقهای که در خیابان میترکد و
روشنی میبخشد به قلمرو بیجنبش زمان و
به دو قطب پترسن – کانادا
پایایی پیوست عمارتها
درخت سبز باغ دنج گورستان
سیامست می رو پشت بوم
نشئه رونی زیر نگاه چراغهای چشمکزن شهرکهای ویترینی
مه و مهر و دار و درخت میلرزند به خود از جیغ و ویغ گرگ و میش زمستان بروکلین
لاف و گزاف سطل زباله
و درخشش پادشاه خوب خیال
آنها که فقط به عشق یک سواری بی پایان از بتری تا برونکس مقدس
خودشان را زنجیر کردند به ترنهای مترو
ولی چه سود که از جار و جنجال بچه ها و چیغ و چاغ چرخها
افتادند به گه خوردن و مغز مفلوکشان شکافت و
چرک ذکاوت زد بیرون
در روشن ملول باغ وحش
آنها که شب همه شب غرق در نور زیردریایی کافه بیک فورد
و عصرها غوطه ور در آبجوی ماسیده کافه خرابهی فوگازی
گوش به ترک برداشتن تقدیر میدادند توی ژاک باکس هیدروژن
همانها که هفتاد و اندی ساعت
یکریز همینطور ور زدند از پارک تا تشک
از بار تا بلیویو تا موزه تا پل بروکلین
و گردان واخوردهی گپ و گفتگوی افلاطونی
پایین ریخت از پلههای اضطراری
از هرّهی پنجرهها
و از فراز امپایر استیت
زر زر کردن جیغ کشیدن قی کردن
نشخوار حقیقت خاطره حکایت
آب پز کردن تخم چشمها
شوک بیمارستانی شوک جنگی شوک زندانی
بچه مخایی که جمیعا چشمهاشان آتش
هفت روز و هفت شب مدام بالا آوردند خوراک کنیسه ها را بر سنگفرش پیاده رو
آنها که گم شدند در ذن ناکجای نیوجرسی
مانده برجاپاشان چند و چند کارت پستالک رنگ و رو رفته ی آتلانتیک سیتی هال
مبتلا به ریاضت شرقی استخوان پوکی طنجه ای میگرن چینی
کز کرده در چله نشینی آشغالها تو اتاق سرد و بیحای مبله نیو آرک
آنها که پرسه زنان به نیمه شبان حول و حوش ایستگاه قطار
فکری که کجا بروند رفتند و از دل شکسته نشانی هیچ
آنها که توی واگنها و واگنها و واگنها
سیگار از پس سیگار
لودگی کردند از برف تا مزارعی که ناگهان دلگیر
در شبهای پدربزرگی
آنها که پو پلوتینیوس سنت جان اوراد صلیبی و باپ کابالا را دوره میکردند
آن دم که جهان غریزتا می لرزید زیر پاشان در کانزاس
آنها که یکه و تنها تو خیابونای آیداهو
فرشتههای خیالی سرخ پوستی میجستند
غافل که فرشتههای خیالی سرخ پوستی خودشانند
آنها که گمان می کردند نادره دیوانگان جهانند
جخ که بالتیمور در جذبهای فراطبیعی سوسو میزد
همونا که زیر رگبار بارون زمستونی
نصفه شبی با یه مرد چینی اهل اوکلاهما
پریدن تو چند تا لیموزین ناز
در روشنایی خیابونی یه شهر کوچیک
همونا که گرسنه و بی کس ول می گشتن تو هوستن پی سوپ و سکس و جاز
و رفیق شدن با یه اسپانیایی زبل
تا حرف بزنن با هم از آپدیت و از آمریکا یه کار الکی !
بعدش سوار کشتی شدن برن آفریقا
اونا که گم و گور شدن تو کوههای آتشفشانی مکزیک
بی ردی از خودشون جز سایه ی لباس کارشون گرم و خاکستر شعرای پرتشون تو شومینه شیکاگو
همونا که آفتابی شدن دوباره تو "وست کست"
با چشای درشت و مهربونشون
اونا که آمار اف . بی . آی رو تو شورت و ریش و پشمشون جا کرده بودن و
چه سکسی موج میزد رو پوست سبزهشون ( وقت پخش شبنامههای بیمعنی)
آنان که سرانگشتشان را برای اعتراض به منگی کاپیتال – تنباکو با سیگار سوزاندند
آنها که در میدانچهی "آنیون"
جزوههای ابرکمونیستی پخش میکردند بین مردم
و وقتی صدای آژیر لوس آلاموس به گریه میانداختشان
لخت میشدند و ضجه میزدند
و لوس آلاموس دیوار را به گریه میانداخت
لنگرگاه استیتن آیلند را هم
همانها که پیش تر از اسکلتهای فلزی دم و دستگاههای دیگر
آوار شدند اشک ریزان و لرزلرزان و لخت
بر سر باشگاههای سفید ورزشی
آنها که لپ کمیسرها را گاز میگرفتند
و از خوشی هوار میکشیدند در ماشین پلیس
آخه جرمی نداشتند جز پخت و پزهای من درآوردی لواط و بدمستی
آنها که زانو به بغل زوزه کشیدند در مترو
و با دست نوشته ها و آلتهای مواجشان
پایین کشیده شدند از بامها
همانها که گذاشتند ترتیبشان را بدهند موتورسواران مقدس و از لذت جیغ !
آنها که وزیدند و به بادشان داد فرشتگان انسانی ملاحان ناز و نوازش آتلانتیکی عشقهای کارائیبی
آنها که صبح و عصر در باغچههای گل سرخ بر چمن پارکها
و روی سنگ قبرها ترتیب هم را دادند و منیشان را بر منهای رهگذر پاشیدند بیخیال
آنها که زور میزدند نخودی بخندند اما صدای هق هق پشت پرده امانشان نمیداد توی حمام ترکی.
سلام
یه بار دیگه ام وبلاگتونو دیده بودم .
فکر نمی کردم مال شما باشه.
به هر حال خوشگله خوشم اومد. (دست مریزاد )