شاعر ترک
کشوری وجود دارد به نام ترکیه
در سمت بالای چپ کشور جمهوری اسلامی ایران
با پرچم سه رنگش
با کوهها و خانه هایش.
ترکیه خاک مرغوبی دارد
شلوارهای خوبی دارد.
می توانی پاچه هایت را بالا بزنی. می توانی شلوارت را در بیاوری. هر طور دوست داشته باشی.
چون در ترکیه آزادی وجود دارد.
اما نه برای ما.
شعری از یک شاعر ترک
ترجمه رضا غفاری
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت.
همیشه می ترسم یه روز سکته مغزی کنم. لب و لوچه م کج بشه بخوام بخندم نتونم. آخه کی می تونه با لب کج بخنده. تازه اگرم بخندم اون که دیگه خنده نیست. خنده باید راست راستکی باشه. اون جوری که من تو عکسم اون روز که خوشحال بودم داشتم می خندیدم.
حاضرم سکته قلبی یا هر جور سکته دیگه ای بکنم ولی مغزی نه. یه اقوامی ما داشتیم دو بار سکته قلبی کرد هر دو بارم نمرد. خیلی مرد خوبیه. هر وقت یه چیزی تعریف می کرد ما می مردیم از خنده. می گفت خیلی راحته. خوابیدی داری مثلا خواب دوستای دوره جوونیتو می بینی یه دفه می بینی همه تنت عرق می کنه. بعد که پا می شی می بینی نمی تونی حرف بزنی. خیلی خنده داره. با هیس هیس یه نفر و خبر می کنی. اونم زنگ می زنه آمبولانس میاد می برنت بیمارستان. یه کیا بیایی راه می افته که بیا و ببین. همه ناراحت میشن. گریه می کنن. خدا خدا می کنن زنده بمونی. پرستارا با اون قیافه های بیرحمشون میان و میرن. تا اینکه بیدار می شی می بینی دارن می برنت خونه. همه رعایتتو می کنن. خبرای خوب بهت میدن. خیلی خوبه. اقوام ما اگه یه بار دیگه سکته کنه می میره. بله می میره. به همین راحتی می میره.
منم دلم می خواد سکته قلبی کنم. سه بار پشت سر هم. تو یه روز. خیلی راحته. می میری. به همین راحتی می میری. مث اقوامت.
بله
وقتی اینجا ۱شنبه است
همه جای دنیا ۱شنبه است
همه دنیا به کلیسا رفته اند
ما داریم به روزهای شنبه فکر می کنیم.
همین دیروز نامه ای به دستم رسید سرشار از مهر و محبت. مث گاو غمگین بودم. باور کنید نامه را نخوانده بال درآوردم. بازش کردم. تمام عشق بود و صفا بود و راستی و دوستی. نامه ای بود از دوستان نازنینم، عزیزترین دوستانم. نوشته بودند، درددل کرده بودند، حرف زده بودند و گلایه کرده بودند، از روزگار، از زندگی، از من. تاریخ نامه مال سال ۸۴ بود و خود نامه به مناسبت سال ۸۵ یعنی سال سگ نوشته شده بود.
خیلی از حرفها خصوصی بود ولی لب کلام این بود که چرا از سگها کمتر یادی می شود و حتی در سال ۸۵ که مزین شده به نام مبارک سگ، بهبودی در وضعیت معیشتی این قشر محترم صورت نگرفته. در پایان نامه هم اسم و امضای همه دوستان آمده بود که من بی کم و کاست همه را اینجا نقل می فرمایم:
این نامه سگنوشته ای بود از طرف:
زمبه
پاکوتاه
سگ آقای پتی بل
بوشوگ
بل
پینپا
قهوه ای
برفی
جو
رکس
هاپو کومار
و
محمد فاطمی عزیز
سلامتی همه این دوستان رو از خداوند سگها خواسته و خواهانم که امیدوارم آن نیز به زودی زود میسر گردد. همه تان را دیده بوسم. جواب نامه پست گردید.
حقیر سراپا تقصیر: سگ اصهاب کهف
" خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید . خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشت بارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست"
در تانزانیا چپ ها بالأخره قدرت را به دست می گیرند
چرا؟
در ایران راست ها کمر راست می کنند
چرا؟
لطفآ به من بگو دوست من
راجع به آنفلوانزای مرغی چه می دانی؟
بیشتر توضیح بده.
به من بگو اولین ستاره بعد از خورشید، با سیاره ما چقدر فاصله دارد
انرژی هسته ای یعنی چی؟
اورانیوم چگونه غنی می شود؟
راجع به زبان چینی،
آداب و رسوم یونانیان باستان
بگو اگر چیزی می دانی
لطفآ به من اطلاعات بده دوست من.
اطلاعاتی دارم راجع به حرکت خورشید در صد هزار سال پیش از میلاد مسیح
راجع به چگونگی بارورسازی کرم ابریشم،
غنی سازی اورانیوم
و حتی زبان برنامه نویسی C
دوست من سؤالت را بپرس.
چیزهایی می دانم از شعرهای چهار هجایی ژاپنی
عرفان سرخپوستی
و طرحهای جدید جمع آوری زباله در آمریکا.
کلمات قصاری حفظ کرده ام از کنفسیوس
تمامآ برای خوشبختی انسان در دوره مدرن.
طرحهایی دارم برای پولدار شدن در هشتاد روز
یادگیری زبان انگلیسی در سه ماه
و حتی خوشبخت شدن در زندگی زناشویی
فقط سؤالت را بپرس دوست من.
سؤالها دارم در کله گنده ام
تمامآ ضروری
زیرا که من شهروند خوشبخت دنیای مدرن ام
با شک دکارتی ام
و تمایل شدیدم به دوباره سازی مفاهیم.
اما من فقط همینم
لطفآ سؤالت را بپرس
دوست خوب من.
لبتو بده خنده کنیم خنده پاینـده کـنیم
و آن شکوفه ها که گفته بودی هنوز سر از خاک بیرون نیاورده اندحتی، که بیاورم بکارم همانجا که نشان دادی.
کارگران مشغول کارند
با بیل ها و بولدوزرها و دیگر وسایل سنگین شان
برای ساختن مترو
برای حمل و نقل همشهریان محترم.
روزی بالاخره مترو ساخته میشود
و کارگران به خانه برمی گردند
با گلهایی بر دسته بیل هایشان
و خنده هایی بر لبهایشان.
خورشید طلوع می کند
مترو کار می کند
کارکنان را به محل کارشان می رساند
دانش آموزان را به مدرسه می برد
و عاشقان را به خیابانهای پرت آن طرف شهر
مترو کار می کند و همشهریان رفته اند سر کار
خورشید غروب می کند
اندک اندک
کارکنان به خانه برمی گردند
دانش آموزان به خانه برمی گردند
و عاشقان به خانه برمی گردند
مترو کار می کند
و کارگران به محل دیگری رفته اند
با بیلها و بولدوزرها و وسایل سنگین شان.
یک ساعت تمام زور زد که برام اثبات کنه خدا وجود نداره، غافل از اینکه وجود یا عدم وجود خدا هیچ دردی رو از من دوا نمی کنه.
تا وقتی که یکی مث سگ دوستت داره تو خوشبختی.......
آآآآآ آ آ آ آ آ .........
من خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم. پدرم مهربونترین پدر روی کره زمینه. مادرم صبورترین زنیه که تو دنیا پیدا میشه. من خونواده مو می پرستم. چون همه شون خوبن، فهمیده ان، هوامو دارن، منو می فهمن. کانون خونواده ما خیلی گرمه. خیلی. هر کی جای من بود توی همچین کانون گرمی کباب شده بود تا حالا.
یه روز من میل نداشتم ناهار بخورم، بابام گفت پسرم بیا ناهار بخور. منم رفتم ناهار خوردم. یه شب خیلی وقت پیشا من دلم گرفته بود داشتم غصه می خوردم. مامانم اومد گفت عزیزم داری چی می خوری؟ گفتم غصه. گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت من می دونم چی شده. بعد همینو که گفت جای زخمام همه خوب شد. آره خونواده ما اینجوریه.
من هر صب که از خواب پا میشم گلوم نگرفته، تمام استخونام درد نمی کنه، از غصه هم نمی خوام خفه بشم. چون خوشبختم. برا باز شدن دلم و تحمل سبکی تحمل ناپذیر بار هستی دست به هر کاری نمی زنم، دلقک نمی شم، آخه مگه مرض دارم دلقک بازی در بیارم. من جدی ام. به آینده هم خیلی امیدوارم. وقتی آینده بشه من حتی خوشبخت تر هم میشم. یه شغل آبرومند هم پیدا میکنم. زن می گیرم. همونی رو که می خوام. برام یه دختر میاره. یه اسم خوبم روش می ذاریم. بعد دخترمون بزرگ میشه. مامانش صداش می زنه میگه بیا ناهار بخور. میگه من میل ندارم. مامانش میگه ببین داداشت چه جوری می خوره بیا بخور دیگه. اونم عصبانی میشه میگه ن-می-خو-رم. مامانش میگه آره اینم نتیجه تربیت جنابعالی. بعد من میگم آخه خانوم چکار بچه داری خوب لابد گشنش نیست. بعد ما ناهار می خوریم و منم یه حرفای مهمی می زنم مث خونواده آقای هاشمی تو کتاب اجتماعی دبستانمون که از کازرون رفتن به نیشابور و یه روز مریم گم شده بود رفت پیش پلیس.
آه از این زندگانی خوب من.
خوشبختم. مث سگ خوشبختم. به جون عزیزام راست میگم.
|
(اینو چون گفتی بفرست فرستادم. نه که یه وقت بزنی توی وبلاگت و آبروی منو ببری!)
یک روز کاملاً آفتابی روی نیمکت یک پارک نسبتاً خلوت دختری نشسته و دارد کتاب میخواند؛ یا فقط آن را ورق میزند؛ یا حتی فقط عکسهایش را نگاه میکند و اصلاً حواساش جای دیگری است (یعنی در حقیقت منتظر است)؛ چون در غیر اینصورت دلیلی ندارد که او دمبهدقیقه، یا کمی بیشتر یا کمتر، به ساعتاش نگاه کند. یک گربه سفید در حالی که سرش را به اینطرف و آنطرف میگرداند، آرامآرام از جلوی نیمکت رد میشود. دختر متوجهاش نمیشود، و او هم همانطور با طمأنینه از دید خارج میشود.
|
روایتی از فولکلور منطقه تربت
گویندهُ قصه: کربلایی هاشم رجب زاده
پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور کور بودن یکیش چش نداشت.یه روز خواستن برن شکار.
سه تا تفنگ تو اسلحه خونه سلطان بود، دوتاش خراب خراب بود یکیش قنداق نداشت. پسری که
چش نداشـت تفنگی که قنداق نداشـت رو انداخــت رو کولش. رفتن و رفتن تا رسیدن به جنــگل.
سه تا آهو دیدن، دوتاش مرده مرده بود یکیش جون نداشت. همون آهویی که جون نداشت رو
ورداشتن و رفتن تا رسیدن به سه تا خونه، دوتاش خراب خراب بود یکیش دیوار نداشت. رفتن تو
خونه ای که دیوار نداشت. سه تا دیگ پیدا کردن، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش ته نداشت.
توی دیگی که ته نداشت سه تا چاقو بود، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش تیغه نداشت. با
همون چاقویی که تیغه نداشت شکارشون رو که جون نداشت ریز ریز کردن ریختن تو دیگی که ته
نداشت، گوشتا رو پختن و خوردن تا تشنه شون شد. چه کنم، چکار کنم، راه افتادن رسیدن به
سه تا چشمه. دوتاش خشک خشک بود یکیش نم نداشت. سرشون رو گذاشتن روی همون
چشمه که نم نداشت و دیگه ورنداشتن.
مروری بر زندگی کربلایی هاشم
به قلم: علی پورعباس(نوهُ کربلایی هاشم)
در سال ۱۳۱۲ در روستای عبس آباد از توابع رشتخوار به دنیا آمد، در خانواده ای پرجمعیت با پنج
برادر و یک خواهر. با پنهان شدن در بیابان و دادن رشوه، خدمت مقدس سربازی را دو در کرد و
سپس ازدواج کرد با دختری از همان روستای خودشان. در آغاز زندگی به شهر مشهد رفت و
کارگری می کرد ولی کم کم سرمایه ای دست و پا کرد، به روستا برگشت و تاکنون به دامداری و
کشاورزی مشغول است. در سالهای جنگ عراق و آمریکا (دو، سه سال پیش) به صورت غیرقانونی
و بدون پاسپورت با مشقات فراوان به زیارت عتبات عراق رفت. وی در این سفر بارها تا نزدیکی
مرگ رفت ولی بالاخره پس از گذشتن از دام سربازان ایرانی و عراقی و راهزنان ایرانی و عراقی
و تحمل تشنگی و گرسنگی فراوان به کربلا رسید و آرزوی چندین ساله اش برآورده شد. او هم
اکنون یک آرزوی دیگر دارد که رفتن به مکه و زیارت قبر پیامبر است که اگر خدا بخواهد تا دو ماه
دیگر برآورده می شود. البته این که گفتم یک آرزوی دیگر به معنی آخرین آرزو نیست. او شاید هنوز
آرزوهای زیادی داشته باشد که ما خبر نداریم. انشاءالله همانطور که او به آرزویش رسید شما هم
به مراد دلتان برسید.
آن خطاط چهار گونه خط نوشتی،
اولی را خود خواند و داد بقیه هم بخوانند
دومی را فقط خود خواند،
سومی را بقیه خواندند، خودش نخواند،
چهارمی را هر کار کرد نتوانست بخواند، بقیه هم نتوانستند بخوانند.
از بس بدخط نوشته بود.
آن خط سوم منم.
این مطلب را از سایت آینه برداشتم.
Peter Bichsel (born March 24, 1935) is a popular Swiss-German writer and journalist representing modern German literature.
Bichsel was born 1935 in Luzern, Switzerland the son of craftsmen, manual laborers. Shortly after he was born, the Bichsels moved to Olten, also in Switzerland. To this day, Peter Bichsel considers himself from Olten. After finishing school, he became an elementary school teacher, a job which he held until 1968. From 1974 to 1981 he was the personal advisor of Willy Ritschard, a member of the Swiss Federal Council. Between 1972 and 1989 he made his mark as "writer in residence" and a guest lecturer at American universities. Bichsel has lived on the outskirts of Solothurn for several decades.
One of his first and most well known works is And Really Frau Blum Would Very Much Like to Meet the Milkman (translated from the German by Michael Hamburger in 1968). Not as short as this first one, his children's stories were just as successful. For the most part, Bichsel's works for younger readers concern children's stubborn desire to take words literally and wreak havoc on the world of communicated ideas. In the early 1970s and 1980s, Bichsel's journalistic work pushed his literary work to a large extent into the background. Only Der Busant (1985) and Warten in Baden-Baden appeared again to have the Bichsel style that was so familiar to German readers. Peter Bichsel gave up being a professional teacher early in his lifetime, yet he has continued to teach his readers that the drudgery and banality of life is of our own making. Conversely, we have every opportunity to prevent our lives from being boring. This theme has helped make Peter Bichsel a symbol of German literary work today.
داستانی از پیتر بیکسل
*مردان*
دختر نشسته بود انجا. اگر کسی می پرسید از کی، جواب می داد:((همیشه، من همیشه اینجا می نشینم.))
او اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
گارسون که قهوه را می آورد، لبخند دوستانه ای می زند. دختر کیفی قرمز دارد، و این کیف چنان متعلق به اوست که فقط یک کیف قرمز ممکن است این قدر به خانم های جوان تعلق داشته باشد. پیش هم آمده بود که کسی قهوه ای مهمانش کند، اما بعد، دوستش و یا قطار که می آمد، دختر تشکر می کرد و می رفت.
امروز در اداره به او گفته بودند، رئیسش گفته بود، که مهربان است، و او داشت با کیفش بازی می کرد.
آدم فکر می کند زنان زیبا نباید منتظر بمانند. فکر هم می کند او جوان است. آدم با خودش می گوید که کاش دختر کمی سرحال تر بود.
آدم می دید که پکهای عمیقی به سیگار می زند و دود را پایین می دهد. می شد فهمید که این کار را از دوستی یاد گرفته است.
قطار ساعت شش و نیم حرکت می کند. نگاهش می کردند که چطور دگمه های پالتوی تنگش را باز می کند، درش می آورد، پوست از تن جدا می کند، بعد دوباره می پوشدش، خودش را نرم توی آن جا می دهد و به پشتش دست می کشد.
دهان بزرگی دارد.
موهای قشنگی دارد.
کوچک و ظریف است.
صدایش را می شناختند:((یک قهوه لطفا-متشکرم-خداحافظ.))
صدای نرمی داشت.
چشمان آهویی. می شد از او چیزی پرسید. گارسون پرسید:((چی میل دارید؟))
دخترکی کوچولو است. چیزی است کوچولو. یک عروسک، یک پروانه. آدم به اینها هم فکر می کرد.
می شد از او چیزی پرسید.
دستان ظریفی دارد.
اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
دخترکی جوان است.
وقتی کسی چیزی از او بپرسد، دیگر یک زن است.
"آمریکا وجود ندارد!"، پتر بیکسل، ترجمه ی بهزاد کشمیری پور، نشر مرکز.
برگرفته از سایت مجله شعر
بخشی از شعر بلند زوزه
آلن گینزبرگ
برگردان: مهرداد فلاح و فرید قدمی
از گشنگی مرده آس و پاس و سوت
تیزترین یارانم را دیدم خراب جنون
تو محله کاکاسیاها دم صبحی تلوتلو خوران پی یه نشئه بازی خشمی
خل و چل هایی که محله شان بوی بال فرشته میداد
کشته مردهی سیر و سیاحتی ملکوتی
سوار بر سفینهی پر چراغ و چشمک شب
آنها که ژنده و بیچاره ! چشمهاشان پوک
سیگارکشان در خانه های فکسنی توی تاریکی فرا طبیعیشان
غوطه ور بر فراز شهرها در خیال جاز
آنها که روان روی ریل ترن
مخشان را آب و جارو کردند برای پاگشایی ملکوت
و فرشتگان محمدی را به عینه دیدند مست بربام چراغانی خانههای اجارهای
آنها که کلاسهای دانشکده را تاب آوردند چشمهاشان جرقه
در توهم سوگناک سیاه – سفید بلیکا
در خیابان آرکانزاس
زیر دست تنی چند استاد زبده جنگ
آنها که پرتشان کردند از دانشکده بیرون
به بهانه خل بازیها و آویختن کس شعرهاشان از بالکن جمجمه ها
همانها که از ترس چپیدند در لباسهای زیرشان
و در اتاقهای رنگ و رو رفته
اسکناسهای سبزشان را به آتش کشیدند در سطلهای زباله
و گوش نشستند به هراس
از پس دیوارها
اونا که کس و کونشون رو هم گشتند
وقت برگشتن از لاردو به نیویورک پی بویی از ماری جون
آنان که آتش به دهان بردند تو هتلهای بزک شده
تربانتین به حلقشان ریختند در کوچه پس کوچههای بهشت مرگ
و پیکرشان را صفا دادند شب همه شب با رویا دوا
با کابوسهای وقت خماری بیداری
با رقصهای بی پایان
کک بازی و میخواری
ها! خیابونای سوت و کور کم نظیر ابر روان و
صاعقهای که در خیابان میترکد و
روشنی میبخشد به قلمرو بیجنبش زمان و
به دو قطب پترسن – کانادا
پایایی پیوست عمارتها
درخت سبز باغ دنج گورستان
سیامست می رو پشت بوم
نشئه رونی زیر نگاه چراغهای چشمکزن شهرکهای ویترینی
مه و مهر و دار و درخت میلرزند به خود از جیغ و ویغ گرگ و میش زمستان بروکلین
لاف و گزاف سطل زباله
و درخشش پادشاه خوب خیال
آنها که فقط به عشق یک سواری بی پایان از بتری تا برونکس مقدس
خودشان را زنجیر کردند به ترنهای مترو
ولی چه سود که از جار و جنجال بچه ها و چیغ و چاغ چرخها
افتادند به گه خوردن و مغز مفلوکشان شکافت و
چرک ذکاوت زد بیرون
در روشن ملول باغ وحش
آنها که شب همه شب غرق در نور زیردریایی کافه بیک فورد
و عصرها غوطه ور در آبجوی ماسیده کافه خرابهی فوگازی
گوش به ترک برداشتن تقدیر میدادند توی ژاک باکس هیدروژن
همانها که هفتاد و اندی ساعت
یکریز همینطور ور زدند از پارک تا تشک
از بار تا بلیویو تا موزه تا پل بروکلین
و گردان واخوردهی گپ و گفتگوی افلاطونی
پایین ریخت از پلههای اضطراری
از هرّهی پنجرهها
و از فراز امپایر استیت
زر زر کردن جیغ کشیدن قی کردن
نشخوار حقیقت خاطره حکایت
آب پز کردن تخم چشمها
شوک بیمارستانی شوک جنگی شوک زندانی
بچه مخایی که جمیعا چشمهاشان آتش
هفت روز و هفت شب مدام بالا آوردند خوراک کنیسه ها را بر سنگفرش پیاده رو
آنها که گم شدند در ذن ناکجای نیوجرسی
مانده برجاپاشان چند و چند کارت پستالک رنگ و رو رفته ی آتلانتیک سیتی هال
مبتلا به ریاضت شرقی استخوان پوکی طنجه ای میگرن چینی
کز کرده در چله نشینی آشغالها تو اتاق سرد و بیحای مبله نیو آرک
آنها که پرسه زنان به نیمه شبان حول و حوش ایستگاه قطار
فکری که کجا بروند رفتند و از دل شکسته نشانی هیچ
آنها که توی واگنها و واگنها و واگنها
سیگار از پس سیگار
لودگی کردند از برف تا مزارعی که ناگهان دلگیر
در شبهای پدربزرگی
آنها که پو پلوتینیوس سنت جان اوراد صلیبی و باپ کابالا را دوره میکردند
آن دم که جهان غریزتا می لرزید زیر پاشان در کانزاس
آنها که یکه و تنها تو خیابونای آیداهو
فرشتههای خیالی سرخ پوستی میجستند
غافل که فرشتههای خیالی سرخ پوستی خودشانند
آنها که گمان می کردند نادره دیوانگان جهانند
جخ که بالتیمور در جذبهای فراطبیعی سوسو میزد
همونا که زیر رگبار بارون زمستونی
نصفه شبی با یه مرد چینی اهل اوکلاهما
پریدن تو چند تا لیموزین ناز
در روشنایی خیابونی یه شهر کوچیک
همونا که گرسنه و بی کس ول می گشتن تو هوستن پی سوپ و سکس و جاز
و رفیق شدن با یه اسپانیایی زبل
تا حرف بزنن با هم از آپدیت و از آمریکا یه کار الکی !
بعدش سوار کشتی شدن برن آفریقا
اونا که گم و گور شدن تو کوههای آتشفشانی مکزیک
بی ردی از خودشون جز سایه ی لباس کارشون گرم و خاکستر شعرای پرتشون تو شومینه شیکاگو
همونا که آفتابی شدن دوباره تو "وست کست"
با چشای درشت و مهربونشون
اونا که آمار اف . بی . آی رو تو شورت و ریش و پشمشون جا کرده بودن و
چه سکسی موج میزد رو پوست سبزهشون ( وقت پخش شبنامههای بیمعنی)
آنان که سرانگشتشان را برای اعتراض به منگی کاپیتال – تنباکو با سیگار سوزاندند
آنها که در میدانچهی "آنیون"
جزوههای ابرکمونیستی پخش میکردند بین مردم
و وقتی صدای آژیر لوس آلاموس به گریه میانداختشان
لخت میشدند و ضجه میزدند
و لوس آلاموس دیوار را به گریه میانداخت
لنگرگاه استیتن آیلند را هم
همانها که پیش تر از اسکلتهای فلزی دم و دستگاههای دیگر
آوار شدند اشک ریزان و لرزلرزان و لخت
بر سر باشگاههای سفید ورزشی
آنها که لپ کمیسرها را گاز میگرفتند
و از خوشی هوار میکشیدند در ماشین پلیس
آخه جرمی نداشتند جز پخت و پزهای من درآوردی لواط و بدمستی
آنها که زانو به بغل زوزه کشیدند در مترو
و با دست نوشته ها و آلتهای مواجشان
پایین کشیده شدند از بامها
همانها که گذاشتند ترتیبشان را بدهند موتورسواران مقدس و از لذت جیغ !
آنها که وزیدند و به بادشان داد فرشتگان انسانی ملاحان ناز و نوازش آتلانتیکی عشقهای کارائیبی
آنها که صبح و عصر در باغچههای گل سرخ بر چمن پارکها
و روی سنگ قبرها ترتیب هم را دادند و منیشان را بر منهای رهگذر پاشیدند بیخیال
آنها که زور میزدند نخودی بخندند اما صدای هق هق پشت پرده امانشان نمیداد توی حمام ترکی.