روایتی از فولکلور منطقه تربت
گویندهُ قصه: کربلایی هاشم رجب زاده
پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور کور بودن یکیش چش نداشت.یه روز خواستن برن شکار.
سه تا تفنگ تو اسلحه خونه سلطان بود، دوتاش خراب خراب بود یکیش قنداق نداشت. پسری که
چش نداشـت تفنگی که قنداق نداشـت رو انداخــت رو کولش. رفتن و رفتن تا رسیدن به جنــگل.
سه تا آهو دیدن، دوتاش مرده مرده بود یکیش جون نداشت. همون آهویی که جون نداشت رو
ورداشتن و رفتن تا رسیدن به سه تا خونه، دوتاش خراب خراب بود یکیش دیوار نداشت. رفتن تو
خونه ای که دیوار نداشت. سه تا دیگ پیدا کردن، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش ته نداشت.
توی دیگی که ته نداشت سه تا چاقو بود، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش تیغه نداشت. با
همون چاقویی که تیغه نداشت شکارشون رو که جون نداشت ریز ریز کردن ریختن تو دیگی که ته
نداشت، گوشتا رو پختن و خوردن تا تشنه شون شد. چه کنم، چکار کنم، راه افتادن رسیدن به
سه تا چشمه. دوتاش خشک خشک بود یکیش نم نداشت. سرشون رو گذاشتن روی همون
چشمه که نم نداشت و دیگه ورنداشتن.
مروری بر زندگی کربلایی هاشم
به قلم: علی پورعباس(نوهُ کربلایی هاشم)
در سال ۱۳۱۲ در روستای عبس آباد از توابع رشتخوار به دنیا آمد، در خانواده ای پرجمعیت با پنج
برادر و یک خواهر. با پنهان شدن در بیابان و دادن رشوه، خدمت مقدس سربازی را دو در کرد و
سپس ازدواج کرد با دختری از همان روستای خودشان. در آغاز زندگی به شهر مشهد رفت و
کارگری می کرد ولی کم کم سرمایه ای دست و پا کرد، به روستا برگشت و تاکنون به دامداری و
کشاورزی مشغول است. در سالهای جنگ عراق و آمریکا (دو، سه سال پیش) به صورت غیرقانونی
و بدون پاسپورت با مشقات فراوان به زیارت عتبات عراق رفت. وی در این سفر بارها تا نزدیکی
مرگ رفت ولی بالاخره پس از گذشتن از دام سربازان ایرانی و عراقی و راهزنان ایرانی و عراقی
و تحمل تشنگی و گرسنگی فراوان به کربلا رسید و آرزوی چندین ساله اش برآورده شد. او هم
اکنون یک آرزوی دیگر دارد که رفتن به مکه و زیارت قبر پیامبر است که اگر خدا بخواهد تا دو ماه
دیگر برآورده می شود. البته این که گفتم یک آرزوی دیگر به معنی آخرین آرزو نیست. او شاید هنوز
آرزوهای زیادی داشته باشد که ما خبر نداریم. انشاءالله همانطور که او به آرزویش رسید شما هم
به مراد دلتان برسید.
سلام جهان من ای گندهبک!
شعرای جدیدتو خوندم! بابا تو حسابی یه چیت میشهها!
داستان ممد فاطمی هم هی... خوشم اومد راستش. اگه یه وقت دیدیش یه لگد از طرف من مهمونش کن. اجرش با امام حسین!
بهش زدم.
گفت: مسعود قبلا فقط شاخ میزد.
(اینو چون گفتی بفرست فرستادم. نه که یه وقت بزنی توی وبلاگت و آبروی منو ببری!)
تتاتت
داستانی از مسعود غفوری
یک روز کاملاً آفتابی روی نیمکت یک پارک نسبتاً خلوت دختری نشسته و دارد کتاب میخواند؛ یا فقط آن را ورق میزند؛ یا حتی فقط عکسهایش را نگاه میکند و اصلاً حواساش جای دیگری است (یعنی در حقیقت منتظر است)؛ چون در غیر اینصورت دلیلی ندارد که او دمبهدقیقه، یا کمی بیشتر یا کمتر، به ساعتاش نگاه کند. یک گربه سفید در حالی که سرش را به اینطرف و آنطرف میگرداند، آرامآرام از جلوی نیمکت رد میشود. دختر متوجهاش نمیشود، و او هم همانطور با طمأنینه از دید خارج میشود.
پسری کنار نیمکت توقف میکند. او دختر را که اخیراً محو خواندن کتاب شده چند دقیقهای برانداز میکند و سعی میکند با اینپا و آنپا کردن او را متوجه حضورش کند. سر آخر دختر سرش را بلند میکند و نگاهاش میکند. در همین فاصله، سگی خالخالی از سمتی که گربه رفته بود میآید و در حالی که زمین را بو میکشد از جلوی نیمکت رد میشود. پسر خودش را جمعوجور میکند و میگوید: -خانم کوثری؟
دختر کتاب را میبندد و با عجله بلند میشود: - اوه! بله (او دروغ میگوید). شما هم... آقای کبیری هستین.
- بله! (او هم دروغ میگوید) حال شما چطوره؟
همان گربه سفید به سرعت از کنار دختر رد میشود و باعث میشود او جیغی بزند و یک متری به هوا بپرد. سگ خالخالی هم با همان سرعت دنبالاش میدود. هر دو با حالتی کمی عصبی میخندند. دختر که رنگاش پریده میگوید: -من خوبم... خوبم... وای خدایا... حال شما چطوره؟
- ممنون! دیر که نکردم؟
- نمیدونم راستش. من داشتم کتاب میخوندم.
بعد به ساعتاش نگاهی میاندازد: -نه! همون ساعتی که دیروز گفتین.
- دیشب.
- دیشب؟! اوه! آره! دیشب.
دختر که همچنان سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و لبخندی گوشهی لباش ماسیده، نگاهاش را از پسر میگیرد و به کیفاش روی نیمکت خیره میشود. پسر هم دستاش را پشت سرش قفل میکند و به جلوی پایاش خیره میشود. گربه، و به دنبالاش سگ، اینبار با سرعتی کمتر البته، از جلوی آنها رد میشوند.
- من به وبلاگتون سر زدم. عکسی که اونجا انداخته بودین خیلی خوشگل بود... نمیدونم... شاید بدون مقنعه....
- اوه! آره! خوب، میدونین... عکسهای سیاه و سفید معمولاً آدمها رو... میدونین که... (او در حقیقت دارد درباره عکس دوستاش حرف میزند).
باز هم چند لحظه سکوت.
- ولی صدای شما هم پشت تلفن... شما تهرانی نبودین؟
پسر با کمی دستپاچگی: -خوب چرا... ولی نه اینکه یه چند وقتیه توی خوابگاه با هر چی ترک و لره سروکار داریم، لهجهمون هم عوض شده. شاید هم این گوشیان که صدای آدمو قشنگتر میکنن (او هم البته دارد درباره صدا و لهجه هماتاقیاش حرف میزند).
- شاید هم... اوهوم....
و باز هم همان حرکت تایید با سر و نگاه به کیف، و همان دستهای قفلشده به پشت و ضرب گرفتن با نوک پا. هر دو لحظهای به ساعتشان نگاهی میاندازند (آنها دارند به رفقایشان، خانم کوثری و آقای کبیری، فکر میکنند، و در واقع دارند به آنها فحش میدهند)؛ وسرشان را که بالا میآورند، نگاهشان با هم تلاقی میکند.
سگ و گربه از دو سمت مقابل بیمهابا و به سرعت وارد میشوند و به شدت با هم تصادف میکنند و روی زمین ولو میشوند. هر چهار تا مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکنند. آخر سر پسر با ناامیدی میپرسد: -خدای من! معلومه اینجا چه خبره؟
گربه و سگ از زمین بلند میشوند و چند لحظهای به دختر و پسر خیره میشوند. بعد هم نگاهی به همدیگر میاندازند و هر کدام راه خودشان را میروند؛ در حالیکه آن دو در سکوت کامل به هم خیره شدهاند.
25/12/84
نقد ات آماده است. اما مجبور شدن اول یک داستان قدیمی خودم را بزنم.
نقد کارت را هفته میزنم برای محاسبه حق تحریر به من ای میل بزن