کلاغه می گه قار قار مادرش می گه زهرمار
پا شو برو دکتر بیار هواپیما دیر میاد
من که خودم دکترم از همه بالاترم
اره بره یکی دره
*
رفتیم ماهیگیری
سه تایی من و محمد وعباس
قبل از رفتن رفتیم جلفا
محلهُ ارمنی ها
یه آشنا داشتیم
سه تایی
من و محمد و عباس
عرق گرفتیم عرق کشمش
به اندازه سه نفر نه کمتر نه بیشتر
رفتیم لب رود
تو نور ماه
عرقامونو خوردیم
بالا آوردیم
سه تایی
من و محمد و عباس
خواستیم ماهی بگیریم
ولی قلاب نداشتیم
سه تایی
من و محمد و عباس
ماشینو سوار شدیم
رفتیم شکار
خرگوشا رو می دیدیم
ولی تفنگ نداشتیم
برگشتیم
سه تایی
من و محمد و عباس
خواستیم بریم خونه
ولی خونه نداشتیم
ماشینم نداشتیم
عرقم نداشتیم
از اولشم دروغ گفتیم
چون که ما دروغگوییم
سه تایی
من و محمد و عباس
***
**
*
الاغ در راه مانده زیر لب گفت:
در افسانه ها هم بالها نصیب اسب ها میشود.
**************************
دلی دارم به وسعت تمام توالت های دنیا
.
.
.
هر کی خواس اومد توش رید و رفت
***************************
دیدی تو هم سگا رو تنها گذاشتی از سگا فقط سو استفاده می کنن یه اسم ورسمی به هم زدی همه سگا رو یادت رفت
بد بخت طوله سگایی که با طناب تو رفتن تو چاه ولی چه میشه کرد
زیر باران تند بهاری و سرمای سگ سوز زمستون اونا به آغوش نزدیکترین ولگرد پناه مبرن.
A sailor has left the sea his ship has left the port the king has left the queen and a miser has left his gold it's like that A widow has left her grief a crazy woman has left the madhouse and your smile has left my lips it's like that You will leave me you will leave me you will leave me you will come back to me you will marry me you will marry me The knife marries the wound the rainbow marries the rain the smile marries the tears the caress marries the frown it's like that And fire marries ice and death marries life and life marries love You will marry me you will marry me you will marry me
****
He poured the coffee
Into the cup
He poured the milk
Into the cup of coffee
He added the sugar
To the coffee and milk
He stirred it
With a teaspoon
He drank the coffee
And put back the cup
Without speaking to me
He lit a cigarette
He blew some rings
With the smoke
He flicked the ashes
Into the ashtray
Without speaking to me
Without looking at me
He got up
He put his hat
On his head
He put on
His raincoat
Because it was raining
He went out
Into the rain
Without a word
Without looking at me
And I
I took my head
In my hands
And I wept
| |
چند شعر از آنا انکویست
برگردان: مهرنوش سامانی
چگونه این آدمها، این آدمها چگونه، چگونه مردی و زنی از پس ِ سالها از پس ِ سالها این آدمها یکدیگر را خواهند دید، بند تناب ِ گذشته بر تن ِ ژنده، چگونه خستهگی در استخوانها و دلشکستگی سال از پس ِ سال تراشیده بر تنهاشان.
چگونه آدمها، جدایی از پس ِ جدایی دردکشیده و کوفته، تاب ِ نگاه دارند از روزنهی باریکی که زمان پیشکششان کرده، در نور ِ دیرگاه. در چشمها دیده میشود: حافظهی گشادهدست به جادو دروازهی زمان میگشاید؛ نادیدن در دیدن (تن ِ پر چروک ِ زمان موهای مرده) آنانکه ایستادهاند و نایستاده در برابر ِ هم بر برکهی فریبندهی گذشته. آب میپاشند بر هم، اینجا.
اینگونه است که مردی و زنی یکدیگر را میبینند و دیگرهیچ. آتش
از: جدایی تازه
خواب ِ زمستانه
به سان گیاه ِ ماه ِ دسامبر نمیرویی، تن به زیر لحاف ِ سرد میسپاری. چه سیاه است اینجا.
خواب ِ تخمپاشی رویشی با رقص جوانههای جوانات پاشنهها حقات را زیرپا میگذارند کارد توانات میبخشد.
از: نیمه دوم، 2004
حملهی دسامبر
بدترین نومیدی به اندازهی همین رودخانه سرد است هیچ انسانی که هنوز یخ نزده تحملاش را ندارد. سربازان دردی دارند که احساس نمیکنند، خونی که جریان ندارد جنگی که تنها شبحی است از خشم.
اسب بر یخ میتازد و میشکندش، یورتمهای منجمد. همه چیزی در گره پیچیده و امیدی به بهبودی نیست. آتش را ببین که از برجها اوج میگیرد بیگرما.
پشت به دیوار ویران، برابر ِ دشمن، پا بر زمین یخزده، بادی چون شلاق.
از: ترانههای سربازان، 1991
رودخانه
بر کرانهی رودخانه بسیار جستهام به یافتن ِ چیزی؛ خود را یافتم به جفتگیری بر هرزهگیاه، در شنیدن صدای آب، زوزهی باد با بالهای چوبین در زمان ِ نازاده، نوایی که میگوید سیاه-سپید، آری- نه، همچون دلات و دیگر هیچ، آغوشی و بس
به زمانهی بد جستهام، پیمانشکن، جبون و همه نه: با پستانها و واژن و هر چیز دیگرم خواهم سرید به دل ِ مادر سیاه، گهوارهای از زهر که مرا از پای درآوَرَد، کبود و ورم کرده افتاده میان شاخههیا نازک خیزران وحشت ِ مرغک ِ ماهیخوار، نه
سازشی غریب بود در آن شب ِ روشن ِ زمستانی که من در پشت ِ کلیسای کهنه سریدم و پیش رفتم تا یخ ِ سیاه با شکم نقرهای ِ ماهیان یخبسته در اینجا و آنجا و شتاب گرفتم به پیش تا هیچ تا هرگز
از: ترانههای سربازان، 1991
اساس ِ دلتنگی شعری پس از مرگ ِ دخترم
دلم برای آن چپ دست ِ درخشان ِ پژواک آینه بر میز کنار ِ دستم تنگ است
دلم برای ذره ذره وجودش در روزها. این است جان ِ دلتنگی خود ِ دلتنگی
میگویند خود ِ دلتنگی با گردن ِ افراشته انکارش خواهم کرد
با کف به دهان، در زمان، در فضا که تویی با او
به آینهی تُهی مینگرم بیهودگی ِ آموخته، غروری دهشتبار.
میرفت او با زر ِ من، بخت ِ من در خورجین ِ دوچرخه، دستان ِ کوچکاش را بالا گرفت
و گم شد در میان ِ دشت هستهی خود ِ دلتنگی مرا وانهاد
هیچ پهلوانی به اشارهی انگشت یاریام نخواهد داد دلتنگ ِ گوشت هستم و تن ِ چپ دست ِ او.
از: زمان ِ میانه 2004 |
مانا آقایی
کفش نامه
بند کفشم را مى بندم
همه چیز را فراموش مى کنم
مى روم سرم را به دیوارهاى بلند مى کوبم
و از اتاق هاى کوچک یاد مى گیرم
که فکرهاى بزرگ نکنم
خواهرم براى آینده نامه هاى عاشقانه مى نویسد
مادرم پشت کودکى هایمان آب مى ریزد
من با خودم عهد مى بندم هیچوقت برنگردم
مى روم
درچهارسالگى موى عروسک ها را مى بافم
درهفت سالگى با تخته سیاه آشنا مى شوم
تمام زنگ تفریحم را یک انقلاب مى دزدد
مى روم
به لب هایم مهرسکوت مى زنم
شعارهایم را پشت دندان هایم قفل مى کنم
باد روسرى ام را مى برد
کشف مى کنم زندانى پیراهنم بوده ام
قاره اى به وسعت تنهائى محاصره ام کرده است
مى روم
پدرم ما را به آن سوى آب ها مى رساند و مى میرد
من هنوز "اولدوز و کلاغ ها"¹ مى خوانم
و براى قطارها بلیط بازگشت مى خرم
زندگى با همهء عظمتش
در یک چمدان خلاصه مى شود
مى روم
در ادارهء گذرنامه پلیسى لال
تاریخ آخرین خروجم را
از حافظهء کامپیوتر بیرون مى کشد
چراغ هاى قرمز تعقیبم مى کنند
در آئینهء هتل زنى به من خیره مى شود
که روزى در بخار نفس هایش گم خواهم شد
مى روم
برلن با دیوارهایش روبرویم مى ایستد
مسکو برایم ودکاى ارزان قیمت مى ریزد
لندن مرا به فاحشه خانه هایش دعوت مى کند
کم کم مى فهمم که چرا
از آزادى مجسمه مى سازند
مى روم
روزها خیابان ها را جارو مى زنم
شب ها سرنوشت انسان را
ازتلویزیون دنبال مى کنم
تا مى توانم قرص مى خورم
امّا چرک دلم خشک نمى شود
مى روم
قرن بیست و یکم مى آید
دنیا خواب آسمانخراش مى بیند
زمین نگران
به خط هواپیماها چشم مى دوزد.
برگرفته از سایت کتاب شعر
نانام
اید نانام پاد جدام
پاد سیداب پاد
آکس پام ایداد کاد
گفته بودم تو pdf بفرسته تو word فرستاد. منم زدم کامپیوترشو شکستم. من آریاییام! من عربزدایی میکنم از file! من pdf! یک دو سه:
ماد پار دیواک میتاد
کوروش هسار نانام تیداد
2.
دید دید دید!
چرخ داشت فقط ولی زین را سوار میکرد
گفت پدال
گفتم میزد
زد- شکایت کردم
نامه آمد:
با مسایل چرخی نمیشود زینی برخورد کرد. همانطور که با مسایل زینی نباید چرخی برخورد کرد. شکایتتان را پس بگیرید و مرگ بر آمریکا!
دید دید دید!
پس گرفتم و رفتم کانادا.
3.
به: تولد در ارومیه
من: انقلاب اسلامی
چه: ششسال اول
دریاچهی رضاییه نمکدارترین دریاچهی دنیاست. قربانش بروید! در دریاچهی رضاییه کسی غرق نمیشود و ماهی رماتیسم نمیگیرد و بیسکویت شکلاتی و بستنی شکلاتی دوست دارند لجنها و خزههای دریاچهی رضاییه. دریاچهی رضاییه به اندازهی خودمختاری آذربایجان سابقهی فعالیت ادبی دارد. وقتی نداشت پمپ بنزین داشت. ماشینهای دریاچهی رضاییه هم مثل آدمهایش بادیاند. بادی یا بنزینی؟ لطفاً تعیین بفرمایید.
چه میگفتیم؟ بله-
به: ششسال دوم
من: مهاجرت به کانادا
چه: بازگشت به ارومیه
4.
مُدرنا خوارکسّه بودن ولی نمیگفتن
پستمُدرنا خوارکسّهن و میگن.
طرف با زنش که دعواش میشد میگف اون رو سگمو بالا نیار، من
خیلی آدم خوارکسّهای هسّمآ!
نمیدونم چرا باید میومدیم خارج فوکو بخونیم. تو خارج به فوکو
میگن آکواریوم. اگه ماهی بودیم به زندگی میگفتیم آکواریوم. خوبه
که نیسیم چون اونوخ باید آکواریومَمو میفروختم و ماهیا رو تو جیبم
آب میکردم. شایدم واسهشون پاسپورت جعل میکردم و میفرسادمشون امواجِ رادیویی. خب، حالا اصلن چرا این حرفا! هنوز که اتفاقی
نیفتاده. یعنی امیدوارم که هیچ وختم نیفته. ولی خب-
اگه افتاد خواهش میکنم برین تظاهرات
و مسئله رو صادقانه حل کنین:
خوارکسّهایم، خوارکسّه!
5.
بغل کنید مرا
1 hug= life
6 hugs=happiness
12 hugs=love
بغلم کنید!
و من فقط آن زمان که شعرهای مهملی
می نوشتم شاعر بودم
گفت و گوی کوشیار پارسی با نانام
- نوشته ای: و من فقط آن زمان که شعرهای مهملی می نوشتم شاعر بودم در یادداشت برای پذیرش این گفت و گو نوشتی: "خودم را "شاعر" نمی دانم و به این چیزهایی که می نویسم "شعر" نمی گویم – دیگر نمی گویم. زمانی فکر میکردم که می گویم. امروز می دانم که نگفتهام و نمیگویم. همیشه هوس شعرگفتن داشتهام، یعنی هوس رفتن به جایی را که شعر از آنجا میآید. این هوس برایم سرآغاز ِ سفری شعری بوده، اما مرا به خود شعر نرسانده است (نمیتوانسته برساند). گمان نمی کنم که بتوان در متن به "مقصد" – به شعر- رسید. زبان ِ مادری ِ شعر، سکوت است. در سرزمین ِ شعر کسی "سخن" نمیگوید. رسیدی، از گفتن میمانی. - کسی که فرق بین کیسه پلاستیکی خرید و بقچه را نمی دانست، ایراد می گرفت که تو داری ادابازی "فوتوریستی" درمی آوری. نفهمیدم از کجا این کلمه را شنیده بود. خودت اسم این کارها را چه می گذاری؟ "و دوباره بازی کنیم تا - چزاره پاوزه (در زندگی به مثابه ی هنر) نوشته است:" ساختمان شعر را اگر در تجربه نیاموخته باشم، باورش ندارم. وقتی در شرایطی چیزی به دهنم می رسد، با خودم زمزمه می کنم و می بینم که فکر شکل می گیرد. واژه گان مختلف رابطه های مختلفی ایجاد می کنند در رنگ آمیزی وزن ِ تازه ای که کاملن فردی است. آن گاه، بیش تر کار انجام شده است." به روش ِ کارم (اگر روشی در کار باشد) خودآگاهانه نمیاندیشم. همینقدر میدانم که به دنبال ِ فکر نمیگردم. فکر مثلِ سایه است؛ بروی سراغش می گریِزد. باید گذاشت که خودش به سراغت بیاید-اگر بیاید. یعنی اگر آنقدر باز و مهماننواز باشی که بیاید: موجود ِ زنده وخجالتیی ست. بیشتر در خیابان قدم زدن است تا در پشت میز نشستن. اما بگذار اول چیزی بگویم: گمان نمی کنم که بشود شعر را نوشت. ‘شعر نوشتن’ همانقدر برایم ترکیب ِ بیگانهایست که ‘هستی نوشتن’ – و چطور می شود هستی را نوشت؟! حداکثر کاری که می توان کرد این است که از شعر بنویسیم. بدبختانه با شعر همان کاری را کردهایم که مدرنیته با خدا کرد: او را کشت و انسان را به جایش نشاند. ما هم شعر را می کشیم تا شاعر را به جایش بنشانیم. این کار را میکنیم و در هرویین میافتیم (هرویین یعنی موج و نهضت!)- و این توهم برایمان پیش میآید که شعر را میشود نوشت و آن هم به واسطهی اشتهای زبانی ِ موجودی به نام ِ شاعر!... برگردیم به فرق ِ میز و خیابان. چه در خیابان باشم، چه در پشت ِ میز هیچ وقت تصمیم به نوشتن نمیگیرم. در واقع تا آنجا که بتوانم هم روند ِ نوشتن را به تاخیر میاندازم. علتاش هم این است که معتقدم که هر چه نوشتن بیشتر به تاخیر بیفتد امکان ِ به دست آمدن ِ چیزی که به لحاظ اگزیستانسیال دندانگیر باشد بیشتر می شود. - اولین واژه مهم است یا اولین جمله؟ اولین تجربه مهم است. تجربه همیشه در زبان اتفاق نمیافتد. - وقت خاصی داری برای کار؟ نه. هرچند که اسم چیزهایی را که می نویسم "کار" گذاشته ام، به نوشتن به عنوان ِ کار نگاه نمی کنم. وقت ِ نوشتن وقت ِ تفریح و سبک باریست، نه وقت ِ کار. وقت ِ غافلگیر شدن است – وقت شبیخون خوردن. - خوب، کار و درگیری روزانه هم داری. به کسی فکر کرده ای، با دوستی گپ زدهای، همسایهت را دیدهای، نامهای دریافت کرده ای. و ایده ای شکل می گیرد... به این فکر نکردهام که ایدههایم چگونه شکل می گیرند. شاید همینطوری باشد که میگویی. خودآگاهانه به آن نمیاندیشم چون به دنبال ِ ایجاد ِ شرایط ِ مناسبی برای ایدهیابی نیستم. - تمرکز می کنی و کنجکاوی بدانی این بار چه خواهی نوشت. نه، نوشتهها و نوشتنهایی را دوست دارم که بدون سعی و تلاش به دست میآیند (رابطهام با نوشتن یکطرفه است: به سراغش نمی روم، منتظر میمانم تا به سراغم بیاید). - بعد جمله هایی می نویسی. این جمله ها پشت سر هم اند یا فاصله ای میان شان هست که بعد پر شود؟ بیشتر از آنکه "پر" کنم خالی می کنم –که یعنی خط میزنم. نوشتن زیاد دست خودم نیست ولی خط زدن چرا. خیلی هم به آن وابستهام چون تنها جاییست که میتوانم اعمال قدرت کنم و آن هم دیکتاتورمآبانه! - می دانی درباره ی چیست؟ نه. دوست دارم چیزهایی را پیدا کنم که به دنبالشان نبودهام. ناگهانیها همیشه جالبترند. - چه زمانی فکر کردی شعر دوست داری؟ وقتی بچه بودم شعر دوست داشتم- حالا دیگر نه. به گمانم رابطهی آدم با شعر باید مثل ِ رابطهی سگ با زندگی باشد. سگ زندگی دوست ندارد؛ فقط زندگی میکند- صد در صدی و تمام عیار البته، بر خلاف ِ اغلب ِ آدمها- از جمله خود ِ من! - یادت می آید اول بار چه زمانی بود که نوشته ت را خواندی و گفتی: "این شعر است"؟ اولین بار در نوجوانی بود. چیزی نوشتم و گفتم شعر است. گفتم شعر است تا شاعر بشوم. اهمیت داشت. نان و آب ِ معنوی درش بود! - با ادبیات سر و کار داشتی؟ خیلی کم. - رابطه ات با واقعیت چه گونه است؟ این است: - به اشیاء نگاه می کنی و آن ها بی واسطه در نظرت می آیند؟ از این استعدادها ندارم! نمیدانم "بیواسطه" دیدن یعنی چی. یعنی اینکه اشیاء را آنچنان که هستند ببینم و نه به طریقی که استفاده میشوند؟ اگر منظور این باشد، گهگاه بیواسطه میبینم. - این شعر را می خوانیم: چرا نپرسیم "چرا"؟ میتوانید بپرسید. من هم حق دارم که حواسم پرت شود! - این پرت شدن حواس از عصبیت است یا ترس؟ بیشتر از ترس است. خواننده مرا میترساند- به ویژه وقتی که در وسط ِ کار (رانندگی) سرو کلهش پیدا میشود. حالت آدمی را پیدا میکنم که بدون گواهینامه پشت ِ رُل نشسته و یک هو پلیس جلوش را میگیرد... به نظرم رابطهی خواننده با متن در بیشتر ِ مواقع "رابطهای غیردموکراتیک" است. خواننده انتظاراتش را به متن تحمیل میکند. خلاقانه خواندن یعنی بی هیچ انتظار ِ قبلی خواندن. تنها در آنصورت میشود زیر و بمهای واقعی ِ متن را دید. خوانندهی خلاق کم داریم. مشکل زمانی حاد میشود که خواننده در نویسند ه نفوذ میکند و به جای او قلم را در دست میگیرد. آنوقت نویسندهی صاحب سبک پیدا میکنیم! - شعر را که می نویسی، به واژه ها و سطرها شکل و ساخت هم می دهی؟ [پرسشم غلط انداز است میدانم]. به واژهها و سطرها گاهی ولی به ساخت ِ کار نه. و نمونه های بسیاری داری که خوش آوا هستند. هر وَخ می خوام شعر بنویسم اول دستامو با صابون می شورم استفاده از کاندوم وقت ِ خوابیدن با قلم برایم اهمیت حیاتی دارد. این جنده (قلم) پر از بیماریست. البته من هم بیمارم که با او میخوابم. متاسفانه در بیابانم (بیابان ِ واقعیت؟)- و در بیابان کفش کهنه نعمت است. - زبان همیشه ارزش معنایی هم دارد. خواننده می بیند که که شاعر کاندوم را می کشد روی قلم. نه. برای کسی نمینویسم که به دلیل ِ ندیدن یا نفهمیدن ِ کسی دست از کار بکشم. - تو چیزی می سازی – می نویسی. از خودت نمی پرسی معنی ش چیست؟ معنیش را حس میکنم. در واقع حس کردهام که نوشتهام. نوشتن پروسهی رسیدن به ارگاسم است. آدم وقتی به ارگاسم رسید از خودش نمیپرسد که چرا به ارگاسم رسیده یا "معنی" ِ ارگاسماش چه بوده است. من در این زمینهها به شدت پایبند غریزهام. سئوال آنتیبیوتیک است. برای درمان ِ بیماری ِ ذهن است. ذهن ِ سالم نمیپرسد. اما چون بیماریم، و در جهان ِ بیماریزایی زندگی میکنیم، نیاز به پرسیدن داریم- نیاز به درمان شدن (که ذهنی که بیمار باشد و نپرسد میشود اساس و ارتش بیست میلیونی و چماقدار ِ حزباللهی). بدبختی این جاست که دکتر خوب و دوای خوب به ندرت یافت میشود. - نمی شود توضیح داد؟ چرا. میشود تلاشی کرد برای توضیح دادنش. اما این کار ِ من نیست. علاقه ای به آن ندارم. - حالا فرض کن خواننده بپرسد: راجع به چی حرف می زنی؟ نفس پرسیدن این سئوال نشانگر آن است که رابطهای برقرار نشده. اگر کار ِ من نتواند این رابطه را برقرار کند، خود ِ من نمیتوانم. من نمیتوانم به کسی چیزی یاد بدهم. فقط میتوانم کمک کنم که دیگری آن چه را که خود میداند به خاطر بیاورد. اگر که حافظهی خواننده به تمامی از آنچه که من میگویم خالی باشد هیچ ارتباطی نمیتواند برقرار شود. - پس می دانی معنی ش چیست؟ می خواهی که بدانی؟ نه. هرچه بیشتر بدانم کمتر فکر میکنم! - شاید این هم به نظرت بسته گی داشته باشد: "چشمان حقیقت تراخم را پلک می زند". مطلقن! ما چیزها را مد میکنیم تا به کُنه ِ رابطه (یا عدم رابطهای) که با آنها داریم پی نبریم. برای گریز از هسته، هسته را میکنیم پوست. مد کردن نیاز ِ ماست به نفهمیدن. - بعضی سطرهای شعر تو زیباتر از آنند که بشود فهمیدشان. می خواهم تمام شوم - چرا نانام؟ دلیل ِ خاصی ندارد. همینطوری و از روی غریزه شاید! - در جامعهی امروز با بسیاری از محصولات ِ فرهنگی تجارت میشود، اما با شعر هم میشود تجارت کرد؟ چرخهی اقتصاد میتواند از دل ِ شعر هم سود بیرون بکشد؟ تجارت کردن با شعر لزومن به معنای پول درآوردن از آن نیست. وقتی که با شعر به مثابهی کالا برخورد کردی، با آن تجارت کردهای. موج کردن و و فرمول کردن شعر هم گونهای تجارت کردن با آن است. اما اینکه آیا میشود با شعر پول ساخت یا نه، بستگی به فرهنگ و دورهاش دارد. ژاک پرهور ۴ میلیون نسخه کتاب شعر فروخته است. - یک زمانی "شاه ِ دختران" داشتیم و "خدای شاعران" و بحثهای داغ و هیجانانگیز. جنگهای ادبی سر و دست میشکستند برای چاپ شعری از شاعری مطرح و نامدار. اکنون روزنامه و مجلههای کمتیراژ هم رغبتی به این ندارند. رادیو و تلهویزیون که هیچ. یک چیزهایی مربوط میشود به مد و یک چیزهایی به شخصیت شاعر. مثلن از دلایل معروفیت شعر بوکووسکی شخصیت خود بوکووسکی بود. شلی فقط شاعر نیست: شاعریست که شعرش را زندگی کرده است. معدودند آدمهای اینچنینی و این جذابیت دارد، آنهم در دنیایی که اغلب "شاعرانش" آدمهای ترسو و چندرویی هستند. از اینها که بگذرم به گمانم در کل سه جور شاعر داریم: 1. شاعرانی که حرفی برای زدن دارند و سرگرم هم میکنند. ما بیشتر نوع سوماش را داریم. از علل بی مهری "عامه" به شعر هم شاید همین باشد. - ظاهرن این اصل است که ناشر کار بد را نپذیرد و رد کند. اما کاری که پذیرفته و نشر میشود، خوب است؟ رابطهی ناشر با کتاب مثل رابطهی تهیهکننده با فیلم است و همه میدانند که تهیهکنندهها در مجموع آدمهای کمهوش، سودجو و فرصتطلبی هستند. - در جهان امروز، انتشاراتی یعنی شرکت سودآور اقتصادی. ناشران با بخشی از درآمد کارهای سودآور شعر هم منتشر میکنند. جهان ِ انتشارات ِ فارسی زبان هم تابع همین فرمول است. معنیش آیا این نیست که شعر "غیر قابل فروش" است؟ شعر در هرحال غیرقابل فروش است، چه به فروش برسد چه نه. اما اینچرا خواننده ندارد ... - کسی هست که شعر بسراید برای مقاومت؟ مقاومت واقعی؟ همهی مسالهی شعر مقاومت است, اما به قول خودت مقاومت واقعی. مقاومت واقعی سپر برداشتن و تیغ کشیدن نیست. مقاومت واقعی خالی شدن از همهی آن چیزهایی است که تو را به مقاومت میخواند. حرکت ِ شعر به سمت ِ اینگونه مقاومت است، حتا اگر که در نگاه اول خلاف ِ آن به نظر برسد. - قدرت همهخواه است. با همهی ابزار میخواهد بر هرچیزی سلطه یابد، حتا بر اندیشه. آیا امکان دارد به جامعهای برسیم که شعر در آن هیچ جایی نداشته باشد؟ جامعهای که واقعیت را آن گونه که هست انکار کند و تنها به بازار بیندیشد؟ ما فیالحال در چنین جامعهای زندگی میکنیم (دستکم در غرب). و به همین دلیل هم به شعر چنین نیاز مبرمی داریم. - برج عاج در نزدیکی ِ "تیرک ِ راهبند" است؟ برج ِ عاج در عقدهی حقارت ماست. آنکه خود را حقیر حس نمیکند به برج عاج نیازی ندارد. - حالاشاید به تر باشد به جای شاعر، با خواننده گفت و گو کنم.
کی شعر گفته ای – یا می گویی؟
نمی دانستم که فوتوریستها هم از این کارها کردهاند! خوب، شاید هم. در هرحال برایم مهم نیست. قصد من از آن کار زیباییشناسیک نبود، اخلاقی بود. آن "جلد" تنها دادخواستیست علیه ِ مصرف کردن و مصرفی کردن ِ کتاب. همین.*
- خب حالا اگه گفتی این چی یه!
- فرهنگ. "
شباهتی می بینی میان این گفته و روش کار خودت؟- چه گونه شعر می نویسی (میسرایی)؟ تو خیابان قدم می زنی و چیزی به ذهنت می رسد؛ یا که می نشینی پشت میز تا فکری به سراغت بیاید؟
قبل از نوشتن، ساخت باید شکل گرفته باشد – آنهم نا خودآگاهانه. در غیر این صورت مجبور میشوی به دست بردن در چیزی که نمیشود در آن دست برد. مثل سرقت است. وقتی هفتتیرت را در آوردهای باید بدانی که در بانکی یا سوپرمارکت یا خانهی فلان میلیونر هلندی. ندانی کلاهت پس معرکه است.- "من تقصیر شبم"
یا "صفحه در کاغذ ِ خود به گِل نشست"
واقعن درست است که:
بعد ناخونامو می گیرم
اونوخ از انگشتام می پرسم: حالشو دارین با قلم برین تو رختخواب؟
اگه گفتن آره
یه کاندوم واسه قلم می خرم می کشم سرِش
تا جایی رو نبینه
اونوخ صفحه رو مرتب می کنم و
دِ برو که رفتی!
فکر کن کسی این تصویر را نبیند. آن وقت دست می کشی از کار؟
گفتی که "به شدت" پایبند غریزهای. پس نمی توانی اهل ِ "مُد" باشی. اما خودت اگر مُد شوی چی؟ دلات این را میخواهد؟
می خواهم باد شَوَم و بِوَزَم
تا انتهای استخوانهایم
که از شب عمیقترند
می خواهم فرو روم در مرگ!
2. شاعرانی که فقط حرفی برای زدن دارند.
3. شاعرانی که نه حرفی برای زدن دارند و نه سرگرم میکنند.
به نظرم متوسط بودن در شعر خطرناکتر از متوسط بودن در مثلن سینما یا نقاشی ست (خیلی هم معمولتر است). فیلمبرداری درخشان به تنهایی میتواند چیزی را به فیلم تبدیل کند، اما زبان سره یا خاص به تنهایی نمیتواند چیزی را به شعر تبدیل کند. شعر خیلی کمتر تخصصی ست و ربط بسیار کمتری به تکنیک و "ابزار کار" دارد. از این گذشته در ذات خود تجربه ای هستیشناسانه و اگزیستانسیل است. گونهای بازگشت به زمان ِ "پاک ِ اولیه" است – زمانی که به قول پاز تاریخ آن را نیالوده است. همهی اینها از شعر نوشتن را دشوار میکند. شعر خوب کم داریم و تولید شعری زیاد و "بازاری" که درش جنس بنجل زیاد باشد، میگندد!
ما "بردگان ِ خوشبخت" ِ جامعه برده هستیم اما خوشبخت نه. خودمان هم میدانیم . چیزی در عمق وجودمان به ما میگوید که حقیر و غیرواقعی هستیم. چیزی میگوید که آنچه که باید نیستیم.
این جا در چه کاری دخترک
با این گلهای تازهچین؟
این جا درچه کاری دوشیزه
با این گلها، گلهای رو در پژمردگی؟
این جا در چه کاری بانوی سالمند
با این گلهای رو به مرگ؟
چشم در راه سردارِ فاتحام.
رفتم راسته پرنده فروشها و
پرندههایی خریدم برای تو ای یار
رفتم راسته گل فروشها و
گلهایی خریدم برای تو ای یار
رفتم راسته آهنگرها و
زنجیرهایی خریدم
زنجیرهای سنگین برای تو ای یار
بعد
رفتم راسته بردهفروشها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتمت ای یار.
ژاک پره ور- احمد شاملو
دفتر دوم : همچون کوچه یی بی انتها
انتشارات نگاه- ۱۳۸۲
کارت پستال سیاه
شعری از ترانسترومر
اتفاق می افتد که در میانۀ حیات
مرگ بیاید و قوارۀ آدمی را اندازه بگیرد.
این دیدار از یاد می رود
و زندگی ادامه می یابد،
کت و شلوار اما
در سکوت دوخته می شود.
ممد گفت:
تو زندگیت عاشق نشو
اگه شدی برای عشقت بمیر
اگه مردی خاک تو سرت کنن.
بعدش ما هی خندیدیم.
شما هم بودین می خندیدین. مگه نه؟
******
ممد تنها آدمیه که وقتی هست زندگی می چسبه،
مث وقتایی که آدم عاشق نیست.
ضرب المثل علی پورعباس:
شیپیش خونه ش منیژه خانومه.
حالا من البته نمی تونم اینو با لهجه تربتی بنویسم، ولی علی می تونه.
علی بعضی وقتا قصه های قدیمی هم برامون تعریف می کنه.
ما خیلی دوست داریم، هم علی رو، هم قصه های قدیمی رو، و هم شیپیشایی که اسمشون منیژه خانومه.
شعری از ژاک پره ور
ترجمه ی مریم رئیس دانا
من همینم که هستم
من همینم که هستم
این طوری بار اومده ام
وقتی بخوام بخندم
آره درسته قهقهه می زنم
کسی رو که دوستم داره دوستش دارم
آیا تقصیر از منه
اگه اونی که دوستش دارم
همون قبلی نباشه
من همینم که هستم
این طوری بار اومدم
بیش تر از این دیگه چی می خواین
بیش تر از این از من چی می خواین
من برای خوش آیند دیگران درست شده ام
و هیچ چیز رو نمی تونم عوض کنم
کفش هایم پاشنه بلنده
قدم خیلی خمیده
سینه هام سفت
و چشم هام خیلی گود رفته ست
اما این حرف ها
به شما چه ربطی داره
من همینم که هستم
اونی که باید خوشش بیاد خوشش می آد
به شما چه ربطی داره
که چه اتفاقی برای من افتاده
آره به یکی دل بسته بودم
آره یکی هم به من دل بسته بود
مثل بچه ها که هم دیگه رو دوست دارن
که فقط دوست داشتن رو می فهمن
دوست داشتن دوست داشتن ...
چرا از من سؤال می کنین
من این جا هستم برای خوش آمد شما
و هیچ چیز رو نمی تونم عوض کنم .
برگرفته ازhttp://www.hylit.net/ba/more/2185_0_2_0_M
کاری از نانام
پرنده - انسان شعری از محمد شمس لنگرودی
محمد شمس لنگرودی به سال 1329 در لنگرود متولد شد، سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد، نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در 1355 منتشر شد، اما پس از خاکستر و بانو و جشن ناپیدا در اواسط دهه شصت به شهرت رسید و با قصیده چاک چاک لبخند در اواخر همان دهه جایگاه ویژه ای در ادبیات ایران یافت.
در دهه هفتاد رمان رژه برخاک پوک از او منتشر شد. در دهه هشتاد با انتشار مجموعه 53 ترانه عاشقانه از سرزمین آرمان ها به زمین بازگشت و با رویکردی عاشقانه جهان و هستی را از نو معنی کرد.
پس از انقلاب مدتی را در زندان گذراند و بازتاب شاعرانه آن دوران در اشعار دهه شصت او به زیباترین وجه نمود دارد.
از شمس لنگرودی تاکنون بیش از پانزده کتاب در حوزه شعر، داستان و پژوهش منتشر شده است.
پرنده-انسان
پرنده ها
بهار که می آید
پر باز می کنند
انسان
پرندگانش را، در آسمان زمستانی،
پرواز می دهد
تا برف را بروبد
و بر شانه فروردین
دسته گلی بگذارد.
پرنده ها
در هفت کوی زمین می چرخند
تا دانه و برگی پیدا کنند
انسان
زمین را می چرخاند
تا دانه شکوفا شود.
پرنده ها
از آسمان به زمین می آیند
انسان
با ساز تمامی ناپذیر کار دلش
از زمین به آسمان طلایی
پرواز می کند.
کپی کرده شده از وبلاگ باغ در باغ
از مجموعه گاوها (در دست چاپ)
کتاب چاپ کرده، جلسه های شعر گذاشته یا حتی برنامه های شعر و موسیقی درجه یک برگزار کرده که از جوون شیک مد روزی تا اهل ادب اخمو، تماشاچیاش بودن.
افشین خودش هم کتابهای شعر متعددی چاپ کرده که شاعران حرفه ای و صاحب سبک رو یا شیفته کرده یا منزجر!
یکی از کتابهای جدیدی که بزودی چاپ می شه مجموعه "گاوها"ی افشینه که خدا رحم کنه منظورش چیه!
گاو
از سر سادگی شما را ندید
گاو از سر سادگی تسلیم مرگ شد
گاویا !
گاو را حلال کردند
کار از کار گذشته
ما ما ما ما ما
گاو
گاو می خواهد
شما را در دادگاه لاهه ببیند
شما را پای میز محاکمه ببیند
گاو یک سوال دارد
چگونه مرا کباب کردید وخوردید
حالا ادعای سبزی خواری می کنید
گاو
گاو خسته و
بی حساب می چرد
چون اپوزوسیون
که در آسمانها غوغا میکند
شوق چریدنش را کسی نمی فهمد
از پستانش شیر نمی آید
م ....م .....م
گاو از سردر قصابی ها می ترسد
گاو
گاو چند صفحه ای روزنامه جوید
خوشش آمد
گاو مدتی است
روزنامه های توقیف شده را می جود
گاو مدتی است
قهرمان ملی شده
گاو
گاو بلیط می خرد
سوار هواپیما
در سرزمین خود پیاده می شود
یواشکی
دور از ریش نامرتب قوانین
عرق خانگی می خرد
برای ویسکی چانه می زند
و سپس در چهار دیواریها
دور از گاوهایی
با گاوهایی
مستانه می چرد
گاو
برای گاو
جمعه معنی ندارد
جمعه وجود ندارد
گاو
شش روز هفته را می چرد
روز هفتم
از صفحه هفتم
به چریدن در آسمان هفتم می رسد
| |
گاو
گاو با لباس سیاه از روی تپه پایین آمد
چند گاو سیاه پوش همراهش بودند
آرام و
گام پشت گام
با چشمانی درشت و
غمگین
به ننه حسن نگاه کردند
گاوها ما ما ما کردند:
حسنک را گشتند
ننه حسنک
پوست خربزه و
خیار
ریخت جلویشان
ننه حسنک
جیغ کشید
ح................
...........س ................
.........نک
| |
گاو
گاو تاریخی داشت:
با تمدنی بزرگ
شکوهمند
در معبدهایش عبادت می کرد
در قصرهایش فرمان جنگ و دوستی می داد
دوازده ماه سال را جشن می گرفت
هزار سالی است
گاو مانده با جشنهای ساده
هر روز
با دیگر گاوها
دربدر
در چمنزارها می چرد
شست اش را
حواله کرد
به نجات غریق
وغرق شد در رویایی که تا زانوهایش نمی رسید
جسدش را که از شعر بیرون کشیدند
هنوز می خندید.
از مجموعه شکست روایت