| |
چند شعر از آنا انکویست
برگردان: مهرنوش سامانی
چگونه این آدمها، این آدمها چگونه، چگونه مردی و زنی از پس ِ سالها از پس ِ سالها این آدمها یکدیگر را خواهند دید، بند تناب ِ گذشته بر تن ِ ژنده، چگونه خستهگی در استخوانها و دلشکستگی سال از پس ِ سال تراشیده بر تنهاشان.
چگونه آدمها، جدایی از پس ِ جدایی دردکشیده و کوفته، تاب ِ نگاه دارند از روزنهی باریکی که زمان پیشکششان کرده، در نور ِ دیرگاه. در چشمها دیده میشود: حافظهی گشادهدست به جادو دروازهی زمان میگشاید؛ نادیدن در دیدن (تن ِ پر چروک ِ زمان موهای مرده) آنانکه ایستادهاند و نایستاده در برابر ِ هم بر برکهی فریبندهی گذشته. آب میپاشند بر هم، اینجا.
اینگونه است که مردی و زنی یکدیگر را میبینند و دیگرهیچ. آتش
از: جدایی تازه
خواب ِ زمستانه
به سان گیاه ِ ماه ِ دسامبر نمیرویی، تن به زیر لحاف ِ سرد میسپاری. چه سیاه است اینجا.
خواب ِ تخمپاشی رویشی با رقص جوانههای جوانات پاشنهها حقات را زیرپا میگذارند کارد توانات میبخشد.
از: نیمه دوم، 2004
حملهی دسامبر
بدترین نومیدی به اندازهی همین رودخانه سرد است هیچ انسانی که هنوز یخ نزده تحملاش را ندارد. سربازان دردی دارند که احساس نمیکنند، خونی که جریان ندارد جنگی که تنها شبحی است از خشم.
اسب بر یخ میتازد و میشکندش، یورتمهای منجمد. همه چیزی در گره پیچیده و امیدی به بهبودی نیست. آتش را ببین که از برجها اوج میگیرد بیگرما.
پشت به دیوار ویران، برابر ِ دشمن، پا بر زمین یخزده، بادی چون شلاق.
از: ترانههای سربازان، 1991
رودخانه
بر کرانهی رودخانه بسیار جستهام به یافتن ِ چیزی؛ خود را یافتم به جفتگیری بر هرزهگیاه، در شنیدن صدای آب، زوزهی باد با بالهای چوبین در زمان ِ نازاده، نوایی که میگوید سیاه-سپید، آری- نه، همچون دلات و دیگر هیچ، آغوشی و بس
به زمانهی بد جستهام، پیمانشکن، جبون و همه نه: با پستانها و واژن و هر چیز دیگرم خواهم سرید به دل ِ مادر سیاه، گهوارهای از زهر که مرا از پای درآوَرَد، کبود و ورم کرده افتاده میان شاخههیا نازک خیزران وحشت ِ مرغک ِ ماهیخوار، نه
سازشی غریب بود در آن شب ِ روشن ِ زمستانی که من در پشت ِ کلیسای کهنه سریدم و پیش رفتم تا یخ ِ سیاه با شکم نقرهای ِ ماهیان یخبسته در اینجا و آنجا و شتاب گرفتم به پیش تا هیچ تا هرگز
از: ترانههای سربازان، 1991
اساس ِ دلتنگی شعری پس از مرگ ِ دخترم
دلم برای آن چپ دست ِ درخشان ِ پژواک آینه بر میز کنار ِ دستم تنگ است
دلم برای ذره ذره وجودش در روزها. این است جان ِ دلتنگی خود ِ دلتنگی
میگویند خود ِ دلتنگی با گردن ِ افراشته انکارش خواهم کرد
با کف به دهان، در زمان، در فضا که تویی با او
به آینهی تُهی مینگرم بیهودگی ِ آموخته، غروری دهشتبار.
میرفت او با زر ِ من، بخت ِ من در خورجین ِ دوچرخه، دستان ِ کوچکاش را بالا گرفت
و گم شد در میان ِ دشت هستهی خود ِ دلتنگی مرا وانهاد
هیچ پهلوانی به اشارهی انگشت یاریام نخواهد داد دلتنگ ِ گوشت هستم و تن ِ چپ دست ِ او.
از: زمان ِ میانه 2004 |
بابا ای ول.
دلم برای خودم میسوزه
خوشم اومد