داری عمر عزیزتو میگذرونی که یه دفعه میبینی شدی سی و چند ساله و اگه وسط راه به هر دلیلی از زندگی کنار نکشی تقریباً بخوای نخوای به نیمه راه رسیدی. نگاه میکنی میبینی انگار همین چند سال پیش بوده که مدرسه می رفتی و بعدش قبول شدی دانشگاه و باقی قضایا. دارم به این فکر میکنم که بعد از میونسالی قراره چه کارایی بکنم و روزایی که دیگه توانایی جوونی از بین میره به چی میتونم امیدوار باشم. این روزا دارم به یه ایمان قویتر فکر میکنم. به اعتقاد به ماورا و اینکه اگه بعدش خبری نباشه چی؟ همیشه فصل بهار که میشه میشینم فکر میکنم به همه این مزخرفات و آخرش به هیچ نتیجهای هم نمیرسم که نمیرسم. تازه فهمیدم چرا این ملت دور و بر میرن سراغ بچهدار شدن و هر کدوم رو که میبینی یکی دوتا بچه دور و برشون انداختن که اگر رفتن ادامه داشته باشه احتمالاً نسل عزیزشون. ولی اگه بچه نباشه میخوام ببینم چطور آدمی میتونه تاب بیاره این حفره خالی توی ذهن درب و داغونش رو.
به سختی!