چند داستان مینی مال از بلقیس سلیمانی
داداشی
برای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم میتواند در مراسمی که آخر شب در پارکینگ آپارتمان، بعد از آمدن از تالار میگیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشمغره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جو و گندمیاش را خوب شانه زده بود و کفش کهنهی شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دستهگل رز قرمز هم آورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیلهای دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی او را متلکباران کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند؛ حدس میزنم میدانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصیمان آمده باشد. داداشی برخلاف خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچکس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانوادههایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر کسی را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدماش و از آمدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پسماندهی غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیرکاکائو خریدم و به طرف آپارتمانش رفتم. نرسیده به آپارتمانش گوشهای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ آلومینیومی درِ شیشهی شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشهی شیر را به او میدادم، میدانستم این آخرین باری است که در را پشت سرم قفل میکند.
دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش را از کشوی سردخانه بیرون آوردند. جای دندانهای هشتسالگیام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب میشناختم؛ مجازات پسرک نهسالهای بود که شیرکاکائوی خواهر هشتسالهاش را خورده بود.
***********************
دوازده سالگی
خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سیودو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشتساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیستوهفت سالگی ازدواج کرد و در چهل سالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم میگفت: دخترش خیلی شبیه من است. من در دوازده سالگی مردم ، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند.
***********************
بازی عروس و داماد
زری جان سیوشش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانهی غرب شد، زری جان از هفت دولت آزاد شد. اول به آقا فرزین، ساندویچی محلهشان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمدآقا، میوهفروش محلهشان. زری جان از صبح تا شب جلوی مغازهی لباس عروس فروشی سر میدان محلهشان میایستاد و لباسها را نگاه میکرد و دل هر بینندهای را میسوزاند. بالاخره جلسهی خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همهی پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زری جان بکنند و گفت: زری جان روزی هزار بار استخوانهای پدرش را در گور میلرزاند. فرهاد برادر بزرگ زری جان گفت میتواند یک شوهر قلابی برای زری جان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد، بلکه زری جان آرام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زری جان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زری جان گرفتند و عملا زری جان عروس شد. روز بعد از عروسی، زری جان دوباره لباس عروسی پوشید و عباس آقا را وادار کرد لباس دامادیاش را بپوشد و سر سفرهی عقد بنشیند. دوباره عسل در دهان هم گذاشتند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زری جان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت. عباس آقا به آقا فرهاد شکایت برد. دوباره جلسهی خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباس آقا در یک تصادف بمیرد و زری جان بیوه شود. عباسآقا مرد و همه، از جمله زری جان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زری جان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به آقا فرزین ساندویچی محلهشان و بعد به احمدآقا میوه فروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود!
قصه اولی خیلی توپ بود.. مخم سوت کشید
دومی رو نفهمیدم!
سومی رو بعدا میام میخونم!
مرسی .
خیلی زیبا و جالب بود .
جهان جان سام
داستانهای جالبی مینویسی. هر وقت از اینجور چیزها داری خبرم کن..... خوشحال میشم به من هم سر بزنی و نظرت رو در مورد وبلاگم بنویسی.........
سلام.
فقط سکوت میتونه نظر خوبی برای داداشی باشه!!!