یکی بود٬ یکی نبود
زیر گنبد کبود یه ض وو بود٬ یه ظ وو.
ظ وو عادت عجیبی داشت
همیشه دلش برای ض وو تنگ میشد
در صورتی که بینشون فقط یه ط وو فاصله انداخته بود.
هر وقت هم دلش تنگ می شد٬ نه می ذاشت و نه بر می داشت
راست می رفت با ض وو دعوا می کرد
که چرا تو این فاصله رو برنمی داری بیای پیش من
بیچاره ض وو.
دلش نازک بود
مث ابر بهار گریه می کرد
همیشه هم می گفت
لعنت به الفبا
که هیچ کاریش نمیشه کرد.
چون همه الفبا رو همین جوری که هست می خوان.
بیچاره چکار باید می کرد؟