آقا ما پامون رو گذاشتیم تو دانشکده، یه دل نه جندین دل عاشقش شدیم؛ چشم آبی، مو طلایی و یه کم تپل! اسمش راحله بود و ما به نحو با مسمایی "راه حل" صداش می کردیم. از خریت اون فقره از عاشقی هام همین بس که بگم براش یادداشت نوشته بودم و وقت استراحت بین کلاس گذاشتم تو کیفش و از قضا وقتی بجه ها برگشتن تو کلاس، کیف مال بغل دستیش از کار در اومد، که اتفاقا جادری هم بود بنده خدا! اس بود لامسب. اون موقع ها که خر دست ما نمی دادن برونیم، یه پاترول دو در مشکی اسپرت زیر پاش بود، که قسم می خورم حاضر بودم خودم رو بندازم زیر چرخ هاش قربونی! هی... به قول انیشتین حماقت های زیبایی شناختی آدم ها انتها نداره.
خانمم، تاج سرم، همینطوری که چای شیرین رو برام می ذاره کنار سفره میگه: مهدی تو رو قرآن قبل از اینکه بری سر کار، این ریشات رو بزن. سفید شده همش، عین پیرمردا!
سلام
بله چشششم باید همون رنگی باشه
آقا عکس های بسیار زیبایی انداختی کلی مستفیض شدم
سلام.
اصلا قبل از همه چی بگین این اس یعنی چی؟
بعد خیلی قشنگ بود به ما هم یاد بدین چطور ازین ها که اسمشونو هم بلد نیستیم بنویسیم. خدایش دارم میگم ها!
ریشهای ما هم سفید میشه؛ تلخ تلخ؛ مثل چشمهایی بادامی..
...آبی
...سیاه
... چشمهای ما هم سفید میشه... سفید... سفید...سفید
قشنگ بود ولی مجازات سیزیف و داداشی یه چیز دیگه بود.
راستی عیدتون مبارک...