دریچه میکشم
از تنم
روی تمام دیوارها
که ای
هذیانِ نگفته در بیداری
نشت میکنی
در روح بیتفاوتم
و هی
کهنه میشود با تو
شهرم
ای پایتخت مستقل خیال
حکومت کن
به هرچه از تو
به من میرساندت
در شعری نخوانده
و رقصی
میان این پوسیدگیهای مدام
از هرچه به تو
پوست میاندازد
ای
در من رها شده
بگو
این روح
کی به حلول
میرسد.